داستان کوتاه من لالایی را دوست دارم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
پسرکی ده یازده ساله بودم. آنشب هم مانند بسیاری شبهای دیگر با مادربزرگم، که "ممه" صدایش میکردیم، تنها نشسته بودم. با هم داشتیم به داستانهای دنباله دارِ شب که هر شب ساعت ده از رادیو ایران پخش میشد، با علاقه گوش میدادیم. داستانها به همراهیِ آوای دلنشین گیتار به پایان میرسید. و آن نوای گیتار که با چاشنی لالایی گرم ویگن همراه بود تا پایان بیداری شب در گوشم زمزمه میکرد و مینواخت. اما من در همان هنگامه شنیدن لالایی گوشهایم را برای شنیدن صدای دیگری نیز تیز میکردم. و آن شنیدنِ صدای موتور ماشین عمو بود که معمولا در همان زمان و دقیقه ها به خانه می آمد. همین که صدا را در گوشهایم کم و بیش حس میکردم، از جا میپریدم و بدو راه اتاق و ایوان و حیاط را با اشتیاق طی میکردم تا به درِ کرکره ای برسم و آنرا بالا بکشم تا عمو بتواند بدون اینکه از ماشین پیاده شودِ، آنرا به درون خانه براند. قرارداد نانوشته ای در انجام این کار بین من و عمو بسته شده بود که من همواره با شوق و ذوق آنرا میکوشیدم با موفقیت به انجام برسانم. حس میکردم عمو هم از این موقع شناسی و علاقه ام برای انجام این کار خوشنود بود. و برای همین هم هنگامی که میرسید، میکوشید آنقدر عقب و جلو کردن ماشین را لفت بدهد تا من برسم در را باز کنم و از این کارم لذتم را هم ببرم. اما آنشب هرچه گوش تیز کردم صدای موتور ماشین عمو به گوشم نرسید. هر از گاهی صداهایی شبیه آن به گوشم میخورد که امیدی میداد ولی زود متوجه میشدم، نه او نیست. ساعت از ده و نیم و یازده و یازده و نیم گذشت و از عمو خبری نشد. کم کم خواب بر من چیره شد و با پافشاری "ممه" به درون رختخوابم خزیدم، که در جا هوش از سرم رفت و بخواب عمیقی فرو رفتم. جالب اینکه عمو را در خواب دیدم و در این خواب کشدار من و او با هم والیبال دو نفره بازی میکردیم. و من که میدانستم او از ورزش خوشش می آید میکوشیدم که در خواب سنگ تمام بگذارم. در گرفتن توپها و برگرداندنشان از زاویه های گوناگونی که او سعی میکرد توپ را بسوی من پرت کند، به او با مهارت جواب بدهم. خلاصه خواب پرجنبشی را آنشب تجربه کردم و کلی هم عرق ریختم و احتمالا رختخوابم را هم خیس کرده بودم. و البته از عرق بدنم. دم دمهای صبح بود که آرام آرام بیدار و بهوش شدم. و همچنانکه با هوشیار شدنم، خودم و موقعیتم را درک میکردم، متوجه شدم که چیزی را بغل کرده ام. ابتدا خیال کردم متکایم را در آغوش گرفته ام. اما رفته رفته متوجه چیزی شدم که گویی دنیا را به من داده اند. و هنور هم که هنوز هست از یادآمدنش بوجد می آیم. آنشب عمو بخاطر کارش که بدرازا کشیده بود، بسیار دیر وقت به خانه آمده بود. درِ کرکره ای را خودش به آرامی و بیصدا باز کرده بود. و مرا در زیر رختخواب کزکرده و در خوابِ عمیق یافته بود. و چیزی را که آنشب برایم آورده بود به آرامی و با مهارت در آغوشم گذاشته بود. آنگونه که از خواب بیدار نشوم. و من در تمام مدتی که داشتم در خواب با عمو والیبال بازی میکردم در واقع داشتم هدیه اش را هم در آغوش میفشردم. هدیه ای که عمو آنشب در آغوشم گذاشت یک توپِ قرمزِ نوِ قشنگ بسکتبال بود.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب