داستان کوتاه " ارثیه پدری "
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
چه جوری بهش میگفتم به خاطر ارثیه پدری دارم بهش نه میگم نه بخاطر زبان دیگه اونقدر عربی یاد گرفته بودم که بتونم منظورمو برسونم و حرف بزنم و اونم تو این مدت اونقدر فارسی یاد گرفته بود که بتونه حرفشو به فارسی بگه دیگه حافظ میخوند.ابتدای آشنایی قاطی میگفتیم یک کلمه ازاین ور یک کلمه از اونور و بلاخره حرف میزدیم. اماحالا نه تو این 3 ماه آشنایی و 4 سفرش به ایران تقریبا دیگر راحت حرف میزدیم نه نمی خواستم علت واقعی رو بفهمه شاید چون بعدش احساس حقارت میکردم که به علت همان اندیشه ای که ظاهرا قبولش ندارم و بارها در ردش حرفها گفته وشعارها داده بودم الان دارم ردش میکنم او که به اندازه یک کودک در ابراز عشقش راستگو بود و برای اثبات عشقش حاضر شده بود پوشش را عوض کند و نیز از شغلش در گارد ویژه دست بر دارد و فکر میکرد من مسلمانم نمیتوانست درک کند که نژاد پرستی و اندیشه برتری قومی چگونه میتواند دلیل واقعی رد تقاضای ازدواجش می باشد. برای نزدیک شدن به من حقیقتا گامهای بلندی برداشته بود اولش این همه عشق را باور نمیکردم شاید چون فقط مرد ایرانی را دیده بودم وبا عشق از نوع عشق مرد ایرانی آشنا بودم کسی که دستی درسفره حلال عشق و همان زمان دست دیگرش درسفره حرام دیگر- ست و به چشمهایت خیره میشود وچقدر راحت به دروغ میگوید عزیزم دوست دارم. هنوز با اون هیکل درشت و قویش با قد 184 و شانه های پهن و سینه ستبرش که میتوانست آغوش امن عشق باشدکه آرزوی هر زنی رسیدن به استواری و قدرت عشقست وقتی میخواست بگوید حبیبی ( عزیز من ) ابتدا از شرم گونه هایش قرمز میشد و سپس با صدای پر قدرتش لرزان آهسته میگفت : حبیبی انت کل حبی جداجدا انت محبوبه رنگ قرمزی که امروزه حتی با گونه های بعضی زنان بیگانه شده است . گویی مردعرب با تمام خشونتی که دارد با عشق مادرزادی که به شمشیر و تعصبات قبیله ایش دارد وقتی عاشق میشود کودک میشود. مرد عرب در عشق همچون صحراست چیزی را پنهان نمیکند شیدایی وشوریدگی عریان.چون شن درزمین و ستاره در آسمان صحرا . اساسا عرب یا سیاه هست یا سفید . هرگز خاکستری نیست هرگز میانه نیست و پنهان کاری نمیداند اگر دشمن است بدترین دشمن است به راحتی شمشیر میکشدو اصلا از مرگ نمی- ترسد واگر دوست است در بادیه جام آب را ابتدا به دوست میدهد سپس خود مینوشد روحش عاری از ظرافت و پیچیدگی ست .در هر چه که هست ساده و آشکار است .باز مشکل تفاوت سن را مطرح کردم گفت پیغمبر با خدیجه که از او بسیار بزرگتر بود ازدواج کرد و خوشبخت هم بودند وقتی مشکل تفاوت زبان رو گفتم گفت ببین چقدر الان خوب فارسی حرف میزنم وفوری از حافظ شعر خوند "از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند " وقتی از دوری وطن گفتم گفت تو عاشق کربلایی از بغداد به کربلا میرویم و هرزمان که دلت خواست بیا اینجا وطنت یا پدر و مادرت که در جنوب زندگی میکنند راحت میتوانند از مرز شلمچه پیش ما بیایند هر موقع که خواستند خودم میرم دم مرز و می آورمشان مگر نمی گویی عاشق امام حسینی ؟ خوب همسایه امام میشوی من میخواهم اینجا باشم در وطن تو اما نمیتوانم بیایم اینجا شغل و کاری ندارم اینجا نمیتوانم کار کنم آنجا میتوانم وسایل رفاه و آسایش زندگی را فراهم کنم دلم میخواهد تو و فرزندانمان در رفاه زندگی کنید ثروتش را گفتم پاسخ داد با آن ثروت اینجا تا مدتی راحت زندگی میکنیم اما آینده فرزندانمان چه میشود پولمان زود تمام میشود من رجلم ( همیشه با صلابت رجل را میگفت ) تو وفرزندانمان همیشه باید راحت باشید گفتم از دو ملیت و قوم هستیم گفت امام حسین با بانویی ایرانی ازدواج کرد و امام سجاد هم ایرانی و هم عرب است حقیقت را نگفتم که من خود را قوم برتر میدانم به او فقط تفاوت قومیت را گفتم حتما اگر برتری نژادی را میگفتم میگفت برتری انسانها به تقواست نه نژاد و رنگ پوست .میدانم این را میگفت دیگر می شناختمش و چه خجالتی از دینم میکشیدم که نتوانسته بودم پیرو واقعی درعمل برایش باشم مهم عمل است نه حرف. هرکاری میکردم نمیتوانستم پیشنهاد ازدواجش را قبول کنم دوسش داشتم خیلی هم دوستش داشتم و میدانستم آنقدر دوستم دارد که همه سعی و تلاشش را برای خوشبختیم کند با تمام قدرتش که کم هم نبود. کاش همان مرد بدجنس و دروغگوی ایرانی بود اگر ایرانی بود از یک خون وتبار بودیم و مرده و ریشه در یک خاک داشتیم. این مرد قوی گاه چشمهایش را می بست و میگفت حرف بزن حرف بزن محبوبی می - خواهم صدایت را بشنوم صدای تو صدای پرواز پرنده صدای آب رویش برگ سبز برشجر است پاک و زیبا. مرا به آسمان میبرد .چندبارهم اشعار عاشقانه عربی خواند و به فارسی دست و پا شکسته ترجمه کرد . از سرمایه های عرب کلمه ست .عرب کلمه را خوب می شناسد زیبا و لطیف شعر میگوید حقیقتا هنگام شنیدن شعر عاشقانه عرب روح از بدن خارج میشود من از سرزمین اسطوره و شعرم و شعر را خوب میشناسم عاشقانه های عرب جان از بدن میگیرد.و من این همه عشق را نمیتوانستم بپذیرم چرا که ته ته تهش نمی خواستم با یک عرب ازدواج کنم از همه اما وایماها هم خلع سلاحم کرده بود هیچ بهانه ای نمی توانستم بیاورم لاجرم مثل دفعات قبل رویم رابرگرداندم چشمم را بستم تاسوز نگاه غمگین و ملتمسش مانعم نشود و یکباره گفتم نه ازدواج نمی کنم " انا لا ارید تزویج" و از جایم بلند شدم و از لابی هتل دوان دوان در حالیکه خودم و ارثیه پدری را لعنت میکردم گریان خارج شدم .کاش میتوانستم ارثیه پدری را شب ساعت 9 دم در خونه بگذارم من این ارثیه را نمی خواهم . . . نمی خواهم

نظرات شما عزیزان:

haera
ساعت12:00---22 ارديبهشت 1392
دلم برای خودم همونی که قبلا بودم تنگ شده!
همونی که هنوز قلبش شکسته نبود...!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب