داستان عاشقانه ساحل سنگی
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
سال دوم دبیرستان بودم..یه روز از یه گروه آموزشیه تاتر اومدن مدرسمون..مربی پرورشیمون گفت که هر کسی که میخواد بیاد واسه تست..از جمله یکی از دخترایی که واسه تست اومدن من بودم..توی تست فقط من و 14 نفر دیگه قبول شدیم...خوشحال بودم..آخه تئاتر رو دوست داشتم..تئاتر در دنیای جدیدی رو بروم باز کرد..توی گروه 15 نفریمون فقط من دوم بودم و بقیه اول..من چون بزرگتر بودم همه کاره گروه از جمله منشیه صحنه بودم...با بچه ها دوست بودم اونا هم بهم احترام میزاشتن..اما با 3تا از اونا صمیمیتر بودم.. بخصوص بهار و مریم...هممون خیلی تودار بودیم آخه خیلی از چند و چون همدیگه خبر نداشتیم..کم کم بیرون رفتنامون شروع شد..خیلی دخترای خوبی بودن..واقعا تحسینشون میکردم..منو مریم علاوه بر هم گروهی,هم سرویسی هم بودیم آخه خونمون نزدیک بود و همین دوسیمونو محکم تر میکرد..بهار و مریم خیلی سفت بودن و هیچ کس نمیدونست که پسری توی زندگیه اونا هست یا نه..واسه منم جای سوال بود..یه روز واسه دیدن یه نمایش بیرون رفته بودیم...موقع برگشت دیدم مریم خیلی داره با گوشی حرف میزنه اونم یواشو مشکوک...پاپی شدم که باید بهم بگیجریان چیه اونم گفت بزار بچه ها که رفتن واست توضیح میدم...خوشحال بودم که بلاخره قراره سر از رازه یکشون در بیارم...از بچه ها جدا شدیم..از مریم خواستم شروع کنه..اونم گفت که با یه پسرست که همسایشونه و خوشگل و خوشتیپه..مشتاقه دیدارش شدم...از اون روز بعد خیلی با مریم صمیمی شدم..تو همه کار با هم بودیم همه چیزو ازش میدونستم..یه شب مریم بهم زنگ زد که میدونم که سامان چه طور پسریه و کاملا میشناسمش و میدونم که اهل پا دادن نیست ولی میشه تو بهش زنگ بزنیو امتحانش کنی؟منم که سرم درد می کرد واسه اینجور کارا..گفتم باشههههههههه حتما..شمارشو گرفتم..اون شب به سامان اس دادمو خلاصه کلی تلاشمو کردم که ازش آتو بگیرم اما همونطور که مریم گفته بود:سامان از اونش نبود..واس همی مجبور شدمو خودمو معرفی کردم که من ساحل دوسته مریمم واین خواسته مریم بوده..ناراحت شدو گفت چرا مریم بهم اعتماد نداره.کلی بهش دلداری دادمو بش گفتم که مریم دوست داره و حق داشته که اینو بخواد..راضی شد..بعد از اون شب گه گاهی منو سامان بهم اس میدادیم..مثل اس تبریک عید واز این چیزا..تا این بعد از یکی از امتحانات قرار بود سامان بیاد دنبال مریم..مریم ازم خواست که منو هم برسونن..منم از خدا خواسته واسه اینکه عشقه بهترین دوستمو ببینم قبول کردم..وقتی سامانو دیدم خیلی ازش خوشم اومد شیفتش شده بودم..اون خوشگله خوشتیپو خوش مشربوخلاصه هرچیزی که یه پسر لازم داشتو داشت..و منم تعریف از خود نباشه چیزی کم نداشتم..دختری با قدی متناسب و خوش هیکل و خوشگلو خوشتیپ با موهای مشکیو چشهای قهوه ایو پوست گندمی..خدایش هر پسری می بینتم ضعف میکنه..به حسابه مغروری و خود شیفتگی نذارید واسه این اینارو گفتم که بیشتر بشناسینم...اما خودمو مجبور به سرکوب علاقه کردمو به چشم یه برادر بهش نگاه کردم چون اون ماله بهترین دوستم بود...اونم منو آبجی صدا میکرد...یه دور زدیمو منو رسوند..گذشت و گذشت..با سامان صمیمی تر شده بودم آخه همیشه گلایه مریمو مثل یه خواهر به من میکرد..روزای خیلی خوبی بود خوشحال بودم که اونا با هم خوبن...مریم بهم گفته بود که سامان گفته درسش تموم بشه میخواد بره خواستگاری و مریم مخالفه این قضیست..بعد از این جریان کم کم دعواهاشون شروع شد...سامانم همش به من زنگ میزدو جریانو تعریف میکردو از مریم شکایت میکرد...کاره منم شده بود دلداری به سامان و زنگ زدن به مریم وسرزنش کردنش واسه کاره اشتباهش..اونم که اصلا گوشش به این حرفا بدهکار نبود..دیگه واقعا مونده بودم..سامان همه چی تموم بود..اما نمیدونم چرا مریم لج می کرد..مریمی که خودش این رابطه رو شروع کرده بود...اوایل تیر بود که سامان بهم زنگ زدو گفت که مریم کات کرده..وبعدا مریم واسه لجبازیه بیشتر رفت با یکی دیگه...سامان خیلی تو این جریان ضربه خورد..فقط حرف زدن با من آرومش میکرد..کلی بهش دلداری می دادم که بیخیال تو دختر واست کم نیست..از اون طرف هم کلی مریمو دعوا میکردم..بعد از مدتی مریم فهمید که کارش اشتباهه واون پسره لایقش نیست اما حاضر به برگشت پیش سامان نبود..نمیدونم چرا..مدتی از هر دو بی خبر بودم تا وسطای مرداد سامان بهم اس داد..با خوشرویی جوابشو دادم هنوزم احساس میکردم که دوسش دارم ایندفعه بیشتر چون دیگه مریم کات کرده بودو چیزی بینشون نبود...در ضمن سامان رو هم بیشتر شناخته بودم..با یه حالت خاص و شیطنتو شوخی ازم خواست که یکیو واسش پیدا کنم که مثل مریم بی وفا نباشه و دختر خوبی باشه و...گفتم داداش من نمیتونم آخه هیچ کدوم از دوستام اهل دوستی نیستن..گفت باشه حالا اگه بود بهم خبر بده..گفتم اوکی..دلم می گفت سامان امشب با همیشه فرق داره..اس دادنش فرق میکرد..همه چیز میگفت جز آبجی.. از عزیزم استفاده میکرد...قبلا چند باری اسمم رو صدا زده بود اما خیلی کم..اما..امشب..همش میگفت ساحل..عزیزم.. ساحل جون..تعجب کرده بودم..اما لذت میبردم..1ساعت بعد اس داد که ساحل اگه یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ دلم شور میزد..میدونستم امشب قرارهیه چیزی بشه..ولی خونسردیمو حفظ کردمو بهش گفتم:آره عزیزم..ما که همیشه با هم راحت بودیم منم هیچ وقت از تو ناراحت نمیشم..ج داد علاوه بر علاقه خواهروبرادری که بهم داریم احساس میکنم خیلی دوست دارم...دیگه مطمئن شدم که سامان با این حرفاش میخواسته چیو بفهمونه اما من نفهمیدم..گفت میدونم مریم بهترین دوستت بوده ولی دیگه تموم شده و قرار هم نیست چیزی بفهمه..ولی اگه ناراحت شدی معذرت میخوامو دیگه اسمشم نمیارم...بهش گفتم منم همین حسو بهت دارم..و خلاصه رابطه ی جدیدی بین منو سامان شروع شد..خیلی خوب بودیم با هم...بعد از کلاس زبانم همیشه میومد دنبالم ومیرسوندم..کم کم داشتم عاشقش میشدم..بعد از 3 ماه گفت که نمیتونم مریمو فراموش کنم واسم مریمو برگردون..منم با دل شکسته کلی مریمو راضی کردم که یه بار دیگه با سامان حرف بزنه اما حرف زدن همانو دعوا کردنشون همان..به جایی رسید که سامان با خانوادش هم دعواش شدو دستشو با شیشه برید..باز من موندم غصه هام...تا جایی که تونستم با مریم دعوا کردمو رابطمون سرد شد..بعد از 1 هفته سامان دوباره بهم زنگ زد و گفت من اصلا نمیخواستم به مریم برگردم اما واس این که بهت نشون بدم مریم مقصره اینکارو کردم..الآن هم اصلا واسم ارزشی نداره و تورو دوست دارم..منم حرفاشو باور کردم چون سامان اصلا دروغ نمی گفت..باز هم با هم خوب شدیم..عاشقش بودم...ولی وقتی عاشقم کرد یهو رفت...هرچی زنگ میزدمو اس میدادم جوابمو نمیداد...6ماه باهم بودیم..اما تا 2 ماه دیگه خبری ازش نداشتم..نگرانش بودم..بعد از 2 ماه زنگ زد و گفت ساحل بخاطر خودت رفتم مجبورم یه مشکل خانوادگی دارم که نمیتونم باهات بمونم تو این مدت خیلی عذاب کشیدم که چطوری بهت بگم..اما دیگه نمیتونم فراموشم کن..دیگه همه چیز واسم تموم شد..شکستم..خیلی سخت بود واسم..من عاشقش بودم..اما راحت رفت..هنوز بعد از5 ماه گاهی بهش اس میدم اما ج نمیده..بعد از اون نتونستم کسی رو تو دلم راه بدم..2 هفته پیش یکی از دوستاش که یه بار با سامان دیده بودم..بهم زنگ زد وگفت شمارمو از تو گوشی سامان برداشته وبهم پیشنهاد دوستی داد..مثل بقیه ردش کردم..از اون فهمیدم که سامان نامزد کرده...باور نکردم به سامان زنگ زدم که گلایه کنم چرا دوستش شمارمو برداشته گفت خبر ندارم..بعد از 6 ماه دوباره صداشو شنیدم..عاشق صداش بودم..طاقت این که ازش بپرسم نامزد داره یا نه رو تلفنی نداشتم...بعد از اینکه قطع کردم اس دادم که راسته که نامزد کردی؟ با تاخیر ج داد که آره..دنیا رو سرم خراب شد..تا صبح اشک ریختم..هنوزم نتونستم باور کنم از شبی که گفت نمیتونم بمونم و شبی که گفت نامزد کرده هرشب کارم شده گریه..دیگه داغون شدم..به نظر شما راسته؟؟؟یعنی واقعا نامزد کرده؟؟چطور تونست؟؟همه ی پسرا انقدر بی عاطفه و بی رحمن؟؟

نظرات شما عزیزان:

تمنا
ساعت1:20---14 تير 1392
سلام عزیزم
امیدوارم حالت خوب باشه
این روزا حالم خیلی بده ، دارم میمیرم. فقط آرزوی مرگ دارم و بس
ازت ناراحت نیستم . چیزی نگفتی ، حرف بدی نزدی که ناراحت باشم . فقط با خودم درگیرم . اجازه بده لطفا یه کم بهتر شم ، بعدا مفصل حرف میزنیم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب