دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
زیاد مهم نبود از کجا به خونه میرسیدم به خاطر همین روزی یه مسیر واسه خودم انتخاب میکردم , اینقدر ذهنم درگیر بود که اصلا متوجه نمیشدم چه جوری میرسیدم خونه , به ندرت به اطراف دقت میکردم . بعدازظهر یه روز داشتم کم کم به خونه میرسیدم یه پیرزن بانمک نظر منو جلب کرد که جلوی در خونش ایستاده بود . وقتی نگاهش کردم دیدم زل زده به من و معصومانه چشم دوخته به من, بی اعتنا رد شدم . فردای اون روز ناخودآگاه دوباره از همون مسیر رد شدم که دوباره اون حاج خانوم ُ دیدم ,این دفعه دوباره چشماش به سمت من بود , گفتم زشت میشه اگه سلام نکنم. بهش سلام کردم ولی جواب نداد, فقط نگاه میکرد من کل شبُ به پیرزن فکر میکردم . فردا شد و من از جلوی خونش رفتم ولی این دفعه اختیار از خودم بود. بیشتر دقت کردم تو چشماش اضطراب داشت مثل اینکه منتظر کسی بود ,به سر کوچه خیره میشد اول فکر کردم منتظر نوه ی کوچولوشه که رفته تو کوچه بازی کنه ولی اصلا بچه ای تو کوچه نبود . روزها همینجوری میرفت و من هر دفعه به چیزی فکر میکردم . معلوم بود منتظر است ولی منتظر چی نمیدونم . منتظر فرزندش که به جنگ رفته ولی هرگز برنگشته ؟ منتظر دخترش که خیلی وقته بهش سر نزده؟ منتظر دوست های قدیمی؟ و ... دیگه مسیرم معلوم بود کوچه حاج خانوم , روزی نبود که نبینمش . دوست داشتنی بود. گذشت تا چند روز در خانه بسته بود و ندیدمش . دلم براش یه ذره شده بود . امروز بالاخره فهمیدم منتظر چه کسی بود که از سرکوچه بیاد , اشک نمیذاشت راحت جلومو ببینم , پارچه ی سیاهی به در خونه زده شده بود و روی اعلامیه نوشته بود > پس ازمدت ها چشم انتظاری به پایان رسید

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب