داستان کوتاه مروارید
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
ماماني كاري نداري ، من رفتم مدرسه ، امروزم پنجشنبه است و به خاطر كلاس زبان دير ميام.-باشه دخترم ، خداحافظ -باي؛ دم مدرسه كه مي رسم مجبورم سر و صورتم را به حالت عادي برگردونم ، من نمي دونم يكم مو بيرون دادن و دوتا انگشتر دست كردن ، مگه چه اشكالي داره ؟؟ هنوز يك ربع تا زنگ مانده بود رفتم دستشويي و صورتم رو شستم چون حوصله ي گيرهاي كق و نرسيده ي خانم ناظم رو نداشتم. زنگ اول هندسه داشتيم و من هم عاشق رياضي و اشكال هندسي. آخ چه كيفي داره مچ معلم رو وقتي اشتباه مي كنه بگيري . اين معلم ما هم كه همش اشتباه درس ميده ، دوستام مي گن :مرواريد اگه تو نباشي سر كلاس ، اين معلم ما رو به ناكجا آباد ميبره. زنگ اول كه تموم شد سريع از كلاس زدم بيرون .آخه بايد دنبال مشيري مي گشتم. منا مشيري يكي از دوستاي كلاس زبانمه از اون دخترهاي هفت خط روزگار ، هر كسي چيزي مي خواد ، مياد سراغ منا مشيري ، يكي دو بار ناظممون به خاطر فروختن لوازم آرايش و سي دي هاي غير مجاز توي مدرسه، بهش هشدار داده بود . ولي اين بشر گوشش به اين حرفها بدهكار نيست ، ازش خوشم مي ياد آدم نترسيه ، همش بهم مي گه مرواريد بيا باهم كار كنيم ، باور كن اگه يكم توي اين كار پول بذاري ، مي شيم زوج خوشبخت اين مدرسه ، هم فاله هم تماشا ، ولي من مي ترسيدم ، بعضي وقتها به خودم مي گم ، مرواريد تو عرضه ي هيچ كاري رو نداري . نمي دونم شايدم يك روزي باهاش شريك شدم. قرار بود امروز سي دي اكسيژن رو بياره ، واسه زنگ آخر لازم داشتم. هرچي دنبالش گشتم ، پيداش نكردم ، نمي دونم كدوم گوري رفته بود. مجبور شدم دم كلاسش منتظر بمونم تا ببينمش ، وقتي سي دي رو گرفتم زنگ دوم خورده بود. با عجله خودمو به كلاس رسوندم. فيزيك داشتيم و معلممون آمده بود. با گرفتن اجازه سر جام نشستم . اصلا پنج شنبه ها حوصله فيزيك رو ندارم ولي معلممون با آوردن بچه ها پاي تخته و حل كردن مسايل مختلف ، خوب ما رو سر حوصله مي ياره. خدارو شكر كه اين جلسه اسم من رو نخوند، هر چند، اگرم مي خوند ، زياد اون مسئله هاش ، مسئله اي نبود. زنگ آخر قرآن داريم. از اون كلاس هاي بدون اكسيژن كه معلم از اول ساعت سر جاش مي شينه و با صداي آرومش ما رو به خواب ناز مي بره ، من كه با خودم اكسيژن مي يارم ، دلم به حال بچه ها مي سوزه. خلاصه كلاس كه شروع شد من هم دكمه play رو فشار دادم با مهارتي كه در جاساز كردنCDMAN داشتم معلم هيچ بويي نمي بورد ، از طرفي به دوستم گفته بودم: اگه معلم فهميد يا خواست نكته ي مهمي بگه منو خبردار كن . همين جور كه داشتم اكيسژن ها رو از طريق گوشم مي بلعيدم ،يكدفعه دوستم با انگشتش فرو كرد توي پهلوم ، سريع دكمه Stop رو زدم. معلممان داشت مي گفت: براي هفته ي آينده آيه اي پيدا كنيد كه در مورد حجاب صحبت كرده باشه وهر كسي بتونه اين آيه و شان نزولش رو پيدا كنه علاوه بر 0.5 نمره ميان ترم يك جايزه خوبم بهش ميدم. يكي از بچه ها پرسيد : اجازه خانم !! ، ببخشيد!! ، مي شه در مورد شان نزول توضيح بديد. معلممون گفت: هر آيه يا سوره اي كه نازل شده يك شان نزول يعني علت نزول دارد و در زمان پيامبر به خاطر روشن شدن بعضي مسايل و مشكلات ، خداوند آياتي رو براي پيامبر نازل مي كردند تا پيامبر به كمك اون آيات ،مسايل و مشكلات رو حل كنند. من كه كشته، مرده ي نمره هاي مفت بودم ، يك آهي كشيدم و گفتم ولش كن مرواريد جون ، بذار يك بارم بقيه استفاده كنن ، همش كه نبايد شما نمره ها رو هاپولي كني. كلاس كه تموم شد وسايلم رو جمع كردم و بعد از اينكه سر و صورتم رو صفايي دادم از مدرسه زدم بيرون. كلاس زبانم زياد از خونه دور نيست به همين خاطر پياده مي رم. توي راه كه از كنار خيابون مي گذشتم ، پسري رو ديدم كه از كنارم رد شد و مي خواست بره اون طرف خيابون ولي نگاهشو به من دودخته بود و داشت از خيابون رد مي شد كه يك موتوري يكدفعه زد بهش و اونم افتاد زمين. يك لحظه جا خوردم ، فكر كنم فقط زخمي شد . حقش بود ، اصلا به من چه !!! پسركه ي چشم سفيد ، خجالت نمي كشه ، ذول ميزنه به دختره مردم. توي كلاس زبان همش به فكر اون پسره بودم ولي خوب تقصير من نبود ، خودش حواسش نبود. منا مشيري كنارم نشسته بود ، بهش گفتم: منا ، گفت :جونم . گفتم : چرا با اينكه ناظم همش بهت گير مي ده بازم اين كارتو ادامه مي دي ، گفت : دختر خانم ، زندگي خرج داره ، ما دخترا هم كه نمي تونيم زياد پول از بابا هامون بگيريم ، من مجبورم تا يك طوري پول در بيارم ، بهم گفت : ما دخترا همه جا در حقمون ظلم مي شه ولي هيچ وقت حاظر نيستيم حقمون رو بگيريم ، من دوست دارم زندگي كنم و خوش باشم به نظر تو اين چيزه زياديه ، نمي گم راهم درسته يا اشتباه ولي براي من فلاً تنها راه همينه. منا راست مي گفت ، بارها شده بود كه به خودم مي گفتم اگه پسر بودم چقدر راحت بودم ، هر وقت مي خواستم مي رفتم بيرون هر وقت مي خواستم مي آمدم خونه . آزاد بودم ، آزاد ولي الان چي ؟؟؟ چند روز بعد وقتي داشتم از مدرسه به طرف خونه بر مي گشتم ، نزديكي هاي خونمون توي يكي از كوچه ها شنيدم يكي ميگه: آهاي دختر خانم ، آهاي ... وقتي برگشتم ديدم يك پسري با دوتا عصا زير بغل داره به من نزديك مي شه ، وقتي نزديك شد ، ديدم اين همون پسره است كه اون روز تصادف كرده بود ، يكي از پاهاشو گچ گرفته بود . آمد نزديك و گفت: مي بيني چكار كردي ، همش تقصير شما دختراست كه حواس ما رو پرت مي كنيد. اخم كردم و گفتم: به من چه ، خودت حواست پرته ، من چكار كنم؟؟. گفت: اگه با اين سر و وضع نيايد بيرون كه ما حواسمون پرت نمي شه. بهش گغتم : شما بي جنبه هستيد تقصير ما چيه؟؟. همين طور كه داشتيم جرو بحث مي كرديم ، يك روحاني از جلوي ما رد شد. اون پسر گفت: حاج آقا يك لحظه ، يك سوالي داشتم ، اون آقا هم گفت: بفرماييد پسرم. گفت: حاج آقا نگاه كنيد، اين دختر خانم چه بلايي سر من آورده. من گفتم : حاج آقا تقصير خودشونه ، حواسشون پرته ، تصادف كردن ، من چكار كنم كه ايشون به دختر مردم نگاه مي كنن. او آقا كه تازه از ماجرا خبر دار شده بود گفت: الان من هرچي بگم ، مي گيد داره نصيحت مي كنه، داره حرف الكي ميزنه ، شما حتما مسلمون هستيد ، حتما هم قرآن رو قبول داريد ، خوب. بريد لاي قرآن رو باز كنيد ، پسرم شما آيه 30 و دخترم شما آيه 31 سوره نور رو بخونيد ، حتما به جوابتون ميرسيد . خوب يا علي اون آقا خيلي معصومانه صحبت مي كرد ، اولين باري بود كه از يك آخوند خوشم آمده بود ، معلوم بود كه دل پردردي داره هيچ حرف ديگه اي نزد و رفت. وقتي رسيدم خونه تصميم گرفتم آيه اي را كه اون آخوند گفته بود يك نگاهي بياندازم . به طبقه ي پايين رفتم و قرآن رو از توي اتاق بابام برداشتم . سوره نور رو پيدا كردم و معني آيه 31 رو خوندم: اي رسول خدا زنان مومن را بگو تا چشمها از نگاه ناروا بپوشند و فروج و اندامشان را محفوظ دارند و زينت و آرايش را جز آنچه قهرا ظاهر مي شود بر بيگانه آشكار نسازند و سينه و بر دوش خود را به مقنعه بپوشانند و زينت و جمال خود را آشكار نسازند جز براي شوهرانشان ، يا پدرانشان ، يا پدر شوهرانشان ، يا پسرانشان ، يا پسران همسرانشان ، يا برادرانشان ، يا پسران برادرانشان ، يا پسران خواهرانشان ، يا زنان همكيششان ، يا كنيزانشان ، يا افراد سفيه كه تمايلي به زن ندارند ، يا كودكاني كه از امور جنسي آگاه نيستند و هنگام راه رفتن پاهاي خود را به زمين نزنند تا زينت پنهانشان دانسته شود و همگي به سوي خدا بازگرديد اي مومنين تا رستگار شويد. واي !!! كي مي ره اين همه راه رو؟؟؟ آيه 30 هم در مورد حجاب مردها نوشته شده بود، اينطور كه معلومه جفتمون خطا كار به حساب مي اومديم . بعد از خوندن آيه تازه يادم آمد كه اين آيه همون آيه اي است كه معلممون خواسته بود دنبالش بگرديم مثل اينكه خدا خواسته تا توي اين درس هم نمره ي پايين نگريم ، مي بيني مرواريد خانم !!!خدا چقدر هواي تورو داره اونوقت تو .... آيه و معني آيه رو نوشتم تا جلسه ي بعد تحويل معلممون بدم ، حال عجيبي داشتم قرآن رو سر جاش گذاشتم و رفتم تو اتاقم ،حوصله ي هيچ چيز رو نداشتم. رو تختم دراز كشيدم و مشغول فكر كردن بودم كه يك صدايي شنيدم . جلوي خودم يك سيد بلند قد ديدم كه گفت: دخترم ، بيا جلو . چهره اش نوراني بود و آدم هاي زيادي اطرافش بودن از بين جمعيت كه اكثراً مرد بودن جلو رفتم ، بهم گفت : خداوند هر كسي رو بيشتر دوست داره بهش توجه بيشتري مي كنه و از اون انتظار بيشتري نسبت به بقيه داره ، خداوند حضرت مريم رو خيلي دوست داشت و به همين خاطر ايشان را با سختي هاي زيادي امتحان كرد . دخترم بدان كه پس از هر سختي آساني است (اِنَّ مَعَ العُسْرِ يُسْرا ) بعد دست كرد توي جيبش و يك صدف سفيد بهم داد. صدف رو با دو دستم گرفتم ، بهم گفت : مواظبش باش كه صدف براي زنان موجب آرامش خاطر مي شود. ناگهان از خواب بيدار شدم هوا تاريك بود و تازه صداي اذان شروع شده بود ، معمولا نماز صبح ام قضا مي شد ، بيدار شدم و وضو گرفتم تا نماز بخونم. همش به فكر اون آيه و خوابي كه ديد بودم مي افتادم . نمي دونستم بايد چكار كنم. فردا وقتي رفتم مدرسه تصميم گرفتم به كتابخانه بروم ، تا دنبال شان نزول آيه بگردم ، تفسير نمونه را برداشتم و شان نزول آيه را پيدا كردم . در مورد شان نزول آيه 30 به مطلب جالبي برخوردم كه از امام باقر نقل شده بود. در زمان پيامبر جواني از انصار در مسير خود به زن جواني بر خورد(در آن زمان زنان مقنعه را پشت گوش خود مي انداختند).چهره زن ، نظر آن جوان را به خود جلب كرد و چشم خود را به او دوخت ، هنگامي كه زن گذشت ، جوان همچنان با چشمان خود او را بدرقه مي كرد ، در حالي كه راه خود را ادامه مي داد تا اينكه وارد كوچه تنگي شد و باز همچنان به پشت سر خود نگاه مي كرد، ناگهان صورتش به ديوار خورد و تيزي استخوان يا قطعه شيشه اي كه در ديوار بود ، صورتش را شكافت ، هنگامي كه زن گذشت ، جوان به خود آمد و ديد خون از صورتش جاري است و به لباس و سينه اش ريخته ، سخت ناراحت شد و با خود گفت : به خدا سوگند من خدمت پيامبر مي روم و اين ماجرا را بازگو مي كنم ، هنگامي كه چشم رسول خدا (ص) به او افتاد ، فرمود چه شده است . جوان ماجرا را نقل كرد ، در اين هنگام جبرييل ، (پيك وحي خدا) نازل شد و آيه را آورد.. بعد از خوندن اين مطالب حسابي به هم ريختم و گيج شده بودم ، نمي دونستم بايد چكار كنم؟؟ و از كجا شروع كنم؟؟ زنگ بعد قرآن داشتيم و من آيه و تفسير را آماده كرده بودم . معلمون تمام آياتي كه بچه ها پيدا كرده بودن جمع كرد، در حيني كه داشت دنبال بهترين مطلب مي گشت ، گفت: بچه ها ببينيد خداوند ، حجاب رو به زنان و دختران داده تا بتونن با استفاده از اون به آرامش و امنيت برسن ، حجاب مثل صدفي مي مونه كه وظيفه مراقبت كردن ازما رو داره ، دختراي من قدر خودتون رو بدوننين ، خودتون رو دست كم نگيريد ، خدا خيلي شما رو دوست داشته كه زن آفريده و همچنين آزمايش سختي رو براتون مقدر كرده ، خداوند پاداش پرهيزگاران رو فراموش نمي كنه. بعد گفت : خوب بهتره بگم كي بهترين آيه و تفسير رو پيدا كرده ؟؟. بعد از مكثي كوتاه گفت :خانم صبوري ، مرواريد صبوري. دخترم بيا اينجا تا يك جايزه ي كوچيكم بهت بدم. از سر جام بلند شدم با خودم گفتم : من كه كاري نكرده بودم. معلمون يك كتابچه بهم داد كه در مورد حجاب بود ، وقتي روي جلدش نگاه كردن عكس يك مرواريد و يك صدف بيش از همه توجه ي من رو به خودش جلب كرد. (((نویسنده :تکتم سراجی کرمانی)))

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب