دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
دیوید جکسن رئیس پلیس ایالت یوتا مردی وظیفه شناس و پدری مهربان بود . او سالها پیش همسر خود را از دست داده بود و تنها همدم او پسرش تامز بود . تامز دوست داشت مثل پدرش یک پلیس بشود ولی نامزدش لوری با اینکار مخالف بود . انروز لوری و تامز به خانه پدر امده بودن تا به کمک او بتوانند مشکلشان را حل کنند . دیوید با صبوری به حرف انها گوش داد و سپس برای اینکه روز تعطیلشان خراب نشود به انها پیشنهاد کرد به یک سینما بروند او میخواست ان دو را کمی ارام کند و سپس در یک زمان مناسب با انها حرف بزند . ایستگاه مترو دقیقا جلوی خانه انها بود و انها تصمیم گرفتن با مترو بروند . انها انقدر مشغول صحبت بودن که اصلا متوجه نشدن کی وارد کوپه قطار شدن ((((بقیه در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سوار که شدند جا مانده بود؛با دستی وبال گردنش. نشسته بود روی نيمکتی بی خيال هياهوی مسافران و عابران.شنيد که کسی گفت:((تمام شد آقا: رفتند.))شنيد اما حرکت در بدنش نبود.پس نشست همانجا روی نيمکت چوبی رنگ پريده و دستش وبال گردنش بود.در راه که می دويدتکرار صحنه آخر،تصوير او بودکه می رفت تا تنهايی را به آغوش نگرانش باز گرداند.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 155 صفحه بعد