این هم رمان بی نهایت زیبا و خواندنی بامداد سرنوشت . از خانم نسرین بنانی
دانلود ژی دی اف رمان آبی ترین احساس از مریم شهسواری
سلام دوستای گلم با یک رمان زیبا اومدم ؛حتما این رمان زیبا رو دانلود کنید .
رمان نسرین از خانم نسرین قدیری
خلاصه :
بعد از دیپلم گرفتن نسرین، خواستگاری به اسم ایمر برای او پیدا می شود. نسرین در ابتدا قبول نمی کند، اما بعد از دیدن امیر در جلسه خواستگاری عاشق او می شود و به سرعت می پذیرد. در حالیکه خودش می داند امیر او را دوست ندارد.
آنها با وجود فاصله طبقاتی و اخلاق خاص مادر و خواهران امیر با یکدیگر ازدواج می کنند....
اما هیچ چیز خوب پیش نمی رود...امیر رفتاری سردی در پیش می گیرد و کارهای مشکوکی می کند...تا اینکه نسرین متوجه ونوس می شود که دختر عمو امیر هم هست و که ز شوهرش طلاق گرفته و با امیر ارتباط دارد...
نسخه ویرایش شده مخصوص موبایل
م. مودب پور از نویسندگان معاصر فارسی زبان است که فعالیت هنری خود را از سال ۱۳۷۸ خورشیدی آغاز کرده است. مودب پور از بنیان گذاران سبک "نوشتار عامیانه" است و اولین نویسندهای بوده که نوشتار را به مانند گفتار خلق کرد. مودب پور در غالب کتابهای رمان؛ به مسائل و مواردی از قبیل؛ فقر، فساد، و آمیزههای اخلاقی، همراه با دستمایههای طنز و احساسی پرداختهاست. شاید به جرات می توان گفت که این نویسندهٔ ایرانی، جز اولین فرد یا افرادی بود، که با دستمایه قرار دادن مفهموم "ایدز" قدم در راه آگاهی بخشی افراد جامعه، بخصوص جوانان شد. نوشتههای اون ترکیبی از طنز، اشک و لبخند است؛ همچنین با خلق دو شخصیت شوخ و جدی، توانسته جای خود را در میان قلبهای خوانندگانش بیابد.
نام کتاب: گندم
نویسنده: م . مودب پور
نسخه اندروید
لینک مستقیم | لینک کمکی | لینک کمکی
اندازه کتاب : ۵۷۶ کیلوبایت
نسخه جاوا
لینک مستقیم | لینک کمکی | لینک کمکی
اندازه کتاب : ۵۱۲ کیلوبایت
نسخه پیدیاف
لینک مستقیم | لینک کمکی | لینک کمکی
اندازه کتاب : ۲.۸۶ مگابایت
نام کتاب : دلواپسم برای تو
نویسنده کتاب : nojan کاربر انجمن 98ia
سبک کتاب : عاشقانه
زبان کتاب : فارسی
قالب کتاب : Pdf
حجم کتاب : 3.7 مگابایت
خلاصه داستان
سها بعده از رفتن نیاز تصمیم به بزرگ کردن نفس می گیره و رها رو هم بعد از
رفتن نیاز دیگه نمی بینه ولی حالا کمبود رها رو تو زندگی نفس خیلی حس می کنه واسه همین
سعی می کنه بره و رها رو پیدا کنه ….
اما رها دیگه یه جسم جون دار نیست بلکه تبدیل شده به یه مجسمه سنگی.
حالا بقیشو خودتون بخونید تا بببیند سها از این به بعد چه کارا که نمی کنه …
و تو فصل دوم زندگی نفس دختر نیاز تعریف میشه……
با تشکر از سایت www.98ia.com و nojan عزیز بابت نوشتن این رمانزیبا .
نام کتاب : درد و احساس
نویسنده کتاب : negar 1373 کاربر انجمن 98ia
سبک کتاب : عاشقانه
زبان کتاب : فارسی
قالب کتاب : Pdf
حجم کتاب : 2.9 مگابایت
خلاصه داستان
با تشکر از سایت www.98ia.com و negar 1373 عزیز بابت نوشتن این رمانزیبا .
نام کتاب : دختری به نجابت من ، بهانه تو
نویسنده کتاب : ~sara76~ کاربر انجمن 98ia
سبک کتاب : عاشقانه
زبان کتاب : فارسی
قالب کتاب : Jar & Pdf
حجم پرنیان : 209 کیلو بایت
حجم پی دی اف : 1.4 مگابایت
خلاصه داستان
جلوتر میکشمش!
محکم ترش میکنم!
این یک تکه پارچه را…
روسری ام را میگویم!
حجابم را…
همان که انگشت رویش گذاشتی!
همان که به خاطرش رفتی!
بهانه ات را میگویم…
رفتی…
بهانه ات اما هنوز هست!
رفتی!
بی توجه به حرف مردم!
وتو باز میگردی…!
ومهم نیست مردم چه میگویند!
مردم باید همیشه حرفی برای گفتن داشته باشند! … پایان خوش
با تشکر از سایت www.98ia.com و ~sara76~ عزیز بابت نوشتن این رمانزیبا .
نام کتاب : حریری به رنگ آبان
نویسنده کتاب : binaha کاربر انجمن 98ia
سبک کتاب : عاشقانه
زبان کتاب : فارسی
تعداد صفحات : 407
قالب کتاب : Pdf
حجم کتاب : 6.7 مگابایت
خلاصه داستان
حکایتی از دو عاشق، دو دلداده ،دو جسم و یک روح. ..در جدال با مردی خودخواه،
خودشیفته، خودبین، خود رای… حکایتی متفاوت از یک عشق، عشقی که
از دید من شاید سفید باشد و از دید تو سیاه…اصلا بیا آن را خاکستری ببینیم…
خاکستری روشن.. .متمایل به سفید. .. یا نه! تصمیم با توست،علی و ساغر را،
هر رنگی خواستی بکش…آنهارا در حریری به رنگ آبان،هرطور دوست داشتی رنگ آمیزی کن ...
با تشکر از سایت www.98ia.com و binahada عزیز بابت نوشتن این رمانزیبا .
نام کتاب : من نمی ترسم
نویسنده کتاب : !rara! کاربر انجمن 98ia
سبک کتاب : عاشقانه
زبان کتاب : فارسی
تعداد صفحات : 115
قالب کتاب : Pdf
حجم کتاب : 2.4 مگابایت
خلاصه داستان
ن…… آیا اون کیه …. یه انسان؟…. یه شبح؟؟؟… یا یه موجود فرا زمینی؟؟ ….
. هیچکی نمیدونه ….اما دختر قصه ما بلاخره میفهمه اون کیه …… ا
ما کی و چه وقتشو خودتون بخونید دیگه….
با تشکر از سایت www.98ia.com و !rara! عزیز بابت نوشتن این رمانزیبا .
نام کتاب : پدر بزرگ ما 4 نفر
نویسنده کتاب : شبح عشق کاربر انجمن 98ia
سبک کتاب : هیجانی و جالب
زبان کتاب : فارسی
قالب کتاب : Jar
حجم کتاب : 175 کیلو بایت
خلاصه داستان
پری پوپک پانیذ و پونه ۴ تا دختر پرورشگاهین که وقتی تولد بیست سالگیشون
رو میگذرونن توسط یکی از حامینان پرورشگاه میرن تا تو خونه اون زندگی کنن
اما با ورود اونها به اون خونه همه چیز تغییر میکنه …….
با تشکر از سایت www.98ia.com و شبح عشق عزیز بابت نوشتن این رمانزیبا .
نام کتاب : پسران بد
نویسنده کتاب : sober کاربر انجمن 98ia
سبک کتاب : ترسناک و هیجانی
زبان کتاب : فارسی
قالب کتاب : Jar
حجم کتاب : 248 کیلو بایت
خلاصه داستان
داستان سه تا دوست ِ که شدیدا دنبال احضار ارواح هستن اما اشتباها موجودات
دیگه ای رو به سمت خودشون فرا می خونن. این وسط به دلایلی که توی
داستان گفته میشه این موجودات فقط به داروین پیله می کنن ،
جوری که هر جا میره یه داستان واسش پیش میاد.بعد ِ یه مدت معلوم میشه
یکی از همکلاسی های جدید این سه نفر با مشکلی که برای داروین پیش اومده ، در ارتباطه و …
با تشکر از سایت www.98ia.com و sober عزیز بابت نوشتن این رمانزیبا .
نام کتاب : همه ی دنیای من
نویسنده کتاب : Rana.S کاربر انجمن 98ia
سبک کتاب : عاشقانه
زبان کتاب : فارسی
قالب کتاب : Pdf
حجم کتاب : 1.6 مگابایت
خلاصه داستان
یه دختر جوون که یه روزی بدجوری عاشق بوده….
از عشقش خیانت میبینه و قسم می خوره که دیگه هیچ وقت نبخشتش.
حالا بعد یه سال اون برگشته و میگه پشیمونه….
و حالا این شما و ایندختر سردرگم قصه ی ما……
با تشکر از سایت www.98ia.com و Rana.S عزیز بابت نوشتن این رمانزیبا .
نام کتاب : سوء تفاهم
نویسنده کتاب : fereshte69 کاربر انجمن 98ia
سبک کتاب : عاشقانه
زبان کتاب : فارسی
قالب کتاب : Pdf
حجم کتاب : 2.7 مگابایت
خلاصه داستان
با تشکر از سایت www.98ia.com و fereshte69 عزیز بابت نوشتن این رمانزیبا .
نام کتاب : من یا اون ؟
نویسنده کتاب : zahra.sh.ir کاربر انجمن 98ia
سبک کتاب : عاشقانه
زبان کتاب : فارسی
قالب کتاب : Jar & Pdf
حجم پرنیان : 236 کیلو بایت
حجم پی دی اف : 1.8 مگابایت
خلاصه داستان
رمان من یا اون داستان زندگی دو تا خواهر دو قلواِ… تبسم و ترنم…
این دو تا خوهر از لحاظ ظاهر با هم مو نمیزنن اما خصوصیات و ویژگی های اخلاقی شون
و هم چنین عقایدشون با هم زمین تا آسمون فرق میکنه… داستان از زبان تبسم گفته میشه….
و همین تفاوت هاست که اونا رو از هم جدا میکنه و دو تا آدم مختلف میسازه… پایان خوش
با تشکر از سایت www.98ia.com و zahra.sh.ir عزیز بابت نوشتن این رمانزیبا .
دانلود آهنگ جدید محسن یگانه خیابونا در دهکده سرگرمی پاسارگاد
متن ترانه خیابونا از محسن یگانه :
از این خیابونا هر وقت رد میشم
دیوونه تر میشم بی حد واندازه
باور کن این روزا هر چی که میبینم
فکر منو داره یاد تو میندازه
از این خیابونا حیرون و سرگردون
هر روز رد میشم
فک می کنم کم کم دیونه بازی رو
دارم بلد میشم
♫♫♫
انگار قدمام به این خیابونا
وقتی که تو نیستی بدجوری وابسته است
انقدر که با فکرت قدم زدم اینجا
حتی خیابونم از قدمام خسته است
♫♫♫
♫♫♫
تو این پیاده رو
بین همین مردم
با اشتباه اما
خیلی تو رو دیدم
این که چرا نیستی
من این سوال و از
هرکس که میدیدم صد بار پرسیدم
وقتی حواس تو درگیر رفتن بود
بیهوده جنگیدم تو از همون اول
منو نمیخواستی من دیر فهمیدم
انگار قدمام به این خیابونا
وقتی که تو نیستی بدجوری وابسته است
انقدر که با فکرت قدم زدم اینجا
حتی خیابونم از قدمام خسته است
این ترانه تنها ماکت است و نسخه اصلی به زودی قرار میگیرد
دانلود آهنگ جدید محسن یگانه خیابونا

دانلود آهنگ جدید حمید عسکری بنام خوشبختی
ديدى اى دل عاقبت زخمت زدند
منتظر نظرات زیبا و سازنده شما دوست عزیز هستم
باتشکر ناهید

به اندازه یک روز برایش آب و غذا ریختند...
وقتی می خواستند بروند، از پنجره نورگیر یک پرنده پر زد و آمد توی اتاق، گرفتنش، یک قفس که بیشتر نداشتند، گذاشتنش پیش پرنده شان و حالا دیگه پرنده شان تنها نبود.
به تنهایی عادت کرده بود، چند ساعت طول کشید تا با تازه وارد جفت و جور شد. تاشب باهم بودند.
عاشقش شد، هوا سرد شد و از همان جایی که جفتش آمده بود باد سردی می ورزید.
خودشان را باد کردند تا سردشان نشود اما هرچه تاریک تر میشد، هوا هم سردتر میشد.
جفتش داشت می مرد، بالهایش را باز کرد و جفتش را بغل کرد، احساس آرامش کردند و جفتش آهسته آهسته خوابش برد.
صبح که شد اینبار جفتش تنها مانده بود. روی تخم کوچکش نشست و گفت:
«حیف که جوجه ام پدری بالای سرش نیست.»
مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ،آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ،از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغهمامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ،از لپ هام گرفت تا گل بندازهتا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمدهخواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالمگفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگترهگفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیارهحسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت :کجا بودم مادر ؟ آهانجونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبودبازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگسنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم راریختند تو باغچه و گفتند :تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی هاگفتم : آخه ....گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید
پسركی بود كه می خواست خدا را ملاقات كند، او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه كرد و بی آنكه به كسی چیزی بگوید ، سفر را شروع كرد . چند كوچه آنطرف تر به یك پارك رسید، پیرمردی را دید كه در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمكت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می رسید، پسرك هم احساس گرسنگی می كرد. پس چمدانش را باز كرد و یك ساندویچ و یك نوشابه به پیرمرد تعارف كرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به كودك زد. پسرك شاد شد و با هم شروع به خوردن كردند. آن ها تمام بعد از ظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی كردند، بی آنكه كلمه ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریك شد، پسرك فهمید كه باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود كه برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد. وقتی پسرك به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب كجا بودی؟ پسرك در حالی كه خیلی خوشحال به نظر می رسید، جواب داد: پیش خدا! پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پیرش با تعجب پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارك با خدا غذا خوردم !
( پائولو کوئیلو )
منتظر نظرات زیبا و سازنده شما دوست عزیز هستم
باتشکر ناهید

خـــدایـــــا
آسمانت متری چند؟دیگر زمینت بوی زندگی نمیدهد
از این به بعد به مخلوقاتت
یک مترجم ضمیمه کن
اینجا هیچ کس
هیـچ کـس را نمـی فهمد
خدایا
ببخش که دیگه همش گلایه میکنم
آخه انصافم نمیدونم کجارفته
یك نجار مسن به كارفرمایش گفت كه می خواهد بازنشسته شود تا خانه ای برای خود بسازد و در كنار همسر و نوههایش دوران پیری را به خوشی سپری كند. كارفرما از اینكه كارگر خوبش را از دست می داد، ناراحت بود ولی نجار خسته بود و به استراحت نیاز داشت. كارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانه ای برایش بسازد و بعد بازنشسته شود. نجار قبول كرد ولی دیگر دل به كار نمی بست، چون می دانست كه كارش آیندهای نخواهد داشت، از چوب های نامرغوب برای ساخت خانه استفاده كرد و كارش را از سر سیری انجام داد. وقتی كارفرما برای دیدن خانه آمد، كلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه هدیه من به شما است، بابت زحماتی كه در طول این سال ها برایم كشیده اید. نجار وا رفت؛ او در تمام این مدت در حال ساختن خانه ای برای خودش بوده و حالا مجبور بود در خانه ای زندگی كند كه اصلاً خوب ساخته نشده بود .
( پائولو کوئیلو )
منتظر نظرات زیبا و سازنده شما دوست عزیز هستم
باتشکر ناهید
تا كریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه كریسمس روز به روز بیشتر می شد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی كه خریده بودم، در صف صندوق ایستاده بودم. جلوی من دو بچه، پسری 5 ساله و دختری كوچك تر ایستاده بودند. پسرك لباس مندرسی بر تن داشت، كفش هایش پاره شده بود و چند اسكناس را در دست هایش می فشرد. لباس های دخترك هم دست كمی از مال برادرش نداشت ولی یك جفت كفش نو در دست داشت. وقتی به صندوق رسیدیم، دخترك آهسته كفش ها را روی پیشخوان گذاشت، چنان رفتار میكرد كه انگار گنجینه ای پر ارزش را در دست دارد. صندوقدار قیمت كفش ها را گفت: 6 دلار. پسرك پول هایش را روی پیشخوان ریخت و آن ها را شمرد: 3 دلار و 15 سنت. بعد رو كرد به خواهرش و گفت: فكر می كنم باید كفش ها رو بگذاری سرجایش ... دخترك با شنیدن این حرف به شدت بغض كرد و با گریه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟ پسرك جواب داد: گریه نكن، شاید فردا بتوانیم پول كفش ها را در بیاوریم. من كه شاهد ماجرا بودم، به سرعت 3 دلار از كیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم. دخترك دو بازوی كوچكش را دور من حلقه كرد و با شادی گفت: متشكرم خانم. متشكرم خانم. به طرفش خم شدم و پرسیدم: منظورت چی بود كه گفتی: پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟ پسرك جواب داد: مامان خیلی مریض است و بابا گفته كه ممكنه قبل از عید كریسمس به بهشت بره! دخترك ادامه داد: معلم دینی ما گفته كه رنگ خیابان های بهشت طلائی است، به نظر شما اگر مامان با این كفش های طلائی تو خیابان های بهشت قدم بزنه، خوشگل نمیشه؟ چشمانم پر از اشك شد و در حالی كه به چشمان دخترك نگاه میكردم، گفتم: چرا عزیزم، حق با تو است مطمئنم كه مامان شما با این كفش ها تو بهشت خیلی قشنگ میشه!
( پائولو کوئیلو )
منتظر نظرات زیبا و سازنده شما دوست عزیز هستم
باتشکر ناهید
در شهری دور افتاده، خانواده فقیری زندگی می کردند. پدر خانواده از اینکه دختر 5 ساله شان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست میآمد. دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود. صبح روز بعد، دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا، این هدیه من است. پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد. داخل جعبه خالی بود! پدر با عصبانیت فریاد زد: مگر نمی دانی وقتی به کسی هدیه می دهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری؟ اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه گفت: بابا جان، من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم. چهره پدر از شرمندگی سرخ شد، دختر خردسالش را بغل کرد و او را غرق بوسه کرد .
( پائولو کوئیلو )
منتظر نظرات زیبا و سازنده شما دوست عزیز هستم
باتشکر ناهید
روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود.
پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی ها نشسته بود.
مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ای از آن چشم برنمی داشت
زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت:
متوجه شدم که تو عاشق این گل ها شده ای ؛ آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد
دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و کنار نزدیک در ورودی نشست
در یخچال را باز كردم. نشسته بود روی صندلی. روزنامه میخواند. چند تخم مرغ برداشتم و روی دستم جا دادم. كیسه آرد را در دست دیگر گرفتم. برگشتم. اولین قدم را كه برداشتم، گفت: این پسره رو میشناسی؟
دستم لرزید. تخم مرغها بر زمین افتادند. آرد هم همینطور و روی سرامیكهای سفید كف آشپزخانه پخش شد. جیغ كشیدم. گرم شده بودم و عصبانی. روی زمین نشستم. كیسه آرد ولو شده روی زمین را با دست روی زمین سر دادم
.
گفتم: اه چه وضعی شد.
بلند شد. روزنامه را روی زمین انداخت.
گفت: چرا ترسیدی؟
به افتضاحی كه روی زمین درست شده بود نگاه كردم.
گفتم: خب یه دفعه آدم رو از فكر و خیالاتش میاری بیرون. میترسه خب.
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید !
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تامردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…! پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟" دروازهبان: "روز به خیر، اینجا بهشت است." - "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم." دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "میتوانید وارد شوید و هر چقدر دلتان میخواهد بنوشید." - اسب و سگم هم تشنهاند. نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید !
گـفــت خـیـلــی میـتـــرســم ؛
گفــتم چــرا ؟
گفـــت چــون از تــه دل خــوشحـــالــم . . .
ایـن جـــور خــوشحـــالـی تــرســناک اســـت …
پـرسیــدم آخــه چــرا ؟
جــواب داد : وقتـــی آدم ایـن جــور خــوشحـــال بـاشــد
ســـرنـوشــت آمــاده اســـت چیـــزی را از آدم بگیـــرد!
کــاش روزگــار رویــش را بــر گیــرد از مــا . . .
تــا نـبیــنـــد شـــادیـمـــان را . . .
در اطاق یکی از مهمانخانه های پاریس طبقه سوم ، جلو پنجره ، فلاندن که بتازگی از ایران برگشته بود جلو میز کوچکی که رویش یک بطری شراب و دو گیلاس گذاشته بودند، روبروی یکی از دوستان قدیمی خودش نشسته بود. در قهوه خانه پائین ساز میزدند، هوا گرفته و تیره بود، باران نم نم میآمد . فلاندن سر را از ما بین دو دستش بلند کرد ، گیلاس شراب را برداشت و تا ته سر کشید و رو کرد به رفقیش: –هیچ میدانی ؟ یک وقت بود که من خود را میان این خرابه ها ، کوره ها ، بیابان ها گمشده گمان میکردم . با خودم میگفتم : آیا ممکن است یک روزی به وطنم بر گردم ؟ ممکن است همین ساز را بشنوم ؟ آرزو میکردم یک روزی بر گردم. آرزوی یک چنین ساعتی را میکردم که با تو در اطاق تنها درد دل بکنم . اما حالا میخواهم یک چیز تازه برایت بگویم، میدانم که باور نخواهی کرد : حالا که برگشته ام پشیمانم ، میدانی باز دلم هوای ایران را می کند مثل اینست که چیزی را گم کرده باشم!
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید !
-
هر قدر هم کسی سرش شلوغ باشه ؛ اگه علاقه ش به شما واقعی باشه ؛ همیشه واست وقت پیدا میکنه
کوروش کبیر:آنان که باافکاری پاک وفطرتی زیبادرقلب دیگران جای دارندرا هرگز هراسی از فراموشی نیست،چراکه جاودانه اند
یک کفش تمام وجودشو فدای اونی میکنه که تو دلش پا گذاشته ؛ کفشتم رفیق !!! <۳
عادت ندارم درد دلم را به همه کس بگويم!!!پس خاکش ميکنم،زير چهره خندانم...تاهمه فکر کنند...نه دردى دارم و نه قلبى...!
" ماهی ها چقدر اشتباه می کنند؛ قلاب علامت کدامین سوال است که بدان پاسخ میدهند!!! آزمون زندگی ما پر از قلاب هاییست که وقتی اسیر طعمه اش می شویم تازه میفهمیم ماهی ها بی تقصیرند!!!
مردانگی آنجاست …
جایی که پسر بچه ای هنگام بازی برای اینکه دوست فقیرش خوراکی هایش را بخورد ، نقش فروشنده را بازی کرد !
-
چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , سه نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود .
ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم.
بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید !
شـبـــا ایـنـجــــا لـــب ســــاحــــل، هــنــــوزم خــیــلــــی قشــــنگــــه
بـــی تــــو خــــیـره ی غــــروب و بــا دلــــی کـــه از تـــو تــنــــگه
مـــی شــکــنـه سـکـــوتــو گـــاهــــی هـــق هــــق مـــــوجـــای خــســـتــــه
مـــی رونـــم ذهــــــنــو بــه سـمـتــــت بـــا یـــه قــــایـــق شـکــســـتــه
ســــردیــه نــســیــــم ســـاحـــل؛ تــنــــی کـــه بـــی تــــو مــــی لــــرزه
بــودنـــت تــــو ایـــن حــوالـــی، دیـگـــه یــک خـیــــال مـحــضـــه
ســهــمــم از بــودنـــت کـــــم نــیــس ؛ایـــن هــمـــه خــاطـــره ایــنـجــــاس
تـــو کـــه از یــادم نــمــیـــری... شـــاهــــدم مـــوجــــای دریـــاس
حــــرفــمـــو دریـــا مـــی فــهـــمــه کـــه یــه روز تــــو رو بـــه مـــن داد
غــیــــر از ایــن ســـاحــل آروم هـیــچـکـســــی مـــنــــو نـمـــی خــــواد
ســـاحـلـــه پـــر از هــیــــاهــــو، حــــالا خـیــلــــی بــی عـبــــوره
مـــی کــوبــه مـــوجـشـــو دریـــا.. چــقـــد ایــن ســـاحـــل صــبـــوره
لـنــگــــر انــداخــتـــه خــیـــالــت روی هـــر شـــب ســکــوتــم
تــا ابــد فـکـــر تـــو ایـنـجــــاس.. بــــی تــــو مـــن رو بـــه ســقـــوطـــم
دیـگـــر نه اشـکـــهایــم را خــواهـی دیــد
نه التـــمـاس هـــایم را
و نه احســـاســاتِ ایــن دلِ لـعـنـتـی را…
به جـــایِ آن احســـاسی که کُـــشـتـی
درخـتـی از غــــرور کـاشـتم…