داستان شمع های پشت پرده
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
ساعت از۷ گذشته بود و هوا کم کم داشت به تاریکی میرفت چندین جوان در خانه ای دور هم جمع شده بودند صدای قهقهه خنده هایشان سقف خانه را به لرزش وا میداشت ؛ یکی از آنها لیوان بلوری که دستش بود رو سرکشید و درحالی که گویی سرگیجه داشت ؛روبه فرد روبه رویش گفت :محسن شماره گیر رو راه بنداز ؛بعد دو نفر دیگه که کنارش بودن شدید تر از قبل زدن زیر خنده ! پسری که محسن نام داشت با حالتی مملو از غرور موبایلش را از جیبش بیرون آورد وبا دست دیگرش استکان کوچک را سر کشید و گفت : سلامتی . . .! سپس شروع به گرفتن شماره کرد لبخند عصبی زد محسن ابروهایش را بالا انداخت که مشخص بود تماس برقرار شده سپس شاستی آیفون رو زد صدای پیرمردی از پشت خط به گوش رسید ؛ الووو...الووو محسن با دلخوری لبهایش رو پیچوند و گفت : بخشکه این شانس ؛ دوستانش زدن زیر خنده گوشی موبایل رو به پسر لاغر اندامی که کنارش نشسته بود داد و آن پسر هم که گویی میخواست کار مهمی انجام بده دستی به صورتش کشید وبعد در حالی که سینه سپر کرده بود شماره گرفت شاستی آیفون رو زد صدای یک پسر جوون بود که با عصبانیت گفت : بیخود خودتو اذیت نکن من ازتو خوشم نمیاد ؛مگه زوره ؟سیریییییییییش ! بعدهم قطع کرد و همه خندیدن ؛همه یکصدا زدن زیر خنده ؛پسری که گوشی رو قطع کرد با ناراحتی پاس داد به فرد کناری ؛این مراحل چند بار تکرار شد و هر بار یک مرد ویکبار هم شماره مورد نظرخاموش بود ؛ویکبار هم یک پیرزن برداشت و کلی بد و بیراه نثارشون کرد. تا اینکه گوشی به نفر اول رسید وآخرین لیوانش را سرکشید ودرحالی که چهره اش سرخ شده بود گفت :شانس با خودمه ؛ شروع به گرفتن شماره کرد چند لحظه بعد با هیجان مثل برق گرفته ها پرید و در حالی که با دستش جلوی گوشی رو گرفته بود داد زد : دخترهههههه باقی افراد هم بطوریکه انگار شکست خورده باشند وبا حسادت به فرد برنده نگاه میکردند فقط سر تکان دادن پسر اولی شاستی آیفون رو زد :صدای نازک دخترانه که با حالتی نگران صحبت میکرد پخش شد : الووو ؟چرا حرف نمیزنید ؟ پسر شروع کرد : سلام خانم خشکله یه کم از وقتتون رو به من میدین ؟ دخترک با عصبانیت گفت اشتباه گرفتی آقااااااااا پسرک با پررویی گفت ؛اااااا به این زودی یادت رفت ؟خودتون بهم شماره دادین دختر با دلهره گفت : آقا من شوهر دارم اشتباه میکنین پسر ادامه داد : خب اینوقبلا" هم گفته بودی؛نشون به اون نشون که گفتی نصفه شب زنگ بزن ! دوستان پسرک همه زدن زیر خنده ... لرزش صدای دختر بیشتر شد صدای مردانه ای از اونور خط داد زد : عوضی وبعد صدای یک سیلی به گوش رسید بوق اشغال آخرین چیزی بود که از این تماس پخش میشد ؛ پسرگ گفت بچه فکر کنم اوضاع بی ریخت شد محسن گفت: بی خیال بابا ! برو قلیون رو بیار و همه یکصدا گفتن : قلیون ... قلیون در آنسوی شهر پسری به نام رضا در اتاقش قدم میزد و بدو بیراه نثار دوستش محمد میکرد که بدقولی کرده بود . موبایلش زنگ خورد الووو محمد کجایی ؟ چی؟ تازه راه افتادی ؟ واقعا آدم احمقی هستی خیلی خب زود باش ... از اتاق بیرون زد وپله ها رو یکی یکی به سمت آشپزخانه طی کرد؛مادرش که زن میانسالی بود مشغول پخت و پز غذا بود باحالتی تهدید آمیز گفت رضا امشب رو دیر نیا خاله ت اینا دارن میان اینجا...رضاهم باخنده جواب داد مادرجان من از مریم خوشم نمیاد اینقدر گیر نده که ماروبه هم برسونی ؛ مادرش دستاشو به کمرش زد و گفت : خیلی هم دلت بخواد خوب گوشاتوباز کن اگه فکر کردی میذارم با اون دختره ولگرد ازدواج کنی کور خوندی آقا ! رضانفس تندی کشید و گفت : دوباره شروع نکن مامان آسمون زمین بیاد من با مریم ازدواج نمیکنم سارا هم ولگرد نیست اینقد بهش توهین نکن سپس دوباره به اتاقش برگشت و با خودش گفت : اینم شد زندگی ؟دختره رو دستشون مونده به زور میخوان بندازن به من همون موقع گوشیش زنگ خورد و بدون اینکه به مانیتورش نگاه کنه برداشت مریم دختر خاله ش با پررویی از اونور خط گفت : سلام عزیزم کجایی؟ رضا کف دستش رو محکم به پیشانیش زد و گفت : سلام ببخشید نمیتونم حرف بزنم خداحافظ داد زد ااااااه دوباره گوشیش زنگ خورد اینبار با عصبانیت برداشت و گفت : بیخودی خودتوخسته نکن من از تو خوشم نمیاد مگه زوره؟ ااااااه سیریییییش بعدشم قطع کرد و با خودش گفت آرههههه همینه ! اما هنوز چیزی از این شادیش نگذشته بود که خشکش زد به گوشیش نگاه کرد و دید که تماس دوم اصلا مریم نبوده در همین افکار بود که آیفون خونه زنگ خورد صدای مادرش از آشپزخونه اومد گفت دوستت محمده رضا گوشیش رو در جیبش گذاشت و گفت اومدم : محمد با یک پژو ۲۰۶ سفید رنگ دم در منتظرش بود سرش را تکان داد و گفت :واقعا شرمنده رفته بودم این عروسکو از شهرام بگیرم رضا گردن کج کرد و گفت: حالا واجب بود ؟ محمد هم ابرو بالا انداخت صد البته نا سلامتی بعد باشگاه میخوایم بریم پیش لیلی جان رضا در ماشینو بست و گفت : چرا زودتر نگفتی ؟خب به منم میگفتی به سارا بگم بیاد ؛محمد ظبط رو روشن و حرکت کرد خب الان بهش بزنگ . رضا دستی به صورتش کشید و گفت با خانواده ش رفته شمال ؛ رضا با سرعت وارد اتوبان شد صدای ظبط به قدری زیاد بود که داشت شیشه ها رو میلرزوند تورومن من تورو تورو خدا خود خدا رضا داد زد نکن اینکارو سی دی رو بیرون آورد و آهنگ رو عوض کرد :من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم محمد سرتکان داد وگفت :چه خبرا ؟ رضابه پنجره تکیه داده بود ؛هیچی امشب خاله م اینا میان خونه مون مادرم گیر داده زود بیا که نکنه یه وقت یکدقیقه کمتر مریم رو ببینم ؛محمد زد زیر خنده وگفت : اااا میگم حالت گرفته س ؛بی خیال درست میشه حدود یک ربع بعد به باشگاه که نزدیک اکباتان بود رسیدن ؛ داخل باشگاه صدای موزیک در فضا طنین انداخته بود هرکس جلو آیینه ایستاده و اندامشو برانداز میکرد . محمدکه پسر لاغر اندامی بود جلوی آیینه نگاهی حسرت آلود به بازوان کوچکش می انداخت و رضا که اندام بهتری داشت با غرور وزنه رو بالا و پایین میبرد ساعت نزدیک ۹ بود وقتی از باشگاه بیرون آمدند هوا کاملا تاریک شده بود محمد به دوستش لیلی زنگ زد وقراری در پارکی که چند خیابان از باشگاه فاصله داشت گذاشتن ؛ باخوشحالی سوار ماشین شد وگفت : رضا زود باش دیر میشه هاااا ؛ رضاهم خندیدوگفت : نگران نباش ده دقیقه بعد به پارک رسیدن که زیاد هم شلوغ نبود ؛لیلی با مانتویی سبز و آرایش غلیظ برای محمد دست تکان داد ؛ هردو از ماشین پیاده شدن رضا درحالی که لبخند به لب داشت گفت : سلام اینم محمد لیلی که کل مجنون رو زده . چند دقیقه توی پارک قدم زدن رضا که حوصله ش سر رفته بود سوییچ رو از محمد گرفت و به طرف ماشین برگشت چند دقیقه ای چند تا آهنگ گوش کرد و فکرش پیش سارا بود گوشیش رو بیرون آورد و شماره سارا رو گرفت: مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد ؛تازه یادش افتاد دهکده ای که آنها ویلا دارند آنتن نمیده ؛همین که آمد گوشی رو داخل جیبش بذاره گوشی لیز خورد و به زیر صندلی افتاد ؛زیر لب با حرص گفت بخشکی شانس ؛چراغ ماشین رو زد و دستش رو زیر صندلی برد گوشی رو برداشت و در جیبش گذاشت اما چیزی زیر صندلی توجهش رو جلب کرد یک دوربین قوی شکاری زیر صندلی بود ؛لبخندی زد و گفت : خوبه شهرام شکارم میره دوربینو برداشت و در ماشین رو قفل کرد . به بالای پارک رفت پارک در بلندی واقع شده بود وبه همه جا دید داشت دورو اطراف پارک رو فازهای مختلف پوشش داده بودن که در هر کدام صدها پنجره قرار داشت رضا آرام روی چمنهای نمناک نشست و دانه به دانه به دیدن خانه ها پرداخت نورهای مختلفی از پنجره هر خانه رویت میشد زرد ؛ سفید ... پرده های صورتی؛ سرخ؛ سبز و... چندین دقیقه گذشت چند فاز رو رد کرد تا فازی که رو به رویش بود ؛ طبقه بالا فردی رو در اتاق دید که رو به پنجره بود تقریبا" تاریک بود و چندتا شمع نور خانه را تأمین میکرد ؛دختری که لباس عروس تنش بود در زیر نور شمع به سختی مشخص بود وداماد هم با کت وشلوار سفید روبه رویش به طرز سرزنش گونه ایستاده بود دخترک چیزی شبیه موبایل رو دم گوشش گرفت چند لحظه کوتاه گذشت یکدفعه مرد دستشو بلند کرد و سیلی محکمی به صورت دختر زد به طوری که با سر به پنجره برخورد کرد وباد باعث شد یکی دو شمع خاموش شه و اتاق تاریکتر بشه مرد با حرص بیشتر شروع به زدن دختر کرد چیزی رو برداشت که همون موقع دوربین سر خورد و از دست رضا افتاد رو چمن با دست پاچگی و عجله دوربین رو برداشت و دوباره نگاه کرد اما اثری از عروس و داماد نبود ؛ شیشه ترک خورده وپنجره مملو از خون بود رضا آب دهانش را قورت داد و بی اختیار به سمت ماشین دوید با آخرین سرعت به سمت شهرک مورد نظر تاخت میخواست به پلیس زنگ بزنه اما باید اطلاعاتی از فاز و واحد میداد که هیچ چیزی نمیدونست . تا به جلوی بلوک رسید از ماشین پیاده شد و نگاهی به دور و اطراف انداخت بجز چندین نفرکه در آنسوی بلوک مشغول دوچرخه سواری بودند کسی در اطرافش نبود ؛ دوربین را بیرون آورد و دوباره نگاه کرد در میون پنجره های طبقه آخر پنجمین پنجره رو نشون کرده بود که البته شمعها و تاریکی فضای اتاق آنرا از دیگر پنجره ها متمایز میکرد . اما اینبار پنجره تمیز و خالی از خون بود دوربین رو داخل ماشین پرت کرد و دوان دوان به داخل فاز رفت سوار آسانسور شد و شاستی طبقه آخر رو زد ؛ در آیینه قدی داخل آسانسور خودش را دید که رنگ پریده و دستپاچه شده بود. از پنجره هایی که شمرده بود پنجمین پنجره میشد بنابرین به واحد پنجم رسید که عبارت ۲۲۰روی درش ثبت شده بود دستاش میلرزید به سمت آسانسور برگشت در داخل آسانسور شماره پلیس رو گرفت پلیس گوشی رو برداشت : بفرمایید . . . رضا به شکلی دستپاچه گفت : اینجا یه نفر کشته شده ؛ یه داماد یه عروس رو کشت من از بیرون دیدم آنقدر سرگرم گفتگو بود که وقتی به همکف رسید یادش رفت درو باز کنه در آسانسور بسته شد !!! نگاهی به کلیدها کرد درست کلید طبقه آخر زده شده بود رضا از ترس خشکش زد و زبونش بند اومد صدای مأمور از آنطرف خط می آمد :لطفا آدرس رو بده ؛آسانسور زودتر ازآنکه فکر کنه به طبقه آخر رسید . رضا به ناچار گوشی رو قطع کرد در باز شد و مردی رنگ پریده که از دیدن رضا شوکه شده بود و سعی میکرد آرامشش رو حفظ کنه وارد آسانسور شد ؛ کاملا مشخص بود که خود قاتل است همچنان لباس دامادی تنش بود نگاه چپ چپی به رضا کرد و یک دستش که خونی بود رو زیر دست دیگرش پنهان کرد رضا آب دهانش را قورت داد و سعی کرد خودشو عادی نشون بده ؛ اما یکدفه گوشیش زنگ خورد بر روی سطح مانیتور بزرگ گوشیش عدد ۱۱۰ نمایان شد وقاتل به سادگی تونست اونو بخونه همین که رضا خواست گوشی رو برداره مرد وحشیانه به رضا حمله کرد وسرش به شیشه آسانسور کوبید صدای خورد شدن شیشه و خونی که از سرش به شیشه پاشید آخرین چیزی بود که رضا حس کرد و زودتر از آنکه بخواد کاری بکنه بیهوش افتاد دقایقی بعد رضا با درد عجیبی که داشت چشمانش را باز کرد داخل همان خانه و اتاق نیمه تاریک بود که نور زرد رنگ شمعها منشأ روشناییش بودن از پنجره باد گرمی می وزید همین که خواست تکان بخورد دید که دست و پایش با طناب محکمی بسته شده بود و روی دهانش هم چسب زده شده روبرویش یک صندوقچه بزرگ بود که جسد غرق به خون عروس داخلش افتاده بود سر دختر دخترک از شدت ضربه خورد شده بود و بسیار وحشتناک شده بود رضا جیغ خفیفی کشید که در دهانش و در میان چسبها بسته ماند داماد یا بهتراست بگویم قاتل با صورتی بر افروخته و چاقویی در دست وارد شد با حالتی روانی گونه و عصبی گفت : چیه ناراحتی دوست دخترت مرده ؟ من کشتمش منننننننننن فکر کردی نمیدونستم باهم جیک جیک میکنید ؟خوب گیرت آوردم ؛چیه نگران شدی ؟ وقتی بهش زنگ زدی فکرکردی نشنیدم اون هرزه بهت شماره مو داد و گفت : نصفه شبا زنگ بزن الانم چیزی به نصفه شب نمونده میخوام یه شب رویای بسازم برات با عصبانیت جلو آمد و لگد محکمی به صورت رضا کوبید که باعث شد دماغش بشکنه و خون ازش فواره بزنه بر روی صورت و لباسش رضا مثل سوسکی که زیر پا له شده بود ازشدت درد به خودش می پیچید همان لحظه موبایل رضا زنگ خورد مرد قاتل با دست پاچگی از جیب رضا گوشی رو بیرون کشید وبعد با دیدن اسم روی گوشی نفس راحتی کشید و گفت : فکرکردم پلیسهای لعنتی ان اما انگار یه دوست دختر دیگه ته ؛ گوشی رو به سمت رضا بر گردوند اسم سارا رویش افتاده بود توی اون حال بازم با دیدن اسمش احساس دلتنگی عجیبی بهش دست داد دلش میخواست اگه قراره که بمیره فقط برای یکبار دیگه اونو ببینه. مردگوشی رو انداخت زیر پایش وبا لگد محکم روش کوبید ؛بعد دستی به پیشانیش کشید و گفت: خب دیگه باید برم تورو با دوست دختر عزیزت تنها میذارم تا حسابی باهم خلوت کنین ... به سمت آشپزخانه رفت و با یک ۴ لیتری بنزین برگشت تمام فرش و دیوار و جسد دخترک و رضا رو غرق بنزین کرد وسپس به سمت در رفت و از جیبش کبریت رو درآورد در حالی که می خندید گفت : جای منم تو جهنم خالی کنید کبریت زمین افتاد و آتش گر گرفت وبا سرعت خانه و رضا رو در بر گرفت همان لحظه پلیسها سر رسیدن و قاتل با تقلایی که برای فرار کرد یک تیر به پایش زدند و همانجا دستگیرش کردن مأمورها به آتش نشانی زنگ زدن و در این بین رضا وجسد نیمه سوخته دختررو بیرون آوردن مأمورهای آتش نشانی هم از راه رسیدن وخانه سوخته رو خاموش کردن تن وصورت رضا تا حدودی سوخت و چند هفته در بیمارستان بستری شد دو هفته بعد از ترخیص شدن رضا از بیمارستان مریم و خانواده ش هم بالای سرش بودن ؛رضا گوشی مریم رو گرفت و به سارا زنگ زد ؛ سارا گفت : متأسفم رضا اما بعد اینکه اون شب بهت زنگ زدم که بگم تکلیف دوستیمون رو مشخص کنی چون یه خواستگار برام اومده که منم مخالفتی باهاش ندارم جوابی ندادی بهم وقطع هم کردی منم بهش بله گفتم . آنجا بود که دنیا رو سر رضا خراب شد ... در پی پیگیریهای پلیس درگزارش پرونده داماد قاتل اینطور نوشته شد که :وی تعادل روانی نداشته و به شدت از ابتدای آشنایی با شیما همسرش به وی شکهای بیخود داشته آنشب بعد یک تماس تلفنی فرد مزاحم دلیلی برای به یقین نشستن شکش پیدا میکنه و وحشیانه تازه عروسش رو در شب ازدواجش میکشه ... در نهایت طبق نظر جناب قاضی به علت نداشتن سلامت روانی به حبس ابد در تیمارستان بیماران خطرناک محکوم میشود . . . ((( پایان )))

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب