داستان کوتاه دیوار
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
-آن طرف ها....نه خیلی دور از اینجا...در کوچه ی باریکی که انتهایش پیدا نبود راه می رفتم...زمین ناهموار و پر از خرده سنگ های ریز و درشت کف پایم فرو می رفت.دست روی زبری دیوارها می کشیدم.شاخه های بلند و افتاده ی درخت های میوه می رفت توی چشمم...خسته که می شدم همان جا می ایستادم و روی زمین سخت می نشستم و به آسمان خیره می ماندم.شوق مرموزی داشت.دستم را مثل قلمو می بردم درون آبرنگ آبی و می غلتاندم و می غلتاندم...ابروباد جالبی از آب در می آمد...آن روزها دوستی عجیبی با تنهایی داشتم.گاه و بی گاه سرزده سرو کله اش پیدا می شد کنارم مینشست و سر گفتگو را باز می کرد.: -حالت چطوره رفیق آن موقع بود که کمی می خندیدم و پاسخ می دادم -حال من؟!...خود تو....راستی چرا اسم تو را گذاشتند تنهایی!!تو از من هم بدبخت تری...متاسفم که کاری از دستم برایت بر نمی آید...سراغ هر کس می روی با جیغ و نفرت تو را به عقب هل می دهند...میدانند کی از راه می رسی هرچه می خواهند می گویند..مثل کاردی که به استخوان رسیده باشد...درد را نمی شود از تو پنهان کرد. ..این طور که خودت را به من می چسبانی دلم به حالت می سوزد...چقدر عذاب می کشی...بخار می شوی...بلند شو..برویم یک قدمی این اطراف بزنیم. کمی مکث کرد.آهی کشید.جرعه ای از فنجان چای سردشده اش نوشید و ادامه داد: -ساعت های جالبی بودند...طفلک تنهایی رنگ و رویش پریده بود...نا نداشت همین طور پاهایش را روی زمین می کشید..هر دو گذر یک برگ را که در جوی آب افتاده بود و دنبال می کردیم..خیلی دست و پا می زد...حال هیچ کداممان خوب نبود..چند باری لباسم را از روی شانه ام پایین کشیدم...جای بیست و هفت هشت بخیه را نشانش دادم...هر دو به هم زل زده بودیم.او به داستانم که هر بار تغییر می کرد گوش می سپرد..ما دیگر هیچ چیز نداشتیم.... صدای زنگ در حرفش را قطع کرد.پلک نمی زد.پس از لحظه ای درنگ از روبه روی دیوار کرم رنگ با چند ترک در گوشه کنارش برخاست.یک روز تنهایی رفته بود..بدون هیچ هشداری

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب