دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
چلینگ ورث گفت:مواظب باش،هستر! اما هستر،سرش را بالا گرفت و گفت:تو می توانی ماجرای من آقای دایمس دال را به همه بگویی.آنها ممکن است روزی را ببخشند،اما تو مرد بدجنس و بدذاتی هستی.هرگز ما را نمی بخشی.هیچوقت از تنبیه ما دست بر نمی داری. چلینگ ورث به آرامی به هستر می نگریست.هستر توانست برای لحظه ای برق عشق را در چشمانش ببیند. چلینگ ورث،با لبخند گرم ومحزونی گفت:دلم برایت می سوزد.تو زن خوبی هستی،ازدواج من با تو اشتباه بود.می دانم برای تو شوهر خوبی نبودم. هستر غمگینانه گفت:من هم دلم برای تو می سوزد.تو مرد خوب و دانایی بودی.من اذیتت کردم و حالا تو،تبدیل به یک شیطان شدی.قلبت مالامال از نفرت است.من از تو چیزی نمی خواهم تو نمی توانی مثل گذشته به خلق و خوی ثابقت برگردی و آقای دایمس دال را به خاطر گناهش ببخشی؟این عفو و برای قلبت مفید آرام بخش است و باعث می شود تا دوباره مرد خوبی شوی. اما اثر حرف های گرم و محبتآمیز هستر در قلب یخی چلینگورث ذوب شده،کم کم آب می شد.چهره اش دوباره ترسناک شده و همان برق قرمز رنگ دوباره به چشمانش باز می گشت؛فریاد کشید:ساکت باش ! تو شیطان را به زندگی من آوردی.نمی توانم آن را از خود دور کنم.خداوند شاید شما دو تا را ببخشد اما من هرگز نمی بخشم. و پس از گفتن این حرف ها باعصبانیت از هستر جدا شد و رفت. هنگامی که چلینگ ورث داشت می رفت،هستر با خودش گفت:ازش منتفرم. او به من بیشتر بدی کرد تا من به او سپس پرب را از ساحل دریا صدا کرد. دخترک پرسید: چرا گریه می کنی مادر؟ هستر روی زمین کنار دخترش نشست.انگشتش را بر نماد محکومیت و ننک روی سینه اش گذاشت و گفت:پرل ! تو می دانی این حرف چه معنی داره؟ البته که می دونم مادر.این حرف بزرگ “A” است. - می توانی به من بگویی چرا من این لباس را به تن می کنم؟ - کشیش دستش را روی قلبش می گذارد.می گوید:تو لباس را که نشانه محکومیت و ننگ و نفرت روی آن است برتن کرده ای. چرا ما این کار را می کنیم؟تو می دانی ؟ نه؟ پرل دست مادرش را گرفت و به چشمانش خیره شد.دوباره گفت:لطفا به من می گویی مادر ؟ خواهش می کنم. هستر به صورت کوچک و زیبای دخترش نگاه کرد و با خودش گفت:من فکر می کنم پرل دختر فوق العاده ای است.خیلی دوستش دارم به او نمی گویمکه تولدش سراسر گناه بوده است. سپس به دخترش لبخند زد و گفت:پرل کوچولو!سؤال های عجیبی می پرسی.من از کجا بدونم در قلب کشیش چه میگذره؟و یا چرا این لباس را می پوشم؟خوب به خاطر اینکه زیباست. اما پرل خوشحال و قانع نشد.آن روز چند بار این سؤوال را از مادرش پرسید.وقتی صبح از خواب بیدار شد،اولین چیزی که به مادرش گفت این بود که چرا کشیش دست روی قلبش گذاشت؟ هستر می خواست هر چه زودتر آرور دایمس دال را ببیند می خواست راجع به راجر چلیتگ ورث با او صحبت کند.اما کشیش خارج از شهر بود.یک نفر در کلیسا ببه او گفته بود که فردا بعد از ظهر بر می گردد. بنابراین روز بعد هستر با پرل به جنگل رفتند و منتظر آرتور شدند .زیر درخت بزرگی کنار یک رود خانه کوچک نشستندو هستر برای دخترش قصه می گفت.بعد از مدت کوتاهی صدایی از لابلای درختان شنیده و به دخترش گفت: برو کنار رودخانه بازی کن من می خواهم با کشیش صحبت کنم. دخترک به سوی رودخانه دوید.هستر کنار یک درخت استاد ومنتظر کشیش شد. هستر وقتی که او را دید ناراحت شد . او به آهستگی راه می رفت و چهره اش غمگین بود در شهر معمولا سعی می کرد لبخند بر چهره داشته باشد.اما اینجا در جنگل چشمهایش کم رنگ و بی فروغ بود.چشمانش فاقد شادابی ،امید و زندگی بود. هستر از پشت درخت آرتور دایمس دال را صدا کرد.کشیش ایستاد و به او خیره شد و گفت : هستر پرین ؟خودت هستی؟ هستر به طرفش رفت ودستش را گرفت دستهایش به سردییخ بود.آنها دست در دست هم و قدم زنان در جنگل پیش می رفتند وزیر درخت بزرگی کنار رودخانه نشستند. کشیش گفت:هستر،خوشحالی؟ هستر جواب داد: تو چطور؟ - نه!زندگی من با ناامیدی همراه است. - اما مردم شهر تو را دوست دارند.کار خوبی میکنی . این چیز ها خوشحالت نمی کند؟ - نه! این کار فقط بیشتر ناراحتم میکند. مردم فکر می کنند نوری از روشنایی و خوشحالی در قلبم می درخشد.اما من می دانم که قلبم به ساهی شب تیره است.من مرد گناهکاری هستموشیطان به من می خندد .زندگی ام سرد و بی روح است.من باید با کسی حرف بزنم و درد و دل بکنم اما هیچ دوستی در اینجا ندارم. هستر گفت:من دوستت هستم .تو می توانی با من حرف بزنیواما من باید مسئله مهمی را با تو در میان بگذارم.تو داری در خانه همان مرد بدجنس و خطرناک زندگی می کنی. - منظورت چیه؟ - آه! آرتور منو ببخش.من رازی را از تو پنهان کردم.تا امروز نمی توانستم به تو بگویم چون قول داده بودم. اما اشتباه می کردم، معذرت می خوام. هستر دست آرتور را گرفتو روی نماد گناه و ننگ نقش بسته بر سینه اش گذاشت: آرتور ! چیزی را به تو بگویم. درباره همان دکتر پیر است.تو فکر می کنی او راجر چلینگ ورث است اما اسم او این نیست.اسمش پرین است . او شوهر من است. کشیش دستش را از روی سینه هستر یرداشت، با نگاهی گرفته و عصبانی به هستر نگا کرد: تو چطور تونستی این کارو با من بکنی؟من با آن مرد زندگی میکنم.بنابراین او اسرار قلب من را می خواند.او شوهرت است و تو این را به من نگفتی ؟تو را به خاطر این کارت نمی بخشم.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب