داستان کوتاه شکست عشقیم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
سلام میخواستم از زندگی خودم بگم من داریوش هستم و 6سال پیش داشتم برای لیسانس در دانشگاه اصفهان درس میخوندم البته بگم که درس من خیلی خوب بود و به قول بچه گفتنی ها من خر خون بودم و به همین خاطر خیلی از دختر ها همیشه از من جزو میگرفتند و یا میخواستند که با من رفیق بشن ولی من اصلا به حر فای اونا اهمیت نمیدادم نه اینکه از دختر بازی بدم بیاد نه برای این که میدونستم آخر و عاقبت نداره آخر که به هم وابسته میشد یا دختره به پسر خیانت میکنه و یا پسره به دختر خیانت میکنه خلاصه چون من بعضی از دوستام هم با این دختر ها دوست بودن بعضی وقت ها درخواست هایی از اونا برای من میکردند و ولی من به هیچ کدام گوش نمیدادم .این شده بود ای جنجال بین دختر ها که چرا این به کسی پا نمیده حتما یکی خیلی دوستش داره . ولی باز هم من به این حرفا بی اعتنا بودم تا دیدیم که دختر ها برام یکی انتخاب کردن و یه دختری به نام محبوبه که خیلی زیبا و درس خون و پولدار بود را انتخاب کردند و میگفتند که این ها هم دوست دارند و انقدر گفته بودن و دلایل منطقی آورده بودند که حتی دوست های پسر من هم باور کرده بودند .این بازی اون ها خیلی داشت بد میشد تا این که یه روز استاد یک تحقیق به من و خانم محبوبه داد .وقتی که این حرف گفته شد .کل کلاس زدند زیر خنده بیچاره محبوبه که با شدت از پشت صندلی بلند شد و به بیرون رفت خدایش رفتار اون روز بچه ها خیلی اشتباه بود و فردای ان روز هم دانشگاه نیامد .ومن خیلی نگران شدم چون خونشون بلد بودم جلوی درخونشون رفتم و هی میخواستم برم باش صحبت کنم اما نمیشد ومجبوری هی پرسه میزدم که یکدفعه با 206بیرون امد سریع به پیش رفت و بهش گفتم میتونم با هاتون حرف بزنم گفت نه برو گمشو . منم سرم پایین انداختم که برم و همین طور که داشتم میرفتم دیدیم جلوی پام ترمز زد و منم سوار شدم . بعد تو ماشین صحبت باز کردم و گفتم اگه قرار باشه تو دانشگاه نیام اونم منم نمیام نه شما .گفت نه من امروز کار داشتم که نیامدم ولی این چه رفتاری که در آوردی .گفتم چی گفت چرا بر داشتی همه جا پر کردی از این حرفا گفتم من نگفتم بچه ها میخواستن اذیتم کنن این حرفا گفتن و بعد بهم گفت دروغ نگو این حرفای خودته . من گفتم نه .بعد با مکثی گفت یعنی تو من دوست نداری .منم گفتم نه که نداشته باشم ولی از دوستی بدم میاد .همین حرف که زدم سریع ایستاد و من پیاده کرد نمیدونستم باید چکار کنم منم سریع به خوابگاه رفتم و این موضوع به دوستم گفتم و اونم بعد از کلی مسخره بازی گفت باید بگی که ازدواج کردی و نامزد داری این طوری هم حال دختر ها گرفته میشه و هم حال اون محبوببه خدایش وقتی که شیرینی بردم سر کلاس کل دختر ها هنگ کرده بودند و به خصوص محبوبه خیلی رفتاراش از اون روز به بعد تغییر کرد .ولی من خر کم کم داشتم عاشقش میشدم آخه خیلی دختر جالب بود. داشتم بهش دل میبستم ولی تو اون شیرینی که داده بودم گیر کرده بودم و قرار شد که آخر ترم بش بگم و همیشه میخواستم بهش جلب توجه کنم ولی اون به من گوش نمیداد تا آخر ترم که شد بهش گفتم که من واقعا دوست دارم و نامزدی دروغ بود که بچه ها اذیتمون نکنن . با مکثی گفت دیگه دیر بهش گفتم چرا .گفت تور خدا از زندگیم برو بیرون .من گفتم نمیرم و بعد گفت الان داره نامزدم میادد دنبالم تا بریم بیرون /.وقتی این گفت اعصابم داغون شد و تا دو ماه قرص اعصاب میخوردم

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب