داستان کوتاه او وعشق کوچولویش
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید

خورشید با تمام توان خودش روی پیکرش میتابید.....از گوشه چشم نگاهی به حیاط همسایه کرد.دختری7-6 ساله که همیشه شنیده بود او را " ایرسا " صدا می زنند ، به شمعدانی های خانه آب میداد.وزیر لب آهنگی را زمزمه میکرد..صدای جیک جیک گنجشک ها و شرشر آب با هم آمیخته وفضای طرب انگیزی ایجاد میکرد. چک چک آب کولر داخل حیاط ردی را روی موزاییک ها به جا میگذاشت... دورتا دور حیاط پوشیده از گل های رز وشمعدانی بود که در میان سبزی های صاحب خانه کاشته شده بودند.... و دستشویی کنار حیاط....که انگار یادشان رفته بود برایش شیشه بگذارند. دخترک پشت اش به اوبود.با نگاهی ریزبینانه به او نگاه کرد...موهایی که با روبان هایی سبز دوطرفه بافته شده بودند و شلوارک نارنجی تنگ وکوتاه و پیراهن چین چینی آبی.... .ایرسا شیلنگ آب را روی پاهایش گرفت...و بعد آن را بست..و چند لحضه بعد به ناپدید شد.... حوصله اش سر رفته بود ...هر روز میامد واین حیاط را تماشا می کرد.اما جز منظره های تکراری چیزی نصیب اش نمیشد..سرش را بالا گرفت وبه گنجشک های روی تیر برق روبرویی خیره شد....که پاهایشان را نوبتی بالا و پایین میکردند...کاش چند تا از آن ها مال او بودند ...آنوقت.... با صدای گریه ای به خودش آمد.چشم اش را از تیر چراغ برق برداشت و دوباره به آن حیاط چشم دوخت.... " ایرسا" با صدایی بلند گریه میکرد کلماتی نامفهوم را فریاد میزد...زنی جوان ، با موهای برهنه وخرمایی رنگ که به نظر میرسید مادر ایرسا باشد در حالی که به دنبال لنگه دیگر دمپایی اش می گشت از در خانه بیرون آمد...چند لحضه دست به کمر و با اخم بالای سر دخترک ایستاد و با بد خلقی به او گفت: "خیلی خوب!! پاشو بریم....واست میخرم...! ایرسا با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و لبخندی از سر شادی زد ودر حالی که زیر لب هورا میکشد بدو بدو به داخل خانه رفت.... زن نیز سری از سر تاسف تکان داد و گفت: "دختره ی سرتق.." آه !! دوباره باید حوصله اش سر میرفت.... صدایی از گلویش در آورد و خمیازه کشید.....پاهایش را حرکت داد و وکمی اینطرف آنطرف قدم زد....عادت همیشگی اش بود...وقتی که بی حوصله می شد....این را از همان مرد میوه فروش کوچه بغلی یاد گرفته بود....که هروقت مشتری هایش ته می کشیدند و میوه ای برای برق انداختن نمی ماند این کار را میکرد. نگاهی به خانه آن یکی همسایه کرد...ساختمانی بزرگ که سایه اش روی سر اش افتاده بود با دیوار هایی که زیر نور برق می زدند... حوضی گل آلود وگندیده که حتی سرخی یک ماهی قرمز هم در آن دیده نمیشد ، ودرخت پرتقالی که در ان فصل فقط برگ داشت... از دور دوستش را دید دستی برایش بالا آورد ، اما ساشا با نگاهی خشمگین که برق چشمان سبزش ترسی در دل او انداخت ،از کنارش گذشت. نمیدانست چرا ساشا با او قهر است! طبق معمول صدایی به نشان افسوس در آورد و همانجا در حالی که به دیوار تکیه میداد روی زمین لمید...و به حیاط ایرسا چشم دوخت. چند دقیقه بعد ایرسا که کفش هایی تلق تلقی صورتی اش را پوشید ه بود از در حیاط خارج شد... وبه دنبال آن مادرش ، که حالا پارچه سیاهی را دور خودش پیچیده بود. ایرسا به ته کوچه شان رسیده بود که مادرش در حیاط را قفل کرد وبه دنبال او راه افتاد... کمی فکر کرد.....دوباره نگاهی به آن دور انداخت .بهتر بود همراهشان میرفت!...اما انها که با او جایی نمیرفتند...حتما دخترک برمیگشت و سرش داد میکشید.!!! بهتر بود یواشکی تعقیبشان کند...به نر می از روی دیوار پایین پرید و تیزبینانه به جاده چشم دوخت.از دور ایرسا را با آن پیراهن گل گلی صورتی اش میدید..به دنبالشان دوید.چند باری هم میخواست زیر ماشین برود....اما با بوق ماشین ها به خودش آمده بود...چه فحش هایی هم که بلد نبودند این راننده ها!!!! به نفس نفس زدن افتاده بود...چقدر این زن ویترین ها راتماشا میکرد....مگر قرار نبود برای ایرسا چیزی بخرد..؟ در تمام طول راه به تنها چیزی که نگاه نکرده بود فروشگاه لوازم بچگانه بود.!! اما عوضش حتی یک مانتو فروشی را هم رد نداده بود. نگاهی به دور و برش کرد ....مرد باد کنک فروشی که دستانش پر از بادکنک های رنگی بود.... و دستفروشی که عروسک های جورواجور میفروخت.... بوی خوبی به مشامش رسید....چشمش را به مرغ های بریانی توی فر بزرگ رستوران انداخت...چقدر خوب سرخ شده بودند...از لب ولوچه اش آب میچکید...پسری جوان و قدکوتاه که لباس سفید کثیفی برتن داشت روی پله های رستوران ایستاده بود... دوباره به مغازه ای که ایرسا ومادرش در آن بودند خیره شد....سنگ بزرگی از کنارش گذشت..با تمام توان خود شروع به دویدن کرد...یادش رفته بود این ها همان هایی هستند که چشم دیدنش را ندارند.اصلا از قیافه او بدشان می آید..کنار دیوار ایستاد و یواشکی خیابان را پایید...هنوز هم میتوانست ایرسا _که نمیدانست چرا دارد گریه میکند_ را ببیند. با احتیاط به طرف آنها رفت....برای آخرین بار سرش را چرخاند و به مرغ های درون فر خیره شد ..اما چشمش به همان پسر قد کوتاه افتاد و تند تر پشت سر ایرسا ومادرش از خیابان رد شد. چشم ایرسا به او افتاد...و دستی برایش تکان داد...او هم دستش را برای دخترک بالا آورد.وچشمانش را خمار کرد. *** به دخترک پیراهن صورتی داخل مغازه خیره شده بود ...که حالا داشت یک عروسک می خرید...اما حوصله اش سر نرفته بود ...خوشحال بود...واحساس می کرد چقدر آن پیراهن صورتی را دوست دارد!!!مطمئن بود از فردا میتواند هر روز به خانه ایرسا برود.وباهم بازی کنند.و آخر سر هم مرغ سوخاری بخورند..آخر خیلی وقت ها بوی مرغ را از داخل خانه آنها حس می کرد...دلش ضعف رفت..با بیرون آمدن ایرسا و مادرش از فروشگاه فکر مرغ سوخاری را از سرش بیرون کرد ، به آنها نزدیک تر شد وپشت سرشان راه افتاد. باصدای مادر ایرسا حواسش را از عروسک موطلایی که او به دست داشت گرفت و به دهان زن چشم دوخت. "ایرسا همینجا بشین،! بازیگوشی هم نکن ! من میرم توی این فروشگاه زودی هم میام"! ودخترک را روی نیمکت رنگ ورو فته روبروی مغازه مانتو فروشی نشاند...ایرسا سری تکان داد و مشغول بازی با عروسکش شد...با رفتن آن زن به نیمکتی که دخترک روی آن نشسته بود نزدیک شد وبه او زل زد. باز هم مثل همیشه ایرسا به او لبخند زد و عروسک اش را کنار گذاشت و برایش شکلک در آورد..او هم برایش بینی اش را جمع کرد..که صدای خنده دختر بچه همه جا پیچید... حالا دیگر مطمئن بود که ایرسا همیشه با او بازی خواهد کرد وبه او لبخند خواهد زد..او حتی عروسک اش را هم کنار گذاشت!! دخترک از جایش بلند شد و به پشت سرش چشم دوخت... خودش را به اونزدیک تر کرد ودستش را روی کفش های ایرسا کشید...اما دخترک جیغ بلندی زد وباترس فرار کرد... کمی آنطرف تر دخترکی پیراهن صورتی ، ایستاده ،با عروسک موطلایی اش به او خیره شده بود .... *** دوباره باید حوصله اش سر میرفت!..چون تمام حواس دخترک به مغازه آبمیوه فروشی آنور خبابان بود.حتی آدامسش را هم انداخته بود. نمیدانست چکار کند ایرسا میخواست به آنور خیابان برود...نگاهی به مغازه کرد...انگار زن خیال نداشت از آن بیرون بیاید...ایرسا به اواسط خیابان رسیده بود..بدون توجه به ماشین های دور وبرش.. عروسک موطلایی از دست دختر در رفت و کف خیابان افتاد..آخر آن آبشکر های رنگی کار خودشان را کردند...کاش ایرسا برنمیگشت.. بلند داد زد : "ایرسا ! ، برنگرد!!" اما ایرسا جز اصوات نامفهومی که با بوق آن ماشین سیاه آمیخته بود چیزی نمیفهمید... آن عروسک موطلایی داشت دخترک پیراهن صورتی اش را میکشت!! میدانست ایرسا از او میترسد.با سرعت خودش را به عروسک رساند..باز هم مثل همیشه دخترک از دیدنش ترسید و فرار کرد... دیگر به مرغ ها فکر نمیکرد...چه خوب که ایرسا از آنجا رفت.حیف بود که پیراهنِ صورتی اش زیر تایر های آن ماشین سیاه خراب شود. خوشحال بود.... حتی وقتی که مرد چاق پیاده شد و جسد گربه ی مرده را توی پیاده رو انداخت!! (((فاطمه خیرخواه)))


نظرات شما عزیزان:

حامد
ساعت13:46---25 خرداد 1392
سلام دوست عزیز.وبلاگت وقعا عالیه.من شما رو لینک کردم شما هم منو با عنوان کتابخونه لینک کن.ممنونمپاسخ:سلام متأسفانه وبلاگت باز نمیشه

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب