دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
روز عقد كنان دختر خاله اش ، با سوزن و نخ قرمز زبان مادر شوهر را مي دوخت سفره عقد را هم خودش انداخته بود . به دوخت و دوز پارچه اي كه روي سر عروس داشتند قند مي سائيدند به كار بود كه مرد آن حرفها را زد. تير خلاص، زبان ماري گزنده اش سابقه دار بود اما نه جلوي آنهمه زن و مرد كه قند مي سائيدند ، انگار قندي در كار نبوده است، با ديگران مبهوت به مرد نگاه كرد . چرا هيچ كدامشان حرفي نزدند؟ چرا دخت خاله اش پا نشد و يك سيلي به گوش برادرش جواد نزد؟ مگر دختر خاله اش هم بازي و يار غار او نبود ؟ مگر جاسوس يك جانبه نبود و هر كاري جواد مي كرد خبرش را به او نرسانيده بود؟ مگر راست نبرده بودش سر رختخواب در پستو انداخته شده و...؟ مرد گفته بود: الماس ، از اطاق عقد برو بيرون . شكون ندارد. تو زن مشئومي هستي ، تو بچه ناقص الخلقه به دنيا آورده اي. فيروز را بارها پيش دكتر برده بودند. دكتر گفته بود : وصلت قوم و خويش نزديك ... از نظر ژنتيك... به يك كلام بچه منگل بود . اما همش كه تقصير الماس نبود . گويا زن و مرد با هم بچه را مي سازند. سوزن رفت به انگشت الماس و خون پارچه سفيد را آلود . زني كه قند مي سائيد قندها را سپرد دست زني كه كنارش ايستاده بود . الماس از اتاق و از خانه خاله بيرون زد و با تاكسي به سراغ قفل سازي كه پيشاپيش با او قرار گذاشته بود رفت و با همان تاكسي قفل ساز را به خانه آورد و قفل ساز به عوض كردن قفل خانه مشغول شد. پسرش را از رقيه گرفت و بوسيد . فيروز بلد بود بخندد . به لبها فشار مي آورد و لبها كج و كوله مي شد تا خنده كي نقش ببندد؟ به روي پدر نمي خنديد و به آغوش او هم نمي رفت. چشمهاي فيروز هم مي ديد و گوشهايش براي قصه شنيدن جان مي داد. اما پاها و دستهايش رشد نكرده بود- ني هاي قليان- و هرچه الماس يك حرف دو حرف بر زبانش گذاشت ، به حرف نيامد و هرچه پا به پا بردش راه نرفت. يك لخته گوشت- مرد مي گفت. هيچ هيچ است و زن مي گفت كه من عاشق همين هيچم ، مرد راست مي آمد، چپ مي رفت مي گفت: برو پي كارت. خاك بر سرت بكنند با اين بچه زاييدنت. مي گفت تو هيچ كار براي من نكرده اي . اگر راست مي گويي خانه را به اسم من بكن . الماس مي دانست كجايش مي سوزد؟ از سير تا پياز كارهايش را خبر داشت و بانداي خواهر شوهر كه جان جانانش بود خودش را هر طور كه مي توانست مي رسانيد و پاورچين به صحنه عمليات مرد راهنمايي مي شد و با سكوت شاهد بود و چنان بهنگام صحنه را ترك مي گفت كه حتي خاله و دختر خاله هم متوجه نمي شد ند كه كي رفته بود؟ مدتها بود كه بخش عمده ي دارو ندار جواد را در چمدانها بسته بود . قفل ساز كه رفت باز مانده را در چمدانهاي ديگر گذاشت و بچه به بغل او و رقيه مي رفتند و مي آمدند و چمدانها را به خانه همسايه ، نادره خانم بردند. تنها بوي مرد در خانه مانده بود . بوي پا، بوي عرق زير بغل ، بوي..... آيا اين بوها تا آخر عمر بااو مي ماند؟ نادره خانم پرسيد رسيد بدهم؟ نه به نادره خانم اطمينان داشت. نادره خانم گفت بهتر است رسيد بدهم فردا هزارو يك ادعا مي كند. نه لزومي نداشت. ريز دار و ندار شوهر را ياداشت كرده بود . نادره خانم گريه كرد. گفت: خيال مي كني تنها خودت زن هدف و زن زباله هستي؟ خانه ات را به آتش مي كشم . بالش مي گذارم روي سر فيروزه و هيچت را خفه مي كنم. اسيد مي پاشم به صورتت . اله مي كنم. بله مي كنم. دو سه بار چشمهايش را درانيده بود و گفته بود برو خودت رو بكش نسناس. دو علي گلابي. الماس در دل مي گفت. اما همان دل به سمتي مي راندش كه خود را از زن هدف بودن و زن زباله بودن برهاند . حتي اگر تهديدهاي مرد به حقيقت مي پيوست . دل مي گفت: آخر تا كي ؟ همتي كن« هر سفيهي خواند خواهد خارزارت» دل هميشه به شعر ندا و صلايش را سر مي داد . و نداي همين دل هم در آغاز معركه درست بود. كاش به اين ندا گوش داده بود كه مي گفت: نكن . از او گريز تا تو هم در بلا نيفتي. چقدر دوره اش كرده بودند . چقدر جواد التماس كرده بود و الماس ناز كرده بود. مادر خدا بيامرز و خاله اش مي گفتند آخر نام ترا به اسم جواد بريده اند. خود جوان چاخان مي كرد كه از بچگي عاشقش بوده . مي گفت : عقد دختر خاله و پسر خاله را در آسمانها بسته اند. الماس هرچند بچه بود اما شنيده بود كه عقد دختر و عمو و پسر عمو بوده است كه در آسمانها بسته شده است. جواد مي گفت: آسمان بيست و هفت طبقه دارد. طبقه سوم مال دختر عمو پسر عمو است و طبقه چهارم مال تو و من . آخر باورش شد. پانزده سالش كه بيشتر نبود. روز عقد كه روي صندلي نشاندنش پايش را تكان تكان مي داد . پا مي شد و مشت مشت شيريني را از روي ميز بر مي داشت و به همكلاسيهايش مي داد. مادرش سپرده بود كه بعد از سه بار «بله» را بگويد. بعد از اولي خطبه عقد، ملا كه پرسيد؟ الماس خانم، من وكيلم كه.... گفت: بله . بله. بله. همه خنديدند. حتي جواد اما مادرش نيشكونش گرفت و گفت: ور پريده. با رقيه كوشيدند كمي پوره به خورد فيروزه بدهند. آب پرتقال را قاشق قاشق به حلقش ريخت. فرو دادن براي بچه مشكل بود. تف مي كرد. تف مي كرد. الماس التماس مي كرد: اگر بخوري برايت قصه باغ سنگ را مي گويم. اين قصه را هم فيروزه و هم خودش و هم رقيه دوست داشتند ودر دل مي گفت: مگر خود تو به صورت يك باغ سنگ در نيامده اي ؟ مگر تو با دستهاي بسته خود را به دريا نيداخته اي؟ پس من چگونه گويم: زنهار تو نگردي؟ يكي بود يكي نبود. پيرمردي بود كه يك باغ داشت و رسيدگي به باغ ارباب هم با او بود . آبياري ، هرس كردن، شخم زدن، كود دادن، گلكاري ، ميوه چيني، آخر تا كي ؟ پيرمرد خسته شد و به ارباب گفت كه ديگر توانش را ندارد و ارباب آب باغ پيرمرد را قطع كرد. در ختها مي پژمردند، و مي خشكيدند. پروانه ها، گنجشكها، سبزه قباها، شانه به سر ها همه از باغ پيرمرد مهاجرت كردند و به باغ ارباب رفتند و پيرمرد صداي فاخته نر را از باغ ارباب مي شنيد كه مي پرسيد: موسي كوتقي؟ جفت او، فاخته ماده، كنار يك درخت كه هنوز سبز بود و چند تا آلوچه داده بود مي چميد و مي خراميد. پيرمرده با درختها و با فاخته ماده حرف مي زد. به درختها مي گفت: صدايتان را مي شنوم . از من مي پرسيد : چرا به ما آب ندادي؟ مي گوئيد مگزار ما خشك بشويم. چه كنم آب باغ را بسته اند. درخت آلوچه مي دانم تو چه مي گويي؟ مي گويي امسال همت كرده ام و چند تا آلوچه داده ام . غرور ما به ميوه هايمان است . غرور ما را نشكن به فاخته مي گفت : از تو صدايي نمي شنوم . چه در سر داري كه هيچ نمي گويي؟ الماس گريه اش گرفت. فيروز هم خوابش برده بود و دل مي گفت : با بي گناهي ترا چنين مي سوزند. اما تو بگريز، بگريز ، دستگهش را داري. و الماس گريان به دل جواب مي داد : مي گريزم و كنار هر باغ سنگ يك باغ بسيار درخت ميسازم. از رقيه پرسيد تو هم نخوابيدي؟ نه الماس خانم خوابم نمي برد. مي ترسم آقا بيايد و ياداشت شما را كه پشت در چسبانيده ايد بخواند و خانه را آتش بزند. خوب بزند. آنوقت بر تل خاكستر بشينيم؟ نه ميريم به باغ سنگ پناه مي بريم. بايستي رقيه را آرام مي كرد چه جوري؟ آيا بايد همه هوشيارانه ي زنانه اش را براي او فاش مي كرد؟ آيا بايد مي گفت كه خانه را قلنامه كرده است و فردا مي رود محضر و پول فروش خانه را در بانك مي گذارد و سند فروش را مي آورد مي دهد و دست نادره خانم؟ مي دانست كه جواد تا غروب فردا نمي آيد .روز پاتختي خواهرش است . عصر هم بساط منقل است و وافورشايد فردا شب هم نيايد. پستو رختخواب انداخته شده. لختي دست و پا و پاها . تارهاي موي زرد زن روي بالش با تارهاي موي سياه جواد قاطي مي شود اما ديگر دختر خاله فرصت ندارد به الماس بروز بدهد. اين احتمال هم هست كه بعد از گفتن بله، خودش هم به صورت « زن هدف» در بيايد تا كي مثل الماس« زن زباله» هم بشود؟ آيا داماد هم گربه را دم در حجله خواهد كشت؟ آيا مثل جواد يك داد كليمانجارويي سر او خواهد زد كه چرا مثل بچه آدم وا نمي دهد؟ يك نعره مثل شير نماد فيلمهاي ساخت مترو گلدن ماير؟ نبايد زباله ها را مدام بهم زد. تفاله چايي ، دستمال كاغذي ، پوست هندوانه يا طالبي يا تخمه هايشان، دمپايي كهنه ، استخوان و ته مانده هر چه كه بايستي پنهان بماند. بايد زباله ها را در كيسه زباله سياه ريخت و درش را محكم گره زد تا گربه ها نتوانند در كوچه ولوشان كنند . و اينك چرا آدمهاي سياه دل مي شوند يا سنگدل؟ مواجهه با آن همه زباله در زندگي هاي به آدم نبرده شان هست كه دل سياه و سنگدلشان مي كند و يا دست كم دلزده مي شوند و يا به هر چه پيش بيايد تن مي دهند اما تو اي دل من مباد كه پاك نماني. آيا بايستي به رقيه مي گفت كه تمام سكه هاي طلا و جواهراتش را در صندوق بانك گذاشته است. مي رور كنار باغ سنگ پيرمرد زمين مي خرد و باغي مي سازد و چاه عميقي وا مي دارد بكنند.... اول ترتيب چاه را مي دهد ، به آب رسيد... آب فراواني كه مثل الماس بدرخشد و مثل اشك چشم زلال باشد. آبي كه هر تشنه اي را سيراب بكند. آبي كه خورشيد در روز و ماه در شب، بوسه ها را نثارش بكنند. همه جور درخت مي نشاند همه جور بذري مي افشاند همه جور گلي مي كارد و با گلها و درختها حرفها دارد كه بزند و اين بار آب باغ ارباب است كه قطع مي شود و درختهاي اوست كه مي پژمردند و مي خشكند و ارباب مثل پير مرد نيست كه زبان درختها را بفهمد و تسلايشان بدهد. مي ماند مسئله طلاق و حضانت فيروز ، فيروز چهار سالش هم بيشتر است . كارشان به داد گاه مي كشد . حضانت طفل را مي دهن به جواد و او « هيچ» الماس را مي گيرد و شايد سر به نيست مي كند . شايد هم طلاق ندهد مگر آنكه الماس را خوب بدوشد و بچزاند. در آن صورت بايستي كوچ مي كردند . به كجا همينجا كه بودند و طنشان بود با همان باغ سنگش. آهسته پاشد و پاورچين به آشپزخانه رفت و در يخچال را باز كرد و يك ليوان آب خورد . يك ليوان آب براي رقيه آورد تكمه برق را زد . رقيه ترسان بر رختخوابش نشست و پرسيد: كي بود ؟ الماس گفت : منم رقيه نترس. دراز كه مي كشيد گفت: رقيه، مي داني پيرمرد باغ سنگ را چه جوري ساخت؟ نه. هر روز يك چادر شب بر مي داشت و مي رفت لب رودخانه و يك عالمه سنگ جمع مي كرد. ميريخت در چادر شب و به باغ مي آورد . بعد رفت طنابهاي رنگارنگ خريد . سفيد، قرمز، آبي، سبز، از همه رنگ. طنابها را به قطعه هاي مختلف بريد . در يك سطل گل درست كرد . سنگها را در گل فرو مي برد و به وسط و كناره طنابها مي چسبانيد. سنگهاي به گل آغشته در طنابها فرو مي رفتند و گل كه خشك مي شد، امكان افتادنشان نبود. گلها را از بستر رودخانه مي آورد. رودخانه بخشنده است. باغبان پير طنابها را بر شاخه هاي خشكيده مي بست . تا چشم كار مي كرد درختهايي در ديده بيننده مي آمد كه ميوه اصليشان سنگ بود. موسي كو تقي چي شد؟ فاخته را مي گويي ؟ پيرمرد آب و دانه فاخته را مي داد و نوازشش هم مي كرد. فاخته نر ديگر صدايش نكرد؟ الماس زمزمه كرد : دل من ، دل من، دل من.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب