پسرک پشت ویترین مغازه ایستاده بود و با حسرت عجیبی به اجناس درون آن نگاه می کرد.جعبه آدامس تو دستاشو این دست اون دست می کرد و نگاشو از این سر ویترین تا اون سر ویترین می چرخوند و وقتی به کاغذ نوشته های روی ویترین می رسید به تلخی مکث می کرد:"حراج بی سابقه به مناسبت روز پدر"، "انواع کادو مناسب برای باباهای خوش سلیقه شما موجود است" ، "واسه بابا جونت چی کادو گرفتی؟"و ..............
چند دقیقه ایستاد و با بغض راه افتاد که بره. طاقت نیاوردم و رفتم جلو.
- سلام آقا کوچولو! اسمت چیه؟
با تردید نگام کرد و گفت: سلام.............علی ........... علی آقا
- به به ! چه اسم قشنگی! چی شد علی آقا؟ کادوهای مغازه ما لیاقت نداشتن کادوی بابای شما بشن؟ کادوهای بهتری هم تو مغازه داریم ها.....
- ....................
- راستی می دونستی ما به آقا پسرای گلی مثل تو تخفیف خوبی می دیم؟ تازه قسطی هم می تونی خرید کنی. یا........
- ممنون آقا! پول دارم! کادوهای شماهم خیلی قشنگن! اما............
- اما چی؟ بابایی خیلی مشکل پسنده؟ اشکال نداره اگه نپسندید بیار عوضش می کنیم. البته فقط برا علی آقای گل!
- نه! اما بابام نیست.
- اشکال نداره نگهش دار وقتی اومد بهش بده تازه خیلی هم خوب می شه. اون سوغاتیاتو میده تو هم کادوشو.
- اما بابام برنمی گرده. آخه رفته پیش خدا! و در حالیکه سعی میکرد بغض مردونشو فرو ببره اشک گوشه چشماشو پاک کرد و راه افتاد......
صداش کردم: علی آقا! علی آقا!
برگشت و نگام کرد.
- بیا! کارت دارم!
و تا برگرده رفتم از تو مغازه یه کادوی کوچیک آوردم.
- ممنونم آقا! اما گفتم که من بابا ندارم.
_ می دونم! خدا بیامرزدش. اما مگه تو الان مرد خونه نیستی؟
روزت مبارک مرد کوچک!
نظرات شما عزیزان:
تاریخ: سه شنبه 17 ارديبهشت 1392برچسب:داستانک طنز,داستانک,داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستانکده,داستان,داستان عاشقانه,داستان ادبی,داستان پندآموز,داستان واقعی,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب