داستان کوتاه خیانت به سبک ایرانی
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
روی تکه کاغذی نوشت مرگ پایان خوشی است اگر که زندگی برایت بدتر از جهنم باشد.تیغ را محکم بین انگشتانش فشار داد و روی شاهرگش گذاشت .چشمانش را ارام بست و زیر لب شروع به شمارش کرد. یک دو سه مادر ببخش و خون فواره زد بر روی کاشی های سفید حمام.ناگهان از خواب پرید.ترسیده بود و نفس نفس میزد .گلویش هم کاملا خشک شده بود .به سمت آشپزخانه دوید و بطری آب را تا انتها سر کشید.هنوز قلبش به سان گنجشک میتپید . با خودش گفت عجب خوابی دیدما پوووووووف .جون دادن هم عجب دردی داره خوب شد به خاطر یه خیانت همچین کاری و با زندگیم نکردم لباس هایش را پوشید و به سمت خانه ی نامزدش حرکت کرد .باید کارش را یکسره میکرد .همچین زن گستاخ و بی حیایی به درد او نمیخورد . خیابان ها ی شهر کاملا خلوت بودند اسمان به رنگ طوسی در آمده بود و سکوت و غم از آسمان میبارید.حس وحشت به تمام سلول های خاکستری مغزش منتقل شده بود دست و پاهایش کمی می لرزیدند .صدای سکوت همه ی فضای شهر را فراگرفته بود .نه اتوموبیلی بود نه وسایل نقلیه دیگری ، حتی صدای خنده ی کودکی در شهر نبود تا این سکوت کشنده را بشکند .گاهی تک و توک افرادی را میدید که مثل خودش وحشت زده بودند .حس کرد باید با کسی صحبت کند. آ ب دهانش را قورت داد و به سمت دختر جوانی که از آنطرف خیابان عبور میکرد حرکت کرد .وقتی به او رسید سلام آرامی کرد دختر جوان تا او را دید فریاد زد وگریخت .پسر بلند تر فریاد زد: دختره ی دیونه من فقط سلام کردم به خیابان منزل همسرش که رسید تمام خشمش را یکجا جمع کرد .چند قدم جلوتر نرفته بود که جوان کریه المنظری از بالای درخت با صدای بلندی گفت :کجا میری جوجه فوکلی ؟ پسر تا او را دید نفسش به شماره افتاد اما تمام جرائتش را جمع کرد و گفت : تو اون بالا چی کار میکنی میمون؟ جوان با یک حرکت از بالای درخت به پایین پرید و به چشمان وحشت زده ی پسر زل زد و خندید.جوان فقط به او نگاه میکرد و میخندید .فقط میخندید پسر از جوان پرسید چرا میخندی؟جوان که سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد گفت هیچ پسر با صدای بلندی فریاد زد :چه بلایی سر شهر اومده؟چرا کسی بیرون نیست؟چرا شهر انقدر متروک و ساکته؟ انگار خاک مرده به تمام شهر پاشیدن جوان کریه المنظر گفت بگیر بشین تا همه چیز رو برات تعریف کنم. پسردر خیابان بیابان صفتی کنار جوان نشست تا همه چیز را بشنود جوان گفت:اسمت محمدِ آ ره؟ - تو از کجا میدونی؟ -21 سالته آره؟ آره اما تو از کجا میدونی ؟قیافت خیلی آشناس آآآ نامزدت بهت خیانت کرده و تو اون رو با پسری تنها داخل خونشون دیدی که داشتند ماهی پلو میخوردند و نامزدت به پسر ابراز علاقه میکرد و اونو میبوسید.درسته؟ آره اما نگفتی تو از کجا میدونی؟ آخه پسره ی الدنگ اگه دیروز یکم صبر میکردی و اون مسخره بازیها رو در نمی آووردی و به حرف زنت گوش میکردی میفهمیدی من برادرشم که بعد از دوازده سال به ایران برگشتم .اونوقت نه من از خنده و تیغ ماهی میمردم نه توی ابله میرفتی تو کما . . .

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب