داستان عاشقانه مریم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
اسمم مریمه تو یه خانواده متوسط بزرگ شدم پدرم کارمند بانک ومادرم دبیر زبان تک فرزندم چهره ی فوق العاده زیبا و جذابی دارم با عشق بیگانه بودم سرم تو لاک خودم بود همیشه تو مدرسه شاگرد اول بودم برخلاف هم سن و سالانم که به پزشکی و مهندسی علاقه دارند حسابداری رو خیلی دوست داشتم و سال اولی که کنکور دادم دانشگاه دولتی اصفهان قبول شدم دوست صمیمیم توی دانشگاه نیلوفر بود دوست زیادی نداشتم دخترا به خاطر چهره و درسای خوبم بهم حسادت میکردند توی دانشگاه پسری نبود که پیشنهاد دوستی یا ازدواج بهم نداده باشه راستش زیاد از این وضع راضی نبودم خستم میکردند زیاد ترم دوم دانشگاه بودم عموم مالک یه شرکت خصوصی توی ترکیه بود بهم گفته بود درسم تموم بشه به عنوان حسابدار میبرتم پیش خودش خیلی خوشحال بودم و فقط درس میخوندم تنها دلخوشیم تودوران دانشجویی نیلوفر بود باهم خیلی تفریح میرفتیم و خوش بودیم اخرای بهمن بود که خونه رو به سمت دانشگاه ترک کردم بدجور سوز میومد وقتی وارد دانشگاه شدم متوجه شدم کلاس تشکیل نمیشه اون روز همین یه کلاس رو داشتم راستش خوشحال شدم و چون نیلوفر نیومده بود اماده شدم برم خونه منتظر اتوبوس بودم که دیدم یه ماشین مدل بالا جلو پام ایستاد عادی بود محل نذاشتم و اونم سریع شیشه رو داد پایین زیر چشمی نگاش کردم رانندشو میشناختم دوست همسایمون بود یه چند باری داخل کوچمون دیده بودمش تعجب کردم بهم سلام کردو ازم خواست سوار شم هوا خیلی سرد بود ولی قبول نکردم بهم گفت تا فولاد شهر میره اخه ما ساکن فولاد شهر اصفهانیم قبول نکردم و اونم شروع کرد به اصرار کردن توی رودرواسی مونم و سوار شدم تا خونه حرفی نزد و تاسر کوچه رسید ازش تشکر کردم و پیاده شدم راستش پشیمون شدم پس فرداش که کلاس داشتم واسه نیلوفر تعریف کردم کلی خندید و بهم گفت با چه جراتی سوار شدی؟از اون قضیه چند روز گذشت.یه روز که داشتم میرفتم خرید دوباره دیدمش جلوم ترمز کرد و خواست برسونتم ولی هرچی اصرار کرد قبول نکردم میشناختمش اسمش محمد بود و زن داشت اقای ایزدی همسایمون دوست بابام بود و محمد دوست اقای ایزدی از اون روز هر وقت منو میدید اصرار میکرد سوار شم و منم قبول نمیکردم زن داشت مرد بود نه پسر یه خونه و زندگی رو اداره میکرد چه معنی داشت سوار ماشینش میشدم؟؟؟نزدیکای عید بود نیلوفر بهم گفته بود یه جفت کفش قشنگ دیده و میخواد اگه من تایید کردم بخره اون روز بعد کلاس رفتیم کاوه داخل یکی از پاساژها کفشا رو بهم نشون داد خیلی قشنگ بود ولی گرون 160 هزار!!!وضع مالی نیلوفر خیلی خوب بود و خریدشون توی همون پاساژ چشمم بدجور یه مانتو رو گرفت ولی ادم ولخرجی نبودم خاستم به نیلوفر نشون بدم احساس کردم حالش یه جوریه بهش گفتم چی شده؟گفت مریم یه مرده از دم دانشگاه تا اینجا دنبالمونه اهمیت ندادم و مانتو رو باکلی ذوق و شوق نشونش دادم میدونست نمیخرمش میخواست از جیب خودش پول بده برام بخره ولی قبول نکردم همون موقع احساس کردم کسی پشتم ایستاده برگشتم و محمد رودیدم نیلوفر رنگش پرید و بهم اشاره کرد یعنی همونه بااخم سلام کردم و خواستم برم نذاشت بهم گفت دلم میخواد مانتو رو برات بخرم با غیظ تشکر کردم و دست نیلو فرو گرفتمو اومدیم بیرون راستش میدونستم محمد خیلی وقته زیر نظرم داره 19 اسفند تولد نیلوفر بود براش یه عروسک خریدم و بهش گفتم بیاد خونمون اخه میخواستم خونمون یه جشن کوچولو بگیرم اومد درو که زدم دیدم یه بسته دستشه کادو شده تا اومدم حرف بزنم بسته رو گرفت طرفم گفت همون اقایی که اون روز تو پاساژدیدیمش دم در بهم داد بدمش بهت وای داشتم شاخ در میاوردم گرفتم وبازش کردم همون مانتو بود معنی کاراشو نمیفهمیدم زود مانتو رو بردم دم خونه که بهش بدم ولی نبود حدس میزدم کلی بانیلوفر دعوا کردم که چرا گرفتش دوروز بعد دوباره دیدمش حواسش بهم نبود دم خونه اقای ایزدی ایستاده بود سریع برگشتم داخل خونه و مانتو رو برداشتم و اوردم نزدیکش بدون هیچ حرفی گذاشتم روی ماشینش و اومدم داخل خونه خیلی ترسیده بودم میدونستم بعضی از مردای زن دار این طوری هرزه هستند ولی برا خودم پیش نیومده بود یک هفته گذشت و از خونه به بهانه ی بیماری بیرون نیومدم حتی یک هفته دانشگاه نرفتم هفته ی بعدش دل و زدم به دریا و اومدم بیرون ولی خوشبختانه باهاش برخورد نکردم اخرای اسفند بود بانیلوفر قرار بازار اصفهان گذاشته بودم موقعی که به اصفهان رسیدم نیلوفر رو دیدم شروع به رفتن کردید ناگهان دیدم یکی دستمو گرفت با شتاب برگشتم که محمد رو دیدم وای خدا این دیگه چی میخواد خواستم برم ولی نذاشت از نیلوفر خواست تنهامون بذاره موافق بودم میتونستم اینجوری فحشش بدم و تحدیدش کنم شکایت میکنم خواستم حرف بزنم که ناگهان گفت"دوست دارم"بدنم یخ کرد و زبانم بند اومد بابیشرمی گفت میدونم نمیتونید باهام قرار بذارید پس همینجا میگفم زنم بچه دار نمیشه میخوام طلاقش بدم بعدش میام خاستگاریت مریم من واقعا عاشقتم و رفت چشمام سیاهی رفت و حالم بد شد نیلوفر دستمو گرفت و همش ازم میپرسید مگه چی بهت گفت؟با سختی براش گفتم عصبانی شد و ازم خواست به خانوادم بگم ترسیده بودم میدونستم بابام بفهمه که قیامتی میشه باهاش دعوا میکرد میزدش وشکایت میکرد آبرو دوست بودم ایام عید واسم تلخ بود رفتیم شیراز ولی من همش میترسیدم و نگران بودم عید تموم شد و دوباره دانشگاه. باترس و لرز میرفتم و میومدم ولی ازمحمد خبری نبود خوشحال بودم تا اینکه یه روز دم دانشگاه دیدمش خاستم نرم بیرون ولی نمیشد میدونستم سر سخته باهر بد بختی بود رفتم جلوش نذاشتم حرف بزنه بهش گفتم خوبیت نداره زنشو طلاق بده گفتم بره بچسبه به زندگیش و دست از این کارا برداره کلی خندید و گفت ازمهر پارسال دنبال کارای طلاقه و یه هفته پیش همه چی تموم شد بدنم گر گرفت و سرم تیر کشید ازاش خواستم دست از سرم برداره و راحتم بذاره و سریع اومدم نفهمیدم چطوری اومدم خونه و سریع رفتم تو اتاقم هزار جور فکر به سرم میرسید اگه واقعا بیاد چی اگه مردم بفهمند چی اگه بگم نه و بخواد اذیتم کنه چی؟4روز بعد مادرش اومد مثل مرده شده بودم اول که نمیدونستم مادرشه ولی تا اسم و فامیل پسرش راگفت یخ کردم و شروع کردم عرق کردن مادر بیچاره ام که موضوع را نمیدانست شروع به سوال کردن کرد و وقتی فهمید زن طلاق داده دارد اخم کرد و گفت نه مادش رفت ولی پدرش را فرستاد تا با بابام حرف بزنه هر روز گریه میکردمو حال خوبی نداشتم پدرم هم گفت نه مادرش یاهر روز می امد یا زنگ میزن با اینکه مادر و پدرم رفتار تندی نشان میدادند ولی سمج بودند فولادشهر شهر خلوتی و کم رفت و امدی است چند روز گذشت یک روز که تنها بیرون امده بودم دیدمش اومد جلوم و ازم خواهش کرد سوار شوم بدنم میلرزید محمد زیبا و خوش هیکل بود انقدر زیبا که زیبایی من در برابرش چیزی نبود قد بلند و مردانه ای داشت انقدر اصرار کرد که سوار شدم به بیرون از شهر رفتیم بغض کرده بودم ولی میدانستم چون اومده خاستگاری کاری نمیکند امد عقب پیش من نشست و دستم رو گرفت بدنم لرزید و حس نداشتم کلی التماس و خواهش کرد کم کم ارام شدم و به خودم امدم سیلی محکمی نثارش کردم و خواستم برم گرداند اشکش سرازیر شد با ان همه ابهت مردانه اش گریه میکرد و التماس پیاده شدم کمی گذشت و سوارم کرد و به یک خیابان رساندم پیاده شدم و تا خانه راه رفتم عشق را دوست داشتم اگرچه تجربه نکرده بودم ولی عشق غریزی است نمیدانم ان روز چه شد که کم کم عاشقش شدم 3 ماه گذشت و هر روز خانواده اش می امدن ولی جرات نمیکردم به پدر و مادرم بگویم همیشه کسانی را که در یک لحظه عاشق میشدند مسخره و در دل سرزنش میکردم حالا خودم... ترم مهر شروع شد محمد هر روز بدون هیچ حرفی دم دانشگاه بود دلم ضعف میرفت برایش دوستش داشتم نمیدانستم درست است یانه ولی دوستش داشتم شاید به خاطر این بود که بار اولم بود وشاید به خاطر اینکه ان روز با هم تنها در ماشین دستهایم راگرفت و به خاطرم گریه کرد چند روز بعد امد سراغم و ازم خواست قبول کنم حرفی نداشتم بزنم شماره اش را داد گرفتم شبش دلم رو به دریا زدم وزنگش زدم من حرفی نداشتم ولی او کلی حرف زد انگار احساسم را فهمیده بود گفت هم شغل اقای ایزدی یعنی تاجر فرش است 32 سال دارد. وضع مالی خوبی داشت با هم ارتباط پیدا کرده بودیم واقعا عاشقش شده بودم از اینکه به خاطر بچه زنش را طلاق داده ناراحت بودم ولی اتفاقی بود که افتاده بود چند وقت بعد باهم رفتیم صفه خیلی خوش گذشت برام کادو دستبند خریده بود زیبا یود خیلی زیبا من این رابطه و احساس را به نیلوفر هم نگفته بودم بعد از رابطه مان دیگر پدر مادرش رانفرستاده بود با خجالت بهش گفته بودم صبر کند درسم تمام شود خودم به پدر و مادرم میگویم و راضیشان میکنم 28مهر بود گفت باید برای کاری برود یاسوج میدانستم دلتنگش میشوم ولی چاره ای نبود محمدم رفت صبح رفت تاشب منتظر شدم و زنگ نزد خودم بهش زنگ زدم جواب نداد تاصبح خوابم نبرد صبح دوباره زنگ زدم ولی بیفایده بود ترسیده بودم دوروز گذشت و خبری نشد قضیه را به مادرم گفتم مادرم مثل دوست بود برام مثل دو خواهر کلی گریه کردم به بهانه به پدرم گفت خاستگار مریم چه عجب خدارو شکر نیامد نمیدانی چرا؟پدرم گفت بهتر اگه عرضه داشت زنشو طلاق نمیداد درمانده بودم فردا پدرم از سر کار امد درهم بود گفت اقای ایزدی گفته دوستم در راه یاسوج پشت فرمان خوابش میبرد از جاده منحرف میشود و ماشینش چپ میکند و در دم...چشمانم را باز کردم بیمارستان بودم دلخوشیم مادرم بود با چشمانی اشکبار نگاهم میکرد به خودم امدم سرم را از دستم کشیدم خواستم بلند شم که نتوانستم و دوباره بیهوش شدم دوباره که چشم باز کرم پدرم و نیلوفر بالای سرم بودندن پدرم فهمیده بود ولی چیزی نمیگفت شروع کردم به فریاد کشیدن و گریه کردن حالم بد بود خیلی بد باهر بدبختی بود مرخص شدم 2 بار دست به خود کشی زدم نیلوفر چندروزی خانمان ماند و بعد رفت دیوانه شده بودم به تشخیص پزشک من را بردند مرکز روان درمانی 2ماه انجا بودم نمیتوانستم کنار بیایم درس و دانشگاه را رها کردم و خانه نشین شدم حدود یک ماه است که خانه در این مدت 8 کیلو لاغر شدم اللهی کسی نبیند حالم زیاد بد است و تصمیم گرفتم به عنوان درد و دل برایتان بگویم پایان (این داستان کاملا واقعی بود و خود مریم خانوم اینو فرستادن براشون ارزویه سلامتی میکنیم)

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب