مرد جوان همانطور حیرتزده او را نگاه میکرد و هر دم بر میزان وحشت و نگرانی زن میافزود. دیگر چیزی نمانده بود که دلا شروع به گریه کند. سرانجام سکوت را شکست و با آهنگ گرفتهای که از آن اندوه و ندامت آشکار بود گفت: «چقدر عوض شدی... پس موهایت را کوتاه کردی و...»
دلا به میان حرفش دوید: «آری عزیزم، کوتاه کردم و فروختم. حالا به من بگو: خیلی زشت شدهام؟ اینطور مرا دوست نداری»؟ جیم نگاهش را از روی صورتش برگرفت و به گرداگرد اتاق به گردش درآورد. زن مضطرب بار دیگر پرسید: «کجا نگاه میکنی؟ دنبال چه میگردی؟ به تو گفتم که آنها را فروختم. قیافهات را باز کن؛ کمی بخند؛ امشب شب عید است؛ به من بداخلاقی نکن((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
برای شوهر محبوبش از آن بهتر ارمغانی ممکن نبود پیدا کرد. آن همه مغازههای مختلف را گشته بود تا سرانجام مطلوب خویش را در آن یافته بود. زنجیری بود ساده و قشنگ که به دست استاد ماهری از پلاتین ساخته شده و با ارزش چنان ساعتی که شوهرش آن را آن همه عزیز و گرامی میداشت مطابقت میکرد.
به قدری ظریف و دلربا بود که «دلا» با یک نگاه شیفته شد و فهمید که از آن بهتر نمیتواند هدیهای پیدا کند ـ حتی سادگی و ظرافت آن با شخصیت و مناعت شوهرش هم درست میآمد. خوشبختانه قیمتش هم خیلی زیاد نبود، درحدود همان پولی بود که «دلا» با خود داشت((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آن وقت دست برد و بند گیسوان را از هم گشود، در یک لحظه آبشاری از تارهای طلایی به روی شانههای فرو ریخت. در این کاشانه فقر زده و در بین افراد خانواده، فقط دو چیز وجود داشت که برای صاحبانشان غرور و مباهات فراوان ایجاد میکرد: یکی ساعت طلای جیبی «جیم» که از پدربزرگش به او به ارث رسیده بود و تنها دارایی کوچک قیمتی آن خانواده را تشکیل میداد و دیگری گیسوان و فریبنده و روحنواز «دلا» که هر تماشاگری را بیاختیار به تحسین و ستایش وا میداشت. این تارهای زرین به قدری زیبا و شفاف بودند که اگر ملکه باستانی «سبا» با آن همه ثروت و شهرتش در آن حوالی میزیست «دلا» هر روز صبح برای اینکه جواهرات کمنظیر ملکه را از رونق و جلا بیندازد، ((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 12 دی 1391برچسب:داستان هدیه سال نو,داستان,داستان عاطفی,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
یک دلار و هشتاد و هفت سنت. همهاش همین بود ـ و شصت سنت آن هم سکههای یک سنتی بود؛ سکههایی که طی مدت درازی یک سنت و دو سنت درنتیجه چانه زدن با بقال و سبزیفروش و قصاب گرد هم آمده بود؛ سکههایی که با تحمل حرفهای کنایهآمیز فروشندهها و تهمتهای آنها به خست و دنائت و پولپرستی جمع شده بود و او همه این تلخیها را به خود هموار کرده بود به امید آنکه بتواند در پایان سال مبلغ مختصری برای خود پسانداز کند.
یک بار دیگر به دقت پولها را شمرد؛ اشتباه نکرده بود؛ همان یک دلار و هشتاد و هفت سنت بود؛ پول ناچیزی بود با آن ممکن نیست چیز قشنگی خرید، چیزی که ارزش یک هدیه را داشته باشد ـ و فردا هم روز عید کریسمس بود. «دلا» زن جوانی پریده رنگ، افسرده و دلشکسته، سر بلند کرد. چه کند؟ چارهای جز این نداشت که خود را بر روی نیمکت رنگ و رو رفته بیندازد و گریه کند.((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
می گویند: روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوار هستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
- حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
- در این موقع شب، شراب از کجا پیدا کنم؟!
- به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی این ها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.
درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی این ها را ترک کنم و با تو همراه شوم. با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.
بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.
صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند .
در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید شود وارستگی حاصل خواهد شد.
ارسال توسط نــاهـــــیــد
در تمام تمرينها سنگ تمام ميگذاشت اما چون جثه اش نصف ساير بچههاي تيم بود تلاشهايش به جايي نميرسيد. در تمام بازيها ورزشكار اميدوار ما روي نيمكت كنار زمين مينشست اما اصلا پيش نميآمد كه در مسابقه اي بازي كند. اين پسر بچه با پدرش تنها زندگي ميكرد و رابطه ويژه اي بين آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه هميشه هنگام بازي روي نيمكت كنار زمين مينشست اما پدرش هميشه در بين تماشاچيان بود و به تشويق او ميپرداخت. اين پسر در هنگام ورود به دبيرستان هم لاغر ترين دانش آموز كلاس بود
((((( بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 11 دی 1391برچسب:پسر فوتبالیست,فوتبالیست کوچولو,داستان آموزنده,داستانک,داستان کوتاه,فوتبالیست,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی از او یاد می کرد . پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستدباعث شده بود که همه پسر عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند . پسر عمو برای اینکه قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت : " دختر عمو اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم(((((بقیه داستان در ادامه مطلب)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت . پسر عمویم از سویی به خاطر گفتنداین جمله سرزنشم کرد واز سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم ظرفیت است مرا تحقیرنمود . او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسیار مرسوم و جاافتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجاافتاده ای مثل من نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد . اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام .اینباردر این امتحان شکست خورده بودم . (((((بقیه جاستان را در ادامه مطلب دنبال کنید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
اوايل حالش خوب بود ؛ نميدونم چرا يهو زد به سرش. حالش اصلا طبيعي نبود .همش بهم نگاه ميكرد و ميخنديد. به خودم گفتم : عجب غلطي كردم قبول كردم ها.... اما ديگه براي اين حرفا دير شده بود. بايد تا برگشتن اونا از عروسي پيشش ميموندم.
خوب يه جورائي اونا هم حق داشتن كه اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن يهو ميزد به سرش و ديوونه ميشد ممكن بود همه چيزو به هم بريزه وكلي آبرو ريزي ميشد.
اونشب براي اينكه آرومش كنم سعي كردم بيشتر بش نزديك بشم وباش صحبت كنم. بعضي وقتا خوب بود ولي گاهي دوباره به هم ميريخت. يه بار بي مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داري؟ قبل از اينكه چيزي بگم گفت : وقتي از اونا ميخورم حالم خيلي خوب ميشه . انگار دارم رو ابرا راه ميرم....روي ابرا كسي بهم نميگه ديوونه...! بعد با بغض پرسيد تو هم فكر ميكني من ديوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من ديوونه تره . بعد بلند خنديد وگفت : آخه به من ميگفت دوستت دارم . اما با يكي ديگه عروسي كرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسيشه...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
سوار که شدند جا مانده بود؛با دستی وبال گردنش. نشسته بود روی نيمکتی بی خيال هياهوی مسافران و عابران.شنيد که کسی گفت:((تمام شد آقا: رفتند.))شنيد اما حرکت در بدنش نبود.پس نشست همانجا روی نيمکت چوبی رنگ پريده و دستش وبال گردنش بود.در راه که می دويدتکرار صحنه آخر،تصوير او بودکه می رفت تا تنهايی را به آغوش نگرانش باز گرداند.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
راننده ی پراید داد کشید، من نگاهش کردم و گازش را گرفتم. توی دلم گفتم: خفه شو. وقتی رسیدم در شرکت بسته بود. پارک کردم جلوی در آپارتمان نیم ساخته ی کناری. کارگر از بالا داد کشید:" خانوم ، ماشینتو اینجا نذار" گفتم : " خفه شو"! و جای ماشین را عوض کردم. دستم را که روی زنگ شرکت گذاشتم انگار که اتصالی داشته باشد، همینطور برای خودش زنگ خورد.حسین آقا از پشت آیفن داد کشید، خانوم جان صبرکن! دلم نیامد بگویم " خفه شو" البته " خف" را گفتم اما بقیه اش توی گلویم ماسید. (((((بقیه داستان در ادامه مطلب)))))
ارسال توسط نــاهـــــیــد
«دوشنبه» تازه یک موبایل خریده بود و کلی ذوقش را داشت، شمارهاش را داده بود به مش صفر که بدهد به دخترهایش تا اگر کارش داشتند زنگ بزنند. یک ساعتی از کار نگذشته بود که موبایل دوشنبه زنگ خورد، دختر مش صفر پشت گوشی بود، مش صفر سلام نکرده، صدای گریه ی دخترش را شنید، دلش ریخت، چندبار پشت سر هم گفت: چی شده، چی شده چی شده؟!! و دخترش میان بغض و هق و هق هایش گفت که شوهرش مفصل کتکش زده و کارشان به صدوده و کلانتری کشیده و الان هم لازم است که مش صفر برود آنجا تا این شوهرِ معتاد مفنگی فکر نکند دخترش بی کس و کار است.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
شب که به خانه رسید دید حال زنش بدتر شده، زنش با صدای گرفته گفت: شرمندهم، نتونستم واسه فردات غذا درست کنم، حال نداشتم والا! مش صفر گفت عیبی نداره، فردا ظهر یه چیزی می خورم.
فردا ظهر مش صفر چیزی برای خوردن نداشت، از طرفی هم خجالت می کشید به غذای «جمعه» و «حاجی» دست بزند، غذای آنها هم به قدر خودشان بود، اگرچه که خیلی اصرار کردند اما مش صفر به جز دو سه لقمه دیگر رویش نشد به غذاها دست بزند یک جوری خودش را با تکه نانهای کنار سفره مشغول کرد، بوی کباب مغازه ی روبرویی بدجوری توی هوا پخش بود
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
تلوزیون دیشب اعلام کرد که دولت اینبار یارانهها را کمی زودتر به حساب مردم واریز کرده و از فردا قابل برداشت است. صبح زود مَشصفر قبض آب و برق و گاز را که زنش همه را با یک سنجاق تهگرد به دیوارِ گلی اتاق وصل کرده بود، کَند و چپاند ته جیبِ شلوار کارش. ظهر، وقت ناهار که شد، از بالای ساختمان نیمهکارهای که مَش صفر مشغول سفید کردن درو دیوارهایش بود، نگاهی به عابربانک آن سمت خیابان انداخت، وضعیت بهتر از صبح بود، اما هنوز هم حداقل نیمساعتی معطلی داشت، (((((بقیه در ادامه مطلب)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
قبرستان رفتن های صبح جمعه، برایمان عادت شده بود. دیدن فرانگیز و شنیدن جک هایش هم بساط خنده ی یک هفته مان را جور می کرد. شده بود شخصیت مورد علاقه ی فاطی کوچیکه، گاهی می رفتند یک گوشه با هم حرف میزدند و می خندیدند .
من هم دوستش داشتم، انگار غمی توی دلش نبود، تا ما را می دید شروع می کرد به خندیدن و جک گفتن و ادا در آوردن... گاهی هم خسته می شد و با مامان، درد دل می کرد، یک بار مامان ازش پرسید: " فرانگیزخانم، دختر کوچیکت چقدرشه؟! " " سه سال " " زنده باشه ، خدا ببخشه " ((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
هفت ساله بودم که بابا مُرد. تصادف کرد. توی جاده ی بندرعباس. روز خاک سپاری من و خواهرم را نبردند، گذاشتندمان خانه ی خاله سومی که تازه ازدواج کرده بود، مام جون گفت: " شگون نداره تازه عروس بیاد قبرستون." تا ظهر قمبرک زده بودیم کنار باغچه ی کوچک توی حیاط . برگهای زرد درخت پرتقال می ریختند توی باغچه . فاطی کوچیکه یکی یکی برگها را بر میداشت و خرچ خرچ خردشان می کرد . ولی من همه اش گریه می کردم . (((((بقیه داستان در ادامه مطلب ببینید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دوستم مژگان با یه پسر خیلی پولدار دوست شده بود و تصمیم داشت هر طور شده باهاش عروسی کنه ، تو یه مهمونی یه دفعه از دهنش پرید که 5 ساله دفتر خاطرات داره و همه چیزشو توش می نویسه ، این آقا هم گیر داد که دفتر خاطراتتو بده من بخونم!
از فردای اون روز مژگان و من نشستیم به نوشتنه یه دفتر خاطرات تقلبی واسش ، من وظیفه قدیمی جلوه دادنشو داشتم ، 10 جور خودکار واسش عوض کردم ، پوست پرتقال مالیدم به بعضی برگاش ...، چایی ریختم روش ...
مژی هم تا می تونست خودشو خوب نشون داد و همش نوشت از تنهایی و من با هیچ پسری دوست نیستمو خیلی پاکم و اصلا دنبال مادیات نیستم و فقط انســــانیت برام مهمه و ...
بعد از یک هفته کار مداوم ما و پیچوندن آقای دوست پسر ، دفتر خاطراتو بُرد تقدیم ایشون کرد ... آقای دوست پسر در ایکی ثانیه دفتر خاطرات رو بر فرق سر مژی کوبید و گفت :
منو چی فرض کردی؟
اینکه سالنامه 1390 هست! تو 5 ساله داری تو این خاطره می نویسی؟
و اینگونه بود که مژی هنوز مجرد است...
تاریخ: شنبه 9 دی 1391برچسب:داستان طنز,داستان آموزنده,دفترخاطرات,خاطرات۵ساله,داستانک,داستان کوتاه,شاهکار دختر ایرونی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
حجی در كودكی شاگرد خیاطی بود. روزی استادش كاسه عسل به دكان برد، خواست كه به كاری رود.
حجی را گفت: درین كاسه زهر است، نخوردی كه هلاك شوی.
گفت: من با آن چه كار دارم؟ چون استاد برفت، حجی وصله جامه به صراف داد و تكه نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد بازآمد، وصله طلبید.
حجی گفت: مرا مزن تا راست بگویم. حالی كه غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم كه بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. آن زهر كه در كاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زندهام، باقی تو دانی.
(((رساله دلگشا - عبيد زاكاني)))
ارسال توسط نــاهـــــیــد
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : "چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم "
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد ...بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم ...مادرم مریضه ... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن ... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد ...اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه ... اونوقت ...
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم ...
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم ...
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ...
تاریخ: شنبه 9 دی 1391برچسب:داستان واقعی,داستان آموزنده,داستان غمگین,داستانک,داستان دفتر مشق,داستان کوتاه,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﯾﮏﻫﻔﺘﻪﺍﺯﺁﻥﺟﺸﻦﮐﺬﺍﯾﯽﻭﺩﯾﺪﻥ ﺳﻬﯿﻞﮐﻪﺁﻥﻣﻮﻗﻊﺣﺘﯽﺍﺳﻤﺶﺭﺍ ﻫﻢﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢﮔﺬﺷﺖ.ﻣﻦﺑﯽﺗﺎﺏ ﺑﻮﺩﻡ…ﻫﺮﻟﺤﻈﻪﺩﻟﻢﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻨﺎﺭﻡﺑﻮﺩ…ﺩﺳﺘﻢﺭﺍﻣﯽﮔﺮﻓﺖ… ﻋﺎﺷﻘﯽﺑﺎﻋﺚﺷﺪﻩﺑﻮﺩﺳﺮﺑﻪﻫﻮﺍ ﺑﺸﻢ.ﺍﻣﺎﺑﺎﺯﻫﻢﻣﺎﺩﺭﺑﯽﺗﻮﺟﻪﺑﻮﺩﻭ ﻣﻦ ﺧﯿﺎﻟﻢ ﺭﺍﺣﺖ… ﺩﻟﻢﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖﺍﺯﺳﺎﺭﺍﺩﺭﺑﺎﺭﻩﺍﻭ ﺑﭙﺮﺳﻢﺍﻣﺎﺑﺎﺍﻭﻫﻢﻗﻬﺮﺑﻮﺩﻡ…ﭼﺮﺍ ﺁﺷﺘﯽﻧﻤﯽﮐﺮﺩﯾﻢ…ﭼﺮﺍﺳﺎﺭﺍﭘﯿﺶ ﻗﺪﻡﻧﻤﯽﺷﺪ…ﺍﻭﺧﻮﺏﮐﺎﺭﺵﺭﺍﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩ…ﺩﯾﻮﺍﻧﻪﺍﻡﮐﺮﺩ…ﻋﺎﺷﻘﻢﮐﺮﺩ…ﻭ ﺩﺭﻧﻬﺎﯾﺖﺭﺳﺎﻧﺪ…ﺑﻪﺧﻮﺩﻡﻣﯽﮔﻔﺘﻢ: ﻟﻌﻨﺖﺑﻪﺗﻮ…ﺑﺪﺑﺨﺖﺣﺘﯽﭘﻮﻟﺪﺍﺭﻫﻢ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺗﺎ ﺗﻮﯼ ﻣﺤﻞ ﺑﺒﯿﻨﯿﺶ…ﺩﻭ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺯﻣﻬﻤﺎﻧﯽﮔﺬﺷﺘﻪﺑﻮﺩ…ﺍﻣﺎﺭﻭﺯﻫﺎﻭ ﺷﺐﻫﺎﺑﺮﺍﯼﻣﻦﻗﺮﻥﻫﺎﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ…ﭼﻘﺪﺭﺍﺣﻤﻖﺑﻮﺩﻡ…ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖﮐﻪﯾﮏﺭﻭﺯﮐﻪﺩﺍﺷﺘﻢﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪﺑﯿﺮﻭﻥﻣﯽﺁﻣﺪﻡﺳﻬﯿﻞﺭﺍﺑﺎ ﯾﮏﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞﺭﺯﺳﺮﺥﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩﻣﯽﮐﻨﺪﻭﻟﺒﺨﻨﺪﻣﯽﺯﻧﺪ…ﭼﻘﺪﺭ ﺟﺬﺍﺏﻭﺩﯾﺪﻧﯽﺑﻮﺩ…(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺷﺐﺳﺮﺁﻏﺎﺯﺑﺪﺑﺨﺘﯽﻣﻦﺑﻮﺩﺷﺒﯽ ﺳﺮﺩﻭﺑﺎﺭﺍﻧﯽ…ﺧﺎﻧﻪﺍﯼﮐﻮﭼﮏﻭ ﺣﻮﺿﯽﺑﺰﺭﮒﭘﺮﺍﺯﻣﺎﻫﯽﻫﺎﯼ ﺭﻧﮕﯽ. ﭼﻪﮐﺴﯽﺑﺎﻭﺭﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪﻣﻦ…ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺳﯿﺪﻣﻌﺘﻤﺪﺩﻝ ﺍﺯﺧﺎﻧﻪﺍﯼﺑﻪ ﺍﯾﻦﺑﺎﺻﻔﺎﯾﯽﺑﮑﻨﻢ ﻭﺩﻧﯿﺎﯼﮔﺮﮒﻫﺎﯼ ﻣﯿﺶﻧﻤﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻮﻡ..ﻫﻤﻪﭼﯿﺰﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ… ﻣﺎﺩﺭﻡﺻﺒﺢﺗﺎﺷﺐﺩﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭﻣﯽ ﮐﺮﺩﻭﺗﻮﺟﻬﺶﺑﻪﻣﺮﻍ ﻭ ﺧﺮﻭﺱ ﺗﻮﯼ ﺣﯿﺎﻁﺑﻮﺩﻭﻏﯿﺒﺖ ﻫﺎﯼﺍﻗﺪﺱ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻭﺭﺍﺟﻤﻮﻥﻭﭘﺪﺭﻡﺳﯿﺪﻋﻠﯽ.. ﻣﻌﺘﻤﺪﻣﺤﻞﺑﻮﺩ.ﺻﺒﺢﺗﺎﺷﺐ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﯾﻦﺑﻮﺩﮐﻪﻣﻐﺎﺯﻩﺭﺍﺭﻫﺎ ﮐﻨﺪﻭﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺩﻡﺑﺮﺳﺪ..ﻣﻦﺗﻨﻬﺎﺑﻮﺩﻡ..ﺧﻮﺍﻫﺮﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ… ﭼﻪﮐﺴﯽﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﻣﻘﺼﺮﻣﻦ ﻫﺴﺘﻢ؟ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ…ﺑﯿﺎﯾﯿﺪﺑﺒﯿﻨﯿﺪﮐﻪﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎﻫﻢﺗﻨﻬﺎ ﻫﺴﺘﻢ!(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺑﻪﺷﻬﺮﻣﺎﻥﮐﻪﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ،ﺯﻧﺪﮔﯽﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉﮐﺮﺩﯾﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽﮐﻪﺍﮔﺮﭼﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦﺑﺎﺳﺎﺑﻖﺗﻔﺎﻭﺕﺯﯾﺎﺩﯼ ﺩﺍﺷﺖﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯﺯﯾﺒﺎﺑﻮﺩ.ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ ﻓﺮﻕﺩﺍﺷﺖ، ﺑﻪﺍﯾﻦﺧﺎﻃﺮﮐﻪﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﺮﻣﺤﺪﻭﺩﺗﺮ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩﻡ.ﺑﻪﻫﻤﻪﻟﺤﺎﻅ،ﺩﯾﮕﺮﻣﺜﻞ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻗﺒﻞﺍﺯﺍﺯﺩﻭﺍﺝ،ﺟﯿﺐﭘﺮﺍﺯ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱﭘﺪﺭﻭﻣﺎﺩﺭﻡﺩﺭﺍﺧﺘﯿﺎﺭﻡﻧﺒﻮﺩ ﺗﺎﻫﺮﺭﻭﺯ ﯾﮏﺩﺳﺖﻟﺒﺎﺱ ﻭﯾﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶﻋﻮﺽﮐﻨﻢ.ﺩﯾﮕﺮﻋﻠﯽﺭﻏﻢ ﺗﻤﺎﯾﻠﻢ،ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢﺭﻭﺯﻫﺎﺭﺍﺑﺎ ﺣﻀﻮﺭﺩﺭﻣﻬﻤﺎﻧﯽﻫﺎﯼﺩﻭﺳﺘﺎﻥ،ﯾﺎ ﻣﯿﺰﺑﺎﻧﯽﺧﻮﺩﻡ،ﺳﺮﮐﻨﻢ.ﺣﺎﻻﺩﯾﮕﺮﺍﺯ ﺁﻥﺳﻔﺮﻩﻫﺎﯼﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓﺧﺒﺮﯼﻧﺒﻮﺩ. ﺍﻣﺎ…ﺧﺐ،ﻣﻦﺣﺘﯽﺑﻪﺧﻮﺩﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﺩﻡﮐﻪﻧﺎﻡﺍﯾﻨﻬﺎﺭﺍﮐﻤﺒﻮﺩ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ.ﭼﺮﺍﮐﻪﻫﺮﻭﻗﺖﺍﯾﻦﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﺑﻪﺫﻫﻨﻢ ﻫﺠﻮﻡﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ،ﺻﺪﺍﯼ ﺳﺎﺯ “ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ”ﮔﻮﺷﻢﺭﺍﭘﺮﻣﯽﮐﺮﺩﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯿﻬﺎﯼﺑﯽﻏﻞﻭﻏﺶﺍﻭ،ﺗﻤﺎﻡ ﻗﻠﺒﻢﺭﺍﻣﺎﻝﺧﻮﺩﻣﯽﮐﺮﺩ.ﻧﺰﺩﯾﮏﺑﻪ ﯾﮏﺳﺎﻝ،ﺑﺎﺍﯾﻦﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯼﻗﺸﻨﮓ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻣﺎﻥﮔﺬﺷﺖ.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داستان آموزنده,داستان یاداز آنروزی که بودی,داستانک,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﯾﮏﺭﻭﺯ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻘﺪﻣﻪﻭ ﺑﯽ ﺍﻋﻼﻡ ﻗﺒﻠﯽ ﺑﻪﺁﻣﻮﺯﺷﮕﺎﻫﺶﺭﻓﺘﻢ.ﻫﻤﯿﻦﮐﻪﻣﺮﺍ ﺩﯾﺪ،ﺧﺸﮑﺶﺯﺩﻭﻃﻮﺭﯼﺑﻬﺘﺶﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﮐﻪﺣﺘﯽﭘﺎﺳﺦﺳﻼﻣﻢﺭﺍﻧﺪﺍﺩ.ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻫﺶﻫﻨﻮﺯﺭﻧﺠﺶﺑﻮﺩ.ﻣﻦﻫﻢ ﻣﻌﻄﻞﻧﮑﺮﺩﻡﻭﺩﺭﺣﺎﻟﯽﮐﻪﺍﺯﻓﺮﻁ ﺧﺠﺎﻟﺖﺭﻭﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍﻧﺪﺍﺷﺘﻢ،ﺳﺮﻡﺭﺍﭘﺎﯾﯿﻦﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢﻭ ﮔﻔﺘﻢ:ﮐﻪﺑﺮﺍﯼﺍﻭﻟﯿﻦﺑﺎﺭﺍﺳﺖﮐﻪ ﺍﺯﮐﺴﯽﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽﻣﯽﮐﻨﻢ!ﺍﻣﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎًﺍﺯﺭﻓﺘﺎﺭﺧﻮﺩﻡﺷﺮﻣﻨﺪﻩﻫﺴﺘﻢ. ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡﻣﻨﻮﺑﺒﺨﺸﯿﻦ.ﺍﻭﺑﺎﺯﻫﻢ ﺳﮑﻮﺗﺶﺭﺍﮐﺶﺩﺍﺩ.ﻭﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﺩﺭ ﺯﯾﺮﺑﺎﺭﻧﮕﺎﻫﺶﻣﺮﺍﺷﮑﻨﺠﻪﻣﯽﺩﺍﺩ. ﻃﻮﺭﯼﮐﻪﺍﮔﺮﭼﻨﺪﺛﺎﻧﯿﻪﺑﯿﺸﺘﺮﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊﺍﺩﺍﻣﻪﺩﺍﺷﺖ،ﺣﺘﻤﺎًﺍﺯﺁﻧﺠﺎﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﺪﻡﻭ…–ﭼﻪﺑﺴﺎﮐﻪﭘﺮﻭﻧﺪﻩﯼ ﺍﯾﻦﻣﺎﺟﺮﺍﻫﻤﺎﻥﺭﻭﺯﺑﺴﺘﻪﻣﯽﺷﺪ– ﺍﻣﺎﺍﯾﻨﻄﻮﺭﻧﺸﺪ.ﺍﻭﺧﻨﺪﻩﯼﺗﻠﺦﻭﺩﺭ ﻋﯿﻦﺣﺎﻝﻣﻌﺼﻮﻣﯽﺑﻪﻟﺐﻧﺸﺎﻧﺪﻭ ﮔﻔﺖ: -ﻧﻪ،ﺍﺣﺘﯿﺎﺟﯽﺑﻪﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﯽﻧﯿﺴﺖ. ﻫﺮﭼﯽﺑﻮﺩﮔﺬﺷﺖ.ﺣﺎﻻﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﻦ ﺍﻣﺮﺗﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟ ﺧﻮﺩﻡﺭﺍﺁﻣﺎﺩﻩﮐﺮﺩﻡﺗﺎﺑﮕﻮﯾﻢ “ﻫﯿﭽﯽ”ﺍﻣﺎ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ، ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: -ﻣﯽﺧﻮﺍﻡﺗﺎﺭﯾﺎﺩﺑﮕﯿﺮﻡ.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید)))))
ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:داستانک,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داستان آموزنده,داستان یاداز آنروزی که بودی قسمت دوم,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺻﺪﺍﯼﺗﺎﺭﺵﺩﻟﻨﺸﯿﻦﺑﻮﺩﻭﺁﻭﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽﺭﺍﺩﺭﮔﻮﺵﻣﯽﻧﻮﺍﺧﺖ.ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻀﺮﺍﺏﺭﺍﻣﯿﺎﻥ ﭘﻨﺠﻪﻫﺎﯼ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺵ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ،ﻟﺤﻈﺎﺗﯽﭼﺸﻤﺎﻧﺶﺭﺍ ﻓﺮﻭ ﻣﯽﺑﺴﺖ ﻭ ﺍﻧﮕﺎﺭﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﺮﻕ ﺍﺳﺖ.ﻭﺑﻌﺪﺗﺎﺭﺭﺍﭼﻨﺎﻥﺑﻪﻗﻠﺒﺶﻣﯽ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪﮐﻪﮔﻮﯾﯽﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻦﻣﻮﺟﻮﺩﻭ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪﺍﺵﺭﺍﺩﺭﺁﻏﻮﺵﮔﺮﻓﺘﻪ. ﺳﭙﺲﺑﯽﺍﺧﺘﯿﺎﺭﻣﯽﺷﺪﻭﻓﺎﺭﻍﺍﺯ ﻫﻤﻪﯼﺩﻧﯿﺎ،ﻧﺎﻟﻪﯼﺗﺎﺭﺵﺭﺍﺑﻠﻨﺪﻣﯽ ﮐﺮﺩ.ﺩﺭﺁﻥﻟﺤﻈﺎﺕﭼﻨﺎﻥﺗﻘﺪﺳﯽ ﺩﺍﺷﺖﮐﻪﻭﺻﻒﻧﺎﭘﺬﯾﺮﺍﺳﺖﻭﻧﻪﺗﻨﻬﺎ ﻣﻦ،ﮐﻪﻫﺮﺑﯿﻨﻨﺪﻩﺍﯼﺭﺍﻣﺤﻮﻫﻨﺮﻭ ﻋﺸﻖﻭ ﻣﻌﺸﻮﻗﺶ ﻣﯽ ﺳﺎﺧﺖ. ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪﺑﻮﺩ ﮐﻪﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﺷﻨﺎﺷﺪﻡ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯﻣﻬﻤﺎﻧﯿﻬﺎﯼﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽﻭﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪﺍﻭ –ﮐﻪﺍﺯﺣﺎﻻﺑﻪﺑﻌﺪﺑﺎﻧﺎﻡﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺻﺪﺍﯾﺶﻣﯽﮐﻨﻢ-ﻫﻢﺟﺰﻭﻣﻬﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﻮﺩ.(((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺍﯾﻦﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽﮐﻪﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻢ،ﯾﮏ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥﻭﺍﻗﻌﯽﻣﯽﺑﺎﺷﺪ.ﺩﺭﺣﻘﯿﻘﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮﺍﯾﻦﺩﺍﺳﺘﺎﻥﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪﺍﺯﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﺨﺼﯽﺍﺳﺖ.ﺍﯾﻦﺩﺍﺳﺘﺎﻥﺭﺍﺑﺎﺯﺑﺎﻥ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺍﺻﻠﯽ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﯿﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﻣﻦﻋﻠﯽﻫﺴﺘﻢ،۲۴ﺳﺎﻟﻪ،ﺳﺎﮐﻦ ﺗﻬﺮﺍﻥ.ﺍﺯﺁﻥﭘﺴﺮﻫﺎﯾﯽﮐﻪﺑﻪﺩﻟﯿﻞ ﻏﺮﻭﺭﺯﯾﺎﺩﺍﺻﻼﻓﮑﺮﻋﺎﺷﻖﺷﺪﻥﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﻧﻤﯿﺰﺩ. ﺩﺭﺳﺎﻝ۱۳۷۵،ﻭﻗﺘﯽﺩﺭﺩﻭﺭﻩﯼ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽﺑﻮﺩﻡﺑﺎﭘﺴﺮﯼﺁﺷﻨﺎﺷﺪﻡ. ﺍﺳﻢ ﺁﻥ ﭘﺴﺮ ﺁﺭﺵ ﺑﻮﺩ.ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽﻣﺎﺑﯿﺸﺘﺮﻭﻋﻤﯿﻖﺗﺮﻣﯽﺷﺪ ﺗﺎﺟﺎﯾﯽﮐﻪﻫﻤﻪﻣﺎﺭﺍﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥ۲ ﺑﺮﺍﺩﺭﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ.ﻫﻤﯿﺸﻪﺑﺎﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢﻭﻫﺮﮐﺎﺭﯼﺭﺍﺑﺎﻫﻢﺍﻧﺠﺎﻡﻣﯽ ﺩﺍﺩﯾﻢ.ﺍﯾﻦﺩﻭﺳﺘﯽﻣﺎﺗﺎﺯﻣﺎﻧﯽﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖﮐﻪﺁﻥﺍﺗﻔﺎﻕﻟﻌﻨﺘﯽﺑﻪﻭﻗﻮﻉ ﭘﯿﻮﺳﺖ. ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۸۴، ﺩﺭ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪﺑﯿﺮﻭﻥﺁﻣﺪﻡﺑﺮﺍﯼﮐﻤﯽ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖﺩﺭﭘﺎﺭﮐﯽﮐﻪﺩﺭﺁﻥﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﺑﻮﺩ،ﺭﻓﺘﻢ.((((بقیه داستان درادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻣﺮﺩﻧﺼﻔﻪﺷﺐﺩﺭﺣﺎﻟﯽﮐﻪﻣﺴﺖ ﺑﻮﺩﻩﻣﯿﺎﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﻭﺩﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ ﺑﻪ ﮐﻮﺯﻩﯼﺳﻔﺎﻟﯽﮔﺮﻭﻥﻗﯿﻤﺘﯽﮐﻪ ﺯﻧﺶﺧﯿﻠﯽﺩﻭﺳﺘﺶﺩﺍﺷﺘﻪ،ﻣﯿﻮﻓﺘﻪ ﺯﻣﯿﻦﻭﻣﯿﺸﮑﻨﻪﻣﺮﺩﻫﻢﻫﻤﻮﻧﺠﺎ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻣﯽ ﺑﺮﻩ… ﺯﻥﺍﻭﻥﺭﻭﻣﯽ ﮐﺸﻪﮐﻨﺎﺭﻭﻫﻤﻪ ﭼﯿﻮ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ… ﺻﺒﺢﮐﻪﻣﺮﺩﺍﺯﺧﻮﺍﺏﺑﯿﺪﺍﺭﻣﯿﺸﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺩﺍﺷﺖﮐﻪﺯﻧﺶﺟﺮﻭﺑﺤﺚﻭ ﺷﺮﻭﻉﮐﻨﻪﻭﺍﯾﻦﮐﺎﺭﻭﺗﺎﺷﺐﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﻩ… ﻣﺮﺩﺩﺭﺣﺎﻟﯽﮐﻪﺩﻋﺎﻣﯽﮐﺮﺩﮐﻪﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕﻧﯿﻮﻓﺘﻪﻣﯿﺮﻩﺍﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪﺗﺎﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺨﻮﺭﻩ… ﮐﻪﻣﺘﻮﺟﻪﯾﻪﻧﺎﻣﻪﺭﻭﯼﺩﺭﯾﺨﭽﺎﻝ ﻣﯽ ﺷﻪ ﮐﻪ ﺯﻧﺶ ﺑﺮﺍﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ… ﺯﻥ:ﻋﺸﻖﻣﻦﺻﺒﺤﺎﻧﻪﯼﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺁﻣﺎﺩﺳﺖ… ﻣﻦﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﺖ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﻨﻢ… ﺯﻭﺩ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ ﭘﯿﺸﺖﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﯾﺎﺩ… ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﺮﻩﭘﯿﺸﻪﭘﺴﺮﺵﻭﺍﺯﺵﻣﯽﭘﺮﺳﻪ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ؟ ﭘﺴﺮﺵﻣﯽﮔﻪ:ﺩﯾﺸﺐﻭﻗﺘﯽﻣﺎﻣﺎﻥ ﺗﻮﺭﻭﺑﺮﺩﺗﻮﺗﺨﺖﺧﻮﺍﺏﮐﻪﺑﺨﻮﺍﺑﯽﻭ ﺷﺮﻭﻉﮐﺮﺩﺑﻪﺍﯾﻨﮑﻪﻟﺒﺎﺱﻭﮐﻔﺸﺖ ﺭﻭﺩﺭﺑﯿﺎﺭﻩﺗﻮﺩﺭﺣﺎﻟﯽﮐﻪﺧﯿﻠﯽ ﻡﺳﺖ ﺑﻮﺩﯼﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﯽ… ﻫﯽﺧﺎﻧﻮﻭﻭﻡ،ﺗﻨﻬﺎﺍﺍﺍﺍﻡﺑﺰﺍﺭ،ﺑﻬﻢ ﺩﺳﺖ ﻧﺰﻥ… ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻡ…
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺑﺎﺍﺻﺮﺍﺭﺍﺯﺷﻮﻫﺮﺵﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ ﻃﻼﻗﺶﺩﻫﺪ.ﺷﻮﻫﺮﺵﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﭼﺮﺍ؟ ﻣﺎﮐﻪﺯﻧﺪﮔﯽﺧﻮﺑﯽﺩﺍﺭﯾﻢ.ﺍﺯﺯﻥ ﺍﺻﺮﺍﺭﻭﺍﺯﺷﻮﻫﺮﺍﻧﮑﺎﺭ.ﺩﺭﻧﻬﺎﯾﺖ ﺷﻮﻫﺮﺑﺎﺳﺮﺳﺨﺘﯽﺯﯾﺎﺩﻣﯽﭘﺬﯾﺮﺩ،ﺑﻪ ﺷﺮﻁﻭﺷﺮﻭﻁﻫﺎ.ﺯﻥﻣﺸﺘﺎﻗﺎﻧﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻣﯽﮐﺸﺪﺷﺮﺡﺷﺮﻭﻁﺭﺍ.ﺗﻤﺎﻡ ۱۳۶۴ﺳﮑﻪٔﺑﻬﺎﺭﺁﺯﺍﺩﯼﻣﻬﺮﯾﻪﺁﺕﺭﺍ ﻣﯽﺑﺎﯾﺪﺑﺒﺨﺸﯽ.ﺯﻥﺑﺎﮐﻤﺎﻝﻣﯿﻞ ﻣﯽﭘﺬﯾﺮﺩ.ﺩﺭﺩﻓﺘﺮﺧﺎﻧﻪﻣﺮﺩﺭﻭﺑﻪﺯﻥ ﮐﺮﺩﻩﻭﻣﯿﮕﻮﯾﺪﺣﺎﻝﮐﻪﺟﺪﺍﺷﺪﯾﻢ. ﻟﯿﮑﻦﺗﻨﻬﺎﺑﻪﯾﮏﺳﻮﺍﻟﻢﺟﻮﺍﺏﺑﺪﻩ[[[[بقیه داستان در ادامه مطلب]]]
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻣﻮﺳﯽﻣﻨﺪﻟﺴﻮﻥ،ﺍﻧﺴﺎﻧﯽﺯﺷﺖﻭ ﻋﺠﯿﺐﺍﻟﺨﻠﻘﻪﺑﻮﺩ.ﻗﺪﯼﺑﺴﯿﺎﺭﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﻗﻮﺯﯼ ﺑﺪ ﺷﮑﻞ ﺑﺮ ﭘﺸﺖ ﺩﺍﺷﺖ. ﻣﻮﺳﯽﺭﻭﺯﯼﺩﺭﻫﺎﻣﺒﻮﺭﮒﺑﺎﺗﺎﺟﺮﯼ ﺁﺷﻨﺎﺷﺪﮐﻪﺩﺧﺘﺮﯼﺑﺴﯿﺎﺭﺯﯾﺒﺎﻭ ﺩﻭﺳﺖﺩﺍﺷﺘﻨﯽﺑﻪﻧﺎﻡﻓﺮﻣﺘﮋﻩ ﺩﺍﺷﺖ. ﻣﻮﺳﯽﺩﺭﮐﻤﺎﻝﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ،ﻋﺎﺷﻖﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮﺷﺪ،ﻭﻟﯽﻓﺮﻣﺘﮋﻩﺍﺯﻇﺎﻫﺮﻭ ﻫﯿﮑﻞ ﺍﺯ ﺷﮑﻞ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﻭ ﻣﻨﺰﺟﺮ ﺑﻮﺩ. ﺯﻣﺎﻧﯽﮐﻪﻗﺮﺍﺭﺷﺪﻣﻮﺳﯽﺑﻪﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺩ،ﺁﺧﺮﯾﻦﺷﺠﺎﻋﺘﺶﺭﺍﺑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮﻓﺖﺗﺎﺑﻪﺍﺗﺎﻕﺩﺧﺘﺮﺑﺮﻭﺩﻭﺍﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦﻓﺮﺻﺖﺑﺮﺍﯼﮔﻔﺘﮕﻮﺑﺎﺍﻭ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩﮐﻨﺪ.ﺩﺧﺘﺮﺣﻘﯿﻘﺘﺎﺍﺯﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺑﻪﻓﺮﺷﺘﻪﻫﺎﺷﺒﺎﻫﺖﺩﺍﺷﺖ،ﻭﻟﯽﺍﺑﺪﺍ ﺑﻪﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩ ﻭﻗﻠﺐ ﻣﻮﺳﯽ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺑﻪﺩﺭﺩﺁﻣﺪ.ﻣﻮﺳﯽﭘﺲﺍﺯﺁﻥﮐﻪ ﺗﻼﺵﻓﺮﺍﻭﺍﻥﮐﺮﺩﺗﺎﺻﺤﺒﺖﮐﻨﺪ،ﺑﺎ ﺷﺮﻣﺴﺎﺭﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ: -ﺁﯾﺎﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪﮐﻪﻋﻘﺪﺍﺯﺩﻭﺍﺝﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ؟ ﺩﺧﺘﺮﺩﺭﺣﺎﻟﯽﮐﻪﻫﻨﻮﺯﺑﻪﮐﻒﺍﺗﺎﻕ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ: -ﺑﻠﻪ، ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﯾﺪ؟ -ﻣﻦﻣﻌﺘﻘﺪﻡﮐﻪﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺩﺭﻟﺤﻈﻪ ﺗﻮﻟﺪﻫﺮﭘﺴﺮﯼﻣﻘﺮﺭﻣﯽﮐﻨﺪﮐﻪﺍﻭﺑﺎ ﮐﺪﺍﻡﺩﺧﺘﺮﺍﺯﺩﻭﺍﺝﮐﻨﺪ.ﻫﻨﮕﺎﻣﯽﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪﻡ،ﻋﺮﻭﺱﺁﯾﻨﺪﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: »ﻫﻤﺴﺮ ﺗﻮ ﮔﻮﮊﭘﺸﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ« ﺩﺭﺳﺖﻫﻤﺎﻥﺟﺎ ﻭﻫﻤﺎﻥ ﻣﻮﻗﻊﻣﻦﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻡﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﻭﻩﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ!ﮔﻮﮊﭘﺸﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﺯﻥﻓﺎﺟﻌﻪﺍﺳﺖ.ﻟﻄﻔﺎًﺁﻥﻗﻮﺯﺭﺍﺑﻪ ﻣﻦﺑﺪﻩﻭﻫﺮﭼﯽﺯﯾﺒﺎﯾﯽﺍﺳﺖﺑﻪﺍﻭ ﻋﻄﺎ ﮐﻦ! ﻓﺮﻣﺘﮋﻩﺳﺮﺵﺭﺍﺑﻠﻨﺪﮐﺮﺩﻭﺧﯿﺮﻩﺑﻪ ﺍﻭﻧﮕﺮﯾﺴﺖﻭﺍﺯﺗﺼﻮﺭﭼﻨﯿﻦﻭﺍﻗﻌﻪ ﺍﯼ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﻟﺮﺯﯾﺪ. ﺍﻭﺳﺎﻝﻫﺎﯼﺳﺎﻝﻫﻤﺴﺮﻓﺪﺍﮐﺎﺭ ﻣﻮﺳﯽ ﻣﻨﺪﻟﺴﻮﻥ ﺑﻮﺩ
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻫﻤﺎﻥﻃﻮﺭﺩﺭﺍﺯﮐﺶ ﯾﮏﺩﺳﺘﻢﺭﺍ ﺣﻠﻘﻪﻣﯽﮐﻨﻢﺩﻭﺭﮔﺮﺩﻧﺶﻭﺯﻝ ﻣﯽ ﺯﻧﻢﺑﻪ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺶ.ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻧﺎﺯﮐﯽﺗﻮﯼﺻﻮﺭﺗﻢﻣﯽﭘﺎﺷﺪﻭﺩﯾﻮﺍﺭ ﺳﮑﻮﺗﺶﺭﺍﺁﻭﺍﺭﻣﯽﮐﻨﺪﺭﻭﯾﻢ.ﻣﺤﻮ ﻧﮕﺎﻫﺶﻣﯽﺷﻮﻡ.ﺷﺐﻫﺎﯾﯽﻣﺜﻞ ﺍﻣﺸﺐ،ﮐﻪﺍﺣﺴﺎﺱﻣﯽﮐﻨﻢﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯿﺴﺖﮐﻪﺑﺮﺍﯾﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ،ﺩﺭﺩ ﻭﺩﻟﻢﺭﺍ ﭘﻬﻦﻣﯽﮐﻨﻢﺭﻭﯼﺩﻟﺶﻭﺍﻭﻓﻘﻂ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ. ﺳﮑﻮﺕﺁﺯﺍﺭﺩﻫﻨﺪﻩﺍﺵﮔﺎﻫﯽﺁﻧﻘﺪﺭ ﻟﺠﻢﺭﺍﺩﺭﻣﯽﺁﻭﺭﺩﮐﻪﺣﺘﯽﺑﺎﺍﻭﻫﻢ ﻗﻬﺮﻣﯽﮐﻨﻢ.ﺍﻣﺎﻓﻘﻂﺑﺮﺍﯼﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖﻭﺑﺎﺯ ﺩﻟﻢﺗﻨﮓ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺶ. (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﭘﺲﺍﺯ۱۱ﺳﺎﻝﺯﻭﺟﯽﺻﺎﺣﺐﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺴﺮﯼ ﺷﺪﻧﺪ.ﺁﻥ ﺩﻭﻋﺎﺷﻖﻫﻢ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﺷﺎﻥﺭﺍﺑﺴﯿﺎﺭﺩﻭﺳﺖﺩﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻓﺮﺯﻧﺪﺷﺎﻥﺣﺪﻭﺩﺍﺩﻭﺳﺎﻟﻪﺑﻮﺩﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼﻣﺮﺩﺑﻄﺮﯼﺑﺎﺯﯾﮏﺩﺍﺭﻭﺭﺍﺩﺭ ﻭﺳﻂﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪﻣﺸﺎﻫﺪﻩﮐﺮﺩﻭﭼﻮﻥ ﺑﺮﺍﯼﺭﺳﯿﺪﻥﺑﻪﻣﺤﻞﮐﺎﺭﺩﯾﺮﺵﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﺑﻪﻫﻤﺴﺮﺵﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﺏ ﺑﻄﺮﯼ ﺭﺍﺑﺒﻨﺪﺩﻭﺁﻧﺮﺍﺩﺭﻗﻔﺴﻪﻗﺮﺍﺭﺩﻫﺪ. (((((بقیه داستان را به صورت کامل در ادامه بخونید)))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺳﻪﻧﺼﻔﻪﺷﺐﺑﻮﺩ.ﺗﻠﻔﻦﺩﺍﺷﺖ ﺧﻮﺩﺵﺭﺍﺧﻔﻪﻣﯽﮐﺮﺩ.ﯾﮏﺑﺎﺭ.ﺩﻭ ﺑﺎﺭ.ﭼﺸﻤﺎﻧﻢﺭﺍ ﻧﯿﻤﻪﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍﺑﺎﮐﺶﻭﻗﻮﺱﺑﻪﺗﻠﻔﻦﺭﺳﺎﻧﺪﻡ. ﺩﻟﻢﻧﻤﯽﺧﻮﺍﺳﺖﺑﯿﺪﺍﺭﺷﻮﻡ.ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺕﻫﺎﺩﺍﺷﺘﻢﺧﻮﺍﺑﺶﺭﺍﻣﯽﺩﯾﺪﻡ. ﺧﻮﺩﺵﺑﻮﺩ.ﺑﺎﺯﺭﻓﺘﻪﺑﻮﺩﯾﻢﺩﺍﺭﺁﺑﺎﺩﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦﺑﺎﺯﯼﺍﺵﮔﻞﮐﺮﺩﻩﺑﻮﺩ.ﮐﻼﻩ ﮐﺎﭘﺸﻨﻢﺭﺍﮔﺮﻓﺘﻪﺑﻮﺩﻭﻣﺜﻼﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖﻫﻞ ﻡﺑﺪﻫﺪ.ﺻﺪﺍﯼﺧﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﺍﺑﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ.ﺑﻌﺪ ﺑﺎﺭﺍﻥﺑﺎﺭﯾﺪ.ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭﮐﻪﮐﻼﻩﮐﺎﭘﺸﻨﻢ ﺭﺍﮔﺮﻓﺘﻪﺑﻮﺩ،ﺩﺍﺩﺯﺩﻡ:ﻧﮑﻦﺍﺣﻤﻖ.ﻭ ﺑﺎﺯﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺶﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﭘﺮﺻﺪﺍﯾﯽ ﺷﺪ. ﭼﺸﻤﺎﻧﻢﺧﯿﺲﺑﻮﺩﻭﻣﯽﺳﻮﺧﺖ. ﺷﺎﯾﺪﺍﺯﺑﺲﺧﻮﺍﺳﺘﻪﺑﻮﺩﻡﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﺳﺮ ﺑﺎﺯ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺗﻠﻔﻦﺭﺍﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ.ﮐﺴﯽﭘﺸﺖﺧﻂ ﮔﻔﺖ: “ _ﭘﺦ” ! ﺍﻧﮕﺎﺭﮐﻪﺍﺷﺘﺒﺎﻩﺷﻨﯿﺪﻩﺑﺎﺷﻢ.ﮔﺮﻩﺍﯼ ﺑﻪﺍﺑﺮﻭﺍﻧﻢﺩﺍﺩﻡﻭﮔﻮﺵﺗﯿﺰﮐﺮﺩﻡ. ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ”ﺑﻠﻪ؟.“ ! ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮔﻔﺖ: ”_ﭘﺦ.“ ﺑﻌﺪﺻﺪﺍﯼﻧﻔﺲﮐﺸﯿﺪﻧﺶﺁﻣﺪ.ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ.((((بقیه در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﭼﻨﺪﺷﺐﺑﻌﺪﮐﻪﻣﺎﺩﺭﻡﻣﻄﺮﺡﮐﺮﺩ ﻣﻬﺮﯾﻪﺭﺍﻫﺰﺍﺭﺳﮑﻪﻃﻼﺩﺭﻧﻈﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ.ﻣﻦﺣﺘﯽﺍﻋﺘﺮﺍﺿﯽﻧﮑﺮﺩﻡﺁﻥ ﻗﺪﺭﺳﺮﻣﺴﺖﻣﻮﻓﻘﯿﺖﺑﻮﺩﻡﮐﻪﺣﺘﯽ ﮔﻔﺘﻢﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺟﺎﻥ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ.ﺍﻣﺎﻟﺒﺨﻨﺪﺭﻭﯼﻟﺐﻫﺎﯼﻣﻦﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡﺑﺎﺩﯾﺪﻥﺍﺧﻢﻭﭼﻬﺮﻩﺑﻖﮐﺮﺩﻩ ﻓﺮﯾﺪﻩ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﻭﯼﻟﺐﻫﺎﺧﺸﮏ ﺷﺪ. ﻓﺮﯾﺪﻩﮔﻔﺖ:ﺷﻤﺎﺩﻭﻧﻔﺮﺍﺻﻼﻣﻌﻠﻮﻡ ﺍﺳﺖ ﭼﻪﺗﺎﻥ ﺷﺪﻩ؟ ﭘﺪﺭﻡﮐﻪﺑﻪﻧﺪﺭﺕﻋﺼﺒﺎﻧﯽﻣﯽﺷﺪﺑﺎ ﺻﻮﺭﺗﯽﺑﺮﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪﺍﺯﺍﺗﺎﻕﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ. ﺳﺮﻫﻤﯿﻦﺟﺮﯾﺎﻥﺑﺮﺍﯼﺍﻭﻟﯿﻦﺑﺎﺭﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪﺑﯿﻦﭘﺪﺭﻭﻣﺎﺩﺭﻡﺩﻋﻮﺍﺭﺍﻩﺍﻓﺘﺎﺩﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪﺩﺭﺗﻤﺎﻡﺍﯾﻦﺳﺎﻝﻫﺎﺑﻪﻫﻢﺗﻮ ﻧﮕﻔﺘﻪﺑﻮﺩﻧﺪﺳﺮﻫﻢﻓﺮﯾﺎﺩﮐﺸﯿﺪﻧﺪﻭ ﭘﺪﺭﻡﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻣﺨﺎﻟﻔﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ: ﮔﻔﺖ:ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﺩﺳﺘﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭﻭﺑﺪﺑﺨﺖﻣﯽﮐﻨﯽ…ﺧﺎﻧﻢﺍﺳﻌﺪﯼ ﻣﮕﻪﮐﯿﻪﮐﻪﺍﯾﻦﻗﺪﺭﺳﻨﮕﺶﺭﺍﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻣﯽﺯﻧﯽ؟ ﻣﺎﺩﺭﻡﺩﺍﺩﺯﺩ:ﮐﯿﻪ؟ﺍﺳﺘﺨﻮﻥﺩﺍﺭﻥﺑﺎ ﺍﯾﻦﻫﻤﻪﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﺣﺎﺿﺮﺷﺪﻩﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪﻣﺎﺑﺪﻩ،ﻣﻨﺖﺳﺮﻣﺎﮔﺬﺍﺷﺘﻪﻣﺎﻧﺒﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭﯼﻭﺍﺳﺶﺑﮑﻨﯿﻢ؟ﮐﻪﺁﺑﺮﻭﺷﻮﻥ ﺣﻔﻈﺸﻪ؟ﮐﻪﺳﺮﺷﮑﺴﺘﻪﻧﺸﻦ…ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺍﺭﯾﻢﺑﺮﺍﯼﺣﯿﺜﯿﺖﭘﺴﺮﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ. ﺍﻧﮕﺎﺭﻫﻮﺵ ﻭ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ.((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺩﺭﺳﺎﻟﻦﺁﯾﯿﻨﻪﮐﺎﺭﯼﻧﺸﺴﺘﯿﻢﻭ ﺧﺪﻣﺘﮑﺎﺭﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﭼﺎﯼ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺁﻭﺭﺩ. ﻣﺎﺩﺭﻡﺑﺎﺧﺎﻧﻢﺍﺳﻌﺪﯼﻣﺪﺍﻡﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﺩﻧﺪ،ﺍﺯﺍﺳﺘﻌﻔﺎﯼﻓﻼﻧﯽﺍﺯ ﺍﺿﺎﻓﻪﮐﺎﺭﻭ…ﻭﻣﻦﻣﻌﺬﺏﺗﺮﺍﺯﺁﻥ ﺑﻮﺩﻡﮐﻪﺑﻪﺁﯾﻨﺪﻩﻓﮑﺮﮐﻨﻢ، ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢﻫﻢﭼﻨﯿﻦ ﻣﺮﺍﺣﻞﺯﺟﺮﺁﻭﺭﯼﺭﺍﭘﺸﺖﺳﺮﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪﯾﺎ…ﺣﺪﻭﺩ۱۰ﺩﻗﯿﻘﻪﺑﻌﺪﻣﺮﺟﺎﻥ ﺑﻪﺳﺎﻟﻦﺁﻣﺪ.ﺧﺎﻧﻢﺍﺳﻌﺪﯼ ﻣﺎﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺳﻤﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩ. ﻣﻦﺩﺭﻫﻤﺎﻥﻧﮕﺎﻩﮐﻮﺗﺎﻫﯽﮐﻪﺑﻪﺍﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ،ﺩﻟﻢﻟﺮﺯﯾﺪ.ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻢﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽﺍﻓﺘﺎﺩ.ﺗﺎﻗﺒﻞﺍﺯﺍﻭﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪﺍﯾﻦﻃﺮﻑﻭﺁﻥﻃﺮﻑﻣﯽﺩﯾﺪﻡ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻪﺑﻮﺩﻧﺪﻫﻤﭽﯿﻦﺗﺎﺛﯿﺮﯼﺭﻭﯼ ﻣﻦ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ.ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺣﺮﻑ ﻣﺎﺩﺭﻡﮐﻪﻣﯽﮔﻔﺖﺍﻭﻋﻠﯽﺭﻏﻢﺛﺮﻭﺕ ﺑﻪﭘﻮﻝﺍﻫﻤﯿﺘﯽﻧﻤﯽﺩﻫﺪﺑﺎﻋﺚﺷﺪ ﮐﻪ…ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻢ…ﻫﺮﭼﻪﮐﻪﺑﻮﺩﻣﻦ ﻫﻤﺎﻥﭘﺴﺮﺧﺠﺎﻟﺖﺯﺩﻩﻭﻣﻌﺬﺏ ﻟﺤﻈﺎﺕﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺁﻣﺪﻥﻣﺮﺟﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﻭ… ﺍﻭﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯼﺗﻐﺬﯾﻪﻭﭘﻨﺞﺳﺎﻝ ﮐﻮﭼﮏﺗﺮﺍﺯﻣﻦﺑﻮﺩ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺯﻣﺎﻧﯽﮐﻪﭘﺪﺭﻡﺑﻪﻣﻦﮔﻔﺖ:ﻭﻗﺘﺶ ﺍﺳﺖﺍﺯﺩﻭﺍﺝﮐﻨﻢ،ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻋﺎﻗﺒﺘﺶﺳﺮﺍﺯﭘﺸﺖﻣﯿﻠﻪﻫﺎﯼﺯﻧﺪﺍﻥ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻥﺑﺎﺷﺪ.ﭼﻮﻥﺁﻥﻟﺤﻈﻪﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖﺍﻓﮑﺎﺭﻡﺭﺍﺑﻪﺯﺑﺎﻥﻣﯽﺁﻭﺭﺩ. ﺍﻓﮑﺎﺭﯼﮐﻪﻣﺪﺕﻫﺎﺫﻫﻨﻢﺭﺍﺑﻪﺧﻮﺩ ﻣﺸﻐﻮﻝﮐﺮﺩﻩﺑﻮﺩ،ﺑﺮﺍﯼﻫﻤﯿﻦﮐﺎﻧﺎﻝ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥﺭﺍﻋﻮﺽﮐﺮﺩﻡ،ﺍﻣﺎﺑﻪﺟﺎﯼ ﺍﯾﻦﮐﻪﺑﻪﺗﺼﻮﯾﺮﺧﯿﺮﻩﺷﻮﻡ،ﺳﺮﻡﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ.ﻣﺎﺩﺭﻡﮐﻪﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺍﺯﺍﺯﺩﻭﺍﺝﻗﺮﯾﺐﺍﻟﻮﻗﻮﻉﻣﻦﻣﯽﺧﻨﺪﯾﺪ، ﺳﯿﻨﯽﭼﺎﯼ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭﮔﻔﺖ:ﺍﯾﺸﺎﺍﻟﻠﻪﺧﻮﺷﺒﺨﺖﺷﯽ ﻣﺎﺩﺭ! ﭘﺪﺭﻡﻫﻢﺳﺮﺗﮑﺎﻥﺩﺍﺩ:ﺑﻠﻪ،ﺍﮔﺮ ﺁﺳﺘﯿﻦ ﺑﺎﻻﻧﺰﻧﯿﻢﺷﺎﯾﺪﺧﯿﻠﯽﺩﯾﺮﺷﻮﺩﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﺸﯿﻢ ﺗﺮﺷﯽ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﯾﻤﺖ! ﻭﻫﻤﻪﺍﺯﺍﯾﻦﺷﻮﺧﯽﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪﺟﺰﻣﻦ ﮐﻪﻣﻄﻤﺌﻦﺑﻮﺩﻡﺗﺎﺑﻨﺎﮔﻮﺵﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩﺍﻡ((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻣﺎﺭﺍﺩﺍﺧﻞﮐﺎﻣﯿﻮﻥﻫﺎﭼﯿﺪﻧﺪﻭﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩﺑﺮﺩﻧﺪ،ﺁﻧﺠﺎﻣﺮﺍﺑﺎﻫﻤﻪﯼﺑﺎﺭ ﺍﺿﺎﻓﻪﺍﯼﮐﻪﺍﺯﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥﻫﺎﯼ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢﺳﻮﺍﺭﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﺮﺩﯾﻢ.ﻭﻗﺘﯽﺩﺭﺗﻬﺮﺍﻥﺑﻪﺯﻣﯿﻦ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢﻫﻮﺍ ﺍﺑﺮﯼ ﺑﻮﺩ.ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﯾﮑﯽﺍﺯﺍﻧﺒﺎﺭﻫﺎﯼﺑﺰﺭﮒﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﻣﻬﺮ ﺁﺑﺎﺩﺑﺮﺩﻧﺪ.ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﯾﯽﮐﻪﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢﺑﻤﺒﺎﺭﺍﻥﺷﺪ.ﺁﻧﻬﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒﺍﻧﺒﺎﺭ ﺭﺍﺑﺴﺘﻨﺪﻭﻣﺎﺭﺍﺍﺯﮐﯿﺴﻪﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺩﺍﺭ، ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ.ﮐﻒ ﺍﻧﺒﺎﺭ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺗﺎﺑﻮﺕ ﻫﺎﯼﯾﮏﺷﮑﻞﺑﻮﺩﻭﻣﺎﺭﺍﺑﻪﺩﻗﺖ ﺩﺍﺧﻞﺗﺎﺑﻮﺕﻫﺎﻣﯽﭼﯿﺪﻧﺪ.ﺑﻌﻀﯽﻫﺎ ﺩﻭﺭﺗﺮﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩﺑﻮﺩﻧﺪﻭﮔﺮﯾﻪﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ. ﻭﻗﺘﯽﮐﺎﺭﺷﺎﻥﺗﻤﺎﻡﺷﺪ،ﺭﻭﯼﻫﺮ ﺗﺎﺑﻮﺕﭘﺮﭼﻢﺑﺰﺭﮔﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪﻭﺟﻠﻮﯼ ﺁﻥﯾﮏﻋﮑﺲﭼﺴﺒﺎﻧﺪﻧﺪ.[[[[[بقیه داستان در ادامه مطلب]]]]]
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻫﯿﭻﯾﮏﺍﺯﮐﭙﻪﻫﺎﯼﺧﺎﮐﯽﺍﺳﻢ ﻧﺪﺍﺷﺖ.ﻓﻘﻂﯾﮏﭘﻼﮎﺳﺒﺰﮐﻪﺭﻭﯾﺶ ﺷﻤﺎﺭﻩﻫﺎﯼﺳﻔﯿﺪﯼﺣﮏﺷﺪﻩﺑﻮﺩ، ﺑﺎﻻﯼﻫﺮﮐﭙﻪﻓﺮﻭﮐﺮﺩﻩﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺩﺭﺍﻣﺘﺪﺍﺩﻗﺒﺮﻫﺎﯼﺑﯽﻧﺎﻡ،ﺭﺩﯾﻔﯽﺍﺯ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥﺍﻭﮐﺎﻟﯿﭙﭙﺘﻮﺱﺳﺎﯾﻪﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ.ﺑﺮﺍﺩﺭﻡﺩﺭﻧﺎﻣﻪﻫﺎﯾﯽﮐﻪﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻫﻤﯿﺸﻪﻣﯽﻧﻮﺷﺖ،ﺍﺳﺘﺮﺍﻟﯿﺎ ﭘﺮﺍﺯﺩﺭﺧﺘﺎﻥﺍﻭﮐﺎﻟﯿﭙﭙﺘﻮﺱﺍﺳﺖﻭ ﻫﯿﭻ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺴﺖ. ﺁﻥﻃﺮﻑﺩﺭﺧﺘﺎﻥﺑﺎﺭﯾﮏﺍﻭﮐﺎﻟﯿﭙﺘﻮﺱ ﯾﮏﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥﺩﻭﻃﺒﻘﻪﺳﯿﻤﺎﻧﯽﺑﻮﺩ. ﮐﺴﺎﻧﯽﮐﻪﮔﺎﻫﯽﺍﺯﭘﻨﺠﺮﻩﻫﺎﯼ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥﺳﺮﮎﻣﯽﮐﺸﯿﺪﻧﺪ،ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪﭘﻼﮎﻫﺎﯼﺳﺒﺰﺭﻭﯼﻫﺮ ﮐﭙﻪﯼﺧﺎﮐﯽﺭﺍﺑﺒﯿﻨﻨﺪ[[[[[بقیه داستان در ادامه مطلب]]]]]
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺁﻥﺻﺒﺢﺳﺮﺩﺳﻮﻡﺩﯼ۱۳۶۰،ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﺗﮑﻪ ﺍﺑﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪﯼ ﻃﻠﻮﻉ ﺻﻮﺭﺗﯽﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻢ.ﻣﺎﭘﺸﺖﺳﺮﻫﻢﺍﺯﺷﯿﺐﺗﭙﻪﺍﯼ ﺑﺎﻻﻣﯽﺭﻓﺘﯿﻢﻭﻣﻦﺑﻪﺑﺎﻻﻧﮕﺎﻩﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡﮐﻪﻧﺎﮔﻬﺎﻥﺭﮔﺒﺎﺭﮔﻠﻮﻟﻪﺍﺯﺭﻭﯼ ﺳﯿﻨﻪﺍﻡﮔﺬﺷﺖ.ﻣﻦﺑﻪﭘﺸﺖ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ،ﺷﺶ ﻫﺎﯾﻢ ﺩﺍﻍﻭﭘﺮﺍﺯ ﺧﻮﻥ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ،ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽﮐﻪﻫﻨﻮﺯﺑﻪﺍﺑﺮﻧﺎﺭﻧﺠﯽﻭ ﺻﻮﺭﺗﯽﻧﮕﺎﻩﻣﯽﮐﺮﺩﻡ،ﻣﺮﺩﻡ.ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖﮐﺴﯽ ﺭﺍﮐﻪ ﺍﺯﭘﺸﺖ ﺻﺨﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﻻﯼﺗﭙﻪﺑﻪﻣﻦﺷﻠﯿﮏﮐﺮﺩﻩﺑﻮﺩ، ﻧﺪﯾﺪﻡ.ﺷﺎﯾﺪﺳﺮﺑﺎﺯﯼﺑﯿﺴﺖﺳﺎﻟﻪﺑﻮﺩ، ﭼﻮﻥﺍﮔﺮ ﮐﻤﯽ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺩﺍﺷﺖ، ﻣﯿﺎﻥ ﺳﻪ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭﻭﺩﻭﺳﺘﻮﺍﻥﮐﻪﺩﺭﺳﺘﻮﻥﻣﺎ ﺑﻮﺩ،ﯾﮏﺳﺮﺑﺎﺯﺻﻔﺮﺭﺍﺍﻧﺘﺨﺎﺏﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ. ﭘﺪﺭﻡﺁﺭﺯﻭﺩﺍﺷﺖ ﻣﺜﻞﺑﺮﺍﺩﺭﭘﺰﺷﮑﻢ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺮﺍﻟﯿﺎﺑﺮﻭﻡ.ﺍﻣﺎﺷﺎﯾﺪﻣﻦ ﺍﺳﺘﻌﺪﺍﺩﺵﺭﺍﻧﺪﺍﺷﺘﻢ[[[[[بقیه در ادامه مطلب ]]]]]
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
دوست عزیزم سلام داستانی که برای این قسمت آماده کردم بر اساس خاطرات یک دختر از کاربران وبلاگ نوشته شده در واقع یک خاطره به شمار میره وبا ایجاد کمی تغییر و تحول این چیزی شد که در ادامه میخوانید شما هم اگر خاطره ای داشتی و فکر میکنی قابل انتشار است کافیه برای من ارسال کنید برای اینکه داستان خودتون رو در قالب نظرات ارسال کنید واگر مایل بودی با نام خودتون توی وبلاگ میذارم برای خواندن این داستان لطفا به ¤ادامه مطلب¤ بروید با تشکر از حضور سبزتون منتظر نظرات پربارتون هستم[ناهید]
ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﺩﺧﺘﺮﮐﻮﭼﮑﻰﺑﺎﻣﻌﻠﻤﺶﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻧﻬﻨﮓﻫﺎ ﺑﺤﺚ ﻣﻰﮐﺮﺩ. ﻣﻌﻠﻢﮔﻔﺖ:ﺍﺯﻧﻈﺮﻓﯿﺰﯾﮑﻰ ﻏﯿﺮﻣﻤﮑﻦﺍﺳﺖﮐﻪﻧﻬﻨﮓﺑﺘﻮﺍﻧﺪﯾﮏ ﺁﺩﻡﺭﺍﺑﺒﻠﻌﺪﺯﯾﺮﺍﺑﺎﻭﺟﻮﺩﺍﻳﻨﻜﻪ ﭘﺴﺘﺎﻧﺪﺍﺭﻋﻈﯿﻢﺍﻟﺠﺜﻪﺍﻯﺍﺳﺖﺍﻣّﺎﺣﻠﻖ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﻮﭼﮑﻰ ﺩﺍﺭﺩ. ﺩﺧﺘﺮﮐﻮﭼﮏﭘﺮﺳﯿﺪ:ﭘﺲﭼﻄﻮﺭ ﺣﻀﺮﺕﯾﻮﻧﺲﺑﻪﻭﺳﯿﻠﻪﯾﮏﻧﻬﻨﮓ ﺑﻠﻌﯿﺪﻩﺷﺪ؟ﻣﻌﻠﻢﮐﻪﻋﺼﺒﺎﻧﻰﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﺗﮑﺮﺍﺭﮐﺮﺩﮐﻪﻧﻬﻨﮓﻧﻤﻰﺗﻮﺍﻧﺪﺁﺩﻡ ﺭﺍﺑﺒﻠﻌﺪ.ﺍﯾﻦﺍﺯﻧﻈﺮﻓﯿﺰﯾﮑﻰ ﻏﯿﺮﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ. ﺩﺧﺘﺮﮐﻮﭼﮏﮔﻔﺖ:ﻭﻗﺘﻰﺑﻪﺑﻬﺸﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﯾﻮﻧﺲ ﻣﻰﭘﺮﺳﻢ. ﻣﻌﻠﻢﮔﻔﺖ:ﺍﮔﺮﺣﻀﺮﺕﯾﻮﻧﺲﺑﻪ ﺟﻬﻨﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭼﻰ؟ ﺩﺧﺘﺮﮐﻮﭼﮏﮔﻔﺖ:ﺍﻭﻥﻭﻗﺖﺷﻤﺎ ﺍﺯﺵ ﺑﭙﺮﺳﯿﺪ
تاریخ: شنبه 2 دی 1391برچسب:داستان ادبی,معلم وشاگرد زرنگ,شاگردباهوش,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب