یونس صورتش گرد بود و مجتبی چهارگوش. به علاوه یونس دماغاش گرد بود و موهایش فرفری و مجتبی نه. تا به حال چند بار به دماغ یونس دست کشیده بودم و زبری خاصی را زیر انگشتانم احساس کرده بودم. به یونس میگفتم:
- دماغت زبره . .
مجتبی جبهه را با دانشگاه اشتباه گرفته بود. اغلب مشغول خواندن یا نوشتن بود. ابروهایش به هم پیوسته بود و چانهای تیز داشت و موهایش زودتر از حد معمول سفید شده بود. ناهارمان را خورده بودیم وسه نفری توی سنگر لم داده بودیم. گاه گاهی صدای خمپارهای از دور به گوش میرسید و اگر محل انفجار نزدیکتر بود سقف سنگر تکانکی می خورد. یونس روی سرش چفیهی خیسی انداخته، به پشت خوابیده بود. هر چه بچهها در گوشش می خواندند که بابا این جور خوابیدن، خوابیدن شیطانی است به گوشش نمیرفت که نمیرفت. مجتبی مشغول نوشتن خاطراتش بود که یکهو مهدی دم در پیدا شد. نفس نفس می زد:
- یکی زخمی شده. .خون زیادی ازش رفته. پاشید برید بهداری. خون لازم دارند
مجتبی با همان لحن آرام و صدای نمیهبلندش پرسید:
- کی بوده؟
که مهدی رفته بود. همیشه مجتبی تو این جور کارهای ایثارگری پیش قدم بود و پدر خودش را در می آورد. نیمخیز شد بالا سر یونس و تکانش داد:
- پا شو. . . پاشو . . .عملیاته.. هی پاشو پاشو عملیاته
یونس بیدار شد. با دست دهان و دماغ زبرش را که من خیلی دوست داشتم مالید و پرسید:
- چی شده؟
و بعد افتاد سر جای اولش. یک صدای تلپی هم کرد. گفتم:
- خستگی جنابعالی در اومد؟
مجتبی با هر جان کندنی بود قضیه را برای یونس جا انداخت. عاقبت یونس بیدار شد و سه نفری توی آن گرما شال و کلاه کردیم و از سنگر بیرون آمدیم. تا بهداری چیزی راه نبود. مجتبی از اینکه میخواست برود کمک یکی دیگر توی پوست خودش نمیگنجید. برای همین شروع کرد به لطیفه گفتن:
- یه روز یک مورچه ای میره خون بده. . .
یونس گفت:
- مگر مورچهها هم خون می دهند؟
گفتم:
- دهه! پس چی فکر کردی. .
مجتبی گفت:
- مثل اینکه داشتیم گل لگد میکردیمها
گفتم:
- عیبی ندارد، شما ادامه بده
مجتبی گفت:
- یک روز یک مورچهای می ره خون بده، پرستاره میگه میخواهی چند سی سی خون بدی . .
یونس دوباره دماغش را مالید و گفت:
- مورچهها مگه خون دارن؟
مجتبی گفت:
- گوش بده بابا. . .مورچههه میگه سیسی میسی سرم نمیشه...بشکه را بردار بیار
پقی زدم زیر خنده. یونس گفت:
- خب آخرش چی شد؟
گفتم:
- ای بابا . . .تو هم . .
رسیدیم چادر بهداری که بزرگ بود و چندتا از بچه ها توی صف ایستاده بودند.گفتم:
- همین جا. . .وایستیم. .
نوبتمان که شد برادر رحیمی گفت:
- بیماریای چیزی ندارید؟
گفتم:
- من تب مالت داشتم.
بعد رو کردم به یونس:
- البته مال آن قدیم ندیم هاست. .
یونس گفت:
- قدیمه قدیمه ها
برادر رحیمی گفت:
- برو جانم، شما نزدیک اینجا اصلا نشو
نفس راحتی کشیدم. آخر من از خون دادن میترسیدم. یونس نفر بعد بود:
- خب برادر شما چی؟ شما بیماری خاصی. . .
یونس کمی فکر کرد و گفت:
- نه . . .فکر نکنم. . .مورد خاصی نبوده . .
- مطمئن؟
- نه . .صبر کن یک کم فکر کنم
یونس سرش را بالا آورد و شروع کرد به فکر کردن. بعد گفت:
- آره . . .مطمئن. امضا هم می دهم
- خب پس . .برو بشین رو اون صندلی. .آستینت را هم بزن بالا
یونس خنده بر لبانش آمد. به حرف دکتر گوش کرد ورفت در عالم خیال خودش. یکی از کمکدستهای برادر رحیمی کیسه خونی را آماده کرد و داد بهش. پشت کرد به او و گفت:
- می دونی گروه خونیت چیه؟
که یونس پا شده بود و از پشت سر زد به شانهی برادر رحیمی
- میبخشید...البته یک موردی هست، چیز خاصی البته نبودهها
- بفرما
- بیادبی میشهها
- ب. . فرمایید
- بیادبی میشه . . .بنده اسهال دارم. . .
برادر رحیمی خندهاش گرفته بود. گفت:
- بیا برو بیرون. . .بیا برو بیرون . .
ما هم خندهامان گرفته بود. نفر آخری مجتبی بود. برادر رحیمی گفت:
- شما هم بیا از خیرش بگذر، اگر خون ندی می میری؟
مجتبی با آن آرامش و طمأنینه خاص خودش گفت:
- نه برادر، شما کارت را بکن
- بیماری قلبی، تب مالتی، اسهالی، ایدزی چه می دونم زهر ماری؟
مجتبی آب دهانش را قورت داد و گفت:
- نه
- را ستش را بگو
مجتبی باز هم فکر کرد و گفت:
- نه هیچی. .
- برو بشین اونجا
من و یونس دم در منتظر ماندیم و با هم اختلاط می کردیم. گفتم:
- حیف شد. توفیق ریختن خون در راه خدا را از دست دادیم
یونس گفت:
- آره، حیف شد. . . میگم آدم اسهال داشته باشه، چه ربطی به خونش داره؟
لبخندی زدم. بعد هردوتامان ساکت شدیم. بعد صداش را عوض کرد. شبیه کسی که رفته بالای منبر و دارد سخنرانی میکند:
- مشکل جهان اسلام دو مطلب است. یک فلسطین اشغالی، دو عامو یونس اسهالی
و همین طور که می خندیدم نگاهم به مجتبی بود که خونش را تو شیشه میکردند. چشمانش را بر هم گذاشته بود. معلوم بود فشار زیادی را دارد تحمل می کند. پلاستیک تا نیمه پر شده بود که مجتبی دستش را بی هوا بالا برد. آقای رحیمی را صدا زدم:
- حاجی! حاجی! مثل اینکه حالش بد شده . .
آقای رحیمی دوید بالا سر مجتبی:
- چیزیت شده؟
صداش از ته چاه در میآمد:
- سرم داره گیج می ره . . .سرم داره . . .بس کنید . .
- نه بابا این جوری که نمیشه. . یک کم دیگه صبر کن. . این جوری خونت هدر میشه
رنگش عینهو گچ سفید شده بود. هرجوری بود تحمل کرد. بعد برایش ساندیس و کیک آوردند. آب از لب و لوچهمان سرازیر شده بود. مجتبی از حال رفته بود. نمیتوانست ساندیس و کیکش را بخورد. برادر رحیمی به کمکش آمد:
- صاف بشین . . .ها باریکلا . . .سرت را بیار جلو . .
به یونس گفتم:
- به! چه حالی میکنه مجتبی
تا این را گفتم یکدفعه حال مجتبی به هم خورد و هرچه را بلعیده بود بالا آورد و ریخت روی پیراهن خاکیاش و چند نفر دیگر آمدند کمک. شروع کردند به تمیز کردن. مجتبی را آوردیم نزدیک در. نشاندیمش روی صندلی. یونس گفت:
- آخه مورچه جان! کی بهت گفته بود خون بدی. .
گفتم:
- ساندیس و کیکت را هم حروم کردی، بابا اگه نمی خواستی می دادی به من
مجتبی حال حرف زدن نداشت:
- ول کنید بابا. .شما هم وقت گیر آوردید
حالش که جا آمد پاشدیم و آرام آرام رفتیم سنگر. یونس دنگش گرفته بود تکه بپراند:
- سنگر جان سنگر جان ما داریم می آییم. .
بعد صدای اخبار ساعت 14 را درآورد و گفت:
- سه نفر از رزمندگان اسلام وسربازان گمنام امام زمان در یک عملیات خونی، ضایع شدند و دست از پا دراز تر برگشتند سر جاشان.
نظرات شما عزیزان:
سلام عزیزم تو خیلی مهربونی خدا قلبای پاک و مهروبون رو دوست داره برات بهترین ها رو آرزو دارم
کاش چشم ها هم می توانست برف ببارد
برای ِ لحظه های ِ تحمل ناپذیر ...
...
برای ِ لحظه های ِ تحمل ناپذیر ...
...
تاریخ: چهار شنبه 5 تير 1392برچسب:داستانک , داستان کوتاه , داستان آموزنده , حکایت , روایت کوتاه , داستانک عاشقانه , داستان ,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب