دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
آفتاب بی‌گرمی و بخار بعد از ظهر پاييز بطور مايل از پشت شيشه‌های در، روی ميز و نيمکت‌های زرد رنگ خط‌‌مخالی کلاس و لباس‌های خشن خاکستری شاگردها می‌تابيد و حتی عرضه آن را نداشت که از سوز باد سردی که تک‌وتوک برگ‌های زغفرانی چنارهای خيابان و باغ بزرگ همسايه را از گل درخت می‌کند و در هوا پخش و پرا می‌کرد، اندکی بکاهد. شاگردها با صورت ترس آلود و کتک خورده شق و رق، رديف پشت سر هم نشسته بودند و با چشمان وق زده و منتظر خودشان به معلم نگاه می‌کردند. ساختمان قيافه‌ها ناتمام بود و مثل اين بود که هنوز دست‌کاری خالق را لازم داشتند تا تمام بشوند و مثل قيافه پدران‌شان گردند. يقيناً پيکر آن‌ها را مجسمه‌ساز ماهری ساخته بود اجازه نمی‌داد که کسی آن‌ها را از کارگاه او بيرون ببرد و به معرض تماشای مردم بگذارد. چون که از همه چيز گذشته بی‌مهارتی او را می‌رساند و برايش بدنامی داشت. مثل اين بود که بايد جای دماغ‌ها عوض می‌شد و يا در صورت‌ها خطوطی احداث می‌گرديد. نگاه‌ها گنگ و بی‌نور بود. بيشتر به توله سگ شبيه بودند تا به آدمی‌زاد. يک چيزهايی در قيافه آن‌ها کم بود.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 155 صفحه بعد