داستان پرستوهای عاشق قسمت چهارم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
شیدا با دیدن آن صحنه سکوت را جایز ندید و با لحنی که ترس و اضطراب در آن مشهود بود آستین لباس فرهاد را فشرد و التماس کنان گفت: _" فرهاد ترو خدا ولش کن... داری میکشیش... خواهش میکنم فرهاد... به خاطر من... " با حرفهای شیدا دستهای فرهاد کم کم شل شد و بهنام را رها کرد، پیکر زخمی بهنام بر روی زمین ولو شد، او هیچ قدرتی برای حرف زدن نداشت، فرهاد که از فرط خسته گی به نفس نفس کردن افتاده بود، انگشت تهدیدش را بسوی او نشانه گرفت، گفت: _" من و شیدا همدیگر رو دوست داریم، اگه فقط یه بار دیگه بشنوم مزاحمش شدی دفعۀ بعد بهت رحم نمیکنم خونت رو میریزم... حالیت شد؟ " بهنام نای هیچ گونه حرفی را نداشت و فقط توانست به آرامی سرش را تکان دهد، فرهاد قانع شد و همراه شیدا بطرف در خروجی آپارتمان براه افتاد، در لحظه آخر بهنام نگاه کینه توزانه ای به سوی فرهاد روانه کرد... در طول راه برگشتن شیدا جرأت نکرد در برابر چهرۀ عصبی فرهاد هم کلام شود، صدای خوش آواز جیر جیر پرندگان سکوت خاموش خیابان را می بلعید ولی آن دو چنان در افکار خود غوطه ور بودند که نه تنها صدای آواز پرندگان را نمی شنیدند و بلکه هوای لطیف بهاری را هم حس نمی کردند، آن اتفاق تلخ باعث شد تا روز زیبایشان خراب شود، پس از لحظاتی فرهاد از حرکت ایستاد سکوت بینشان را شکست، نگاه عاشقانه ای نثار شیدا کرد، گفت: _" شیدا خیلی دوستت دارم... دلم میخواد فقط مال من بشی... فکر جدایی از تو دیوونه ام میکنه... " شیدا هم در جواب لبخند قشنگی تحویلش داد، گفت: _" منم دوستت دارم فرهاد... بهت قول میدم تا زمانی که زنده ام تنها تو مرد زندگی ام باشی... " در آن روز بهاری زیر درختی که تازه شکوفه زده بود و وجود زندگی دوباره اش را جشن می گرفت، دو عاشق دلخسته زل به چشمهای بی قرار همدیگر زده بودند و سوگند یاد کردند که تا آخرین نفس برای هم بمانند... غروب بود، سوز سردی می وزید که آدمی را به یاد فصل خزان می انداخت، کم کم آسمان لباس سیاهش را بر تن می کرد و خورشید را به پشت کوه های بلند هدایت می کرد، فرهاد تن کوفته و خسته اش را روی کاناپه ولو کرد و چشمهایش روی هم گذاشت، بعد از یک روز پرفراز و نشیب خانه بهترین جا برای استراحت یک مرد بود، ولی او افکارش جای دیگری پراکنده بود، یک هفته از آخرین ملاقات او و شیدا می گذشت، فرهاد هیچ خبری از محبوبش نداشت، قلبش بی قرارتر از بیش در سینه اش می تپید، دیگر ماندن و انتظار کشیدن را جایز ندید، از آپارتمانش خارج شد و یکراست به طرف منزل حامد شتافت، بعد از دقایقی حامد جلوی در ظاهر شد وقتی فرهاد را روبه روی خود دید کمی دستپاچه شد ولی عاقبت لبخند زورکی زد، گفت: _" سلام فرهاد... بیا تو... " فرهاد بدون کلامی حرف پا به داخل آپارتمان گذاشت و سراسیمه پرسید: _" حامد، از شیدا خبری داری؟ " رنگ صورت حامد کمی تغییر کرد با لکنت زبان گفت: _" نه... حالا بیا روی مبل بشین... چه خبرا...؟ " فرهاد به خوبی متوجه شد حامد از جواب دادن به سوالش طفره می رود، فوری فشار خفیفی به بازویش داد و او را وادار به ایستادن کرد، گفت: _" حامد، خواهش میکنم طفره نرو... من حالم خوش نیست یه هفته هست از شیدا هیچ خبری ندارم به تلفنهام جواب نمیده دلم واقعاً شور میزنه... اگه چیزی میدونی بگو... " حامد لبخند ساختگی زد و از فرهاد دعوت به نشستن روی مبل را کرد، سکوت سنگینی بر فضای خانه حکمفرمایی می کرد تا اینکه پری خود را به سالن رساند و سلامی به فرهاد کرد و آرام روی مبل جای گرفت، فرهاد نگاهی به چهرۀ رنگ باختۀ هر دوی آنها انداخت، از پری پرسید: _" خواهش میکنم بگو شیدا کجاست؟ نگو نمی دونم که باورم نمیشه پری خانم... " پری سرش را به زیر انداخت و بعد از کمی مکث با ایما و اشاره از حامد خواست تا با هم به اتاق خلوتی بروند، حامد موافقت کرد و معذرت خواهی کوتاهی از فرهاد کرد و همراه همسرش وارد اتاق دیگری شد... بعد از رفتن َآنها فرهاد به رفتار مشکوک آن دو می اندیشید، چه دلیلی داشت که چشمهای حامد سرخ باشد؟ چرا پری حال پریشانی داشت؟ برای چی آنها ساکت و خاموش بودند و مانند روزهای قبل شاد و سرحال نبودند؟ فرهاد مطمئن شد که زن و شوهر سعی داشتند با هم موضوعی را از او مخفی نگه دارند ولی چه چیزی را...؟ بعد از مدتی حامد و پری آرام و بی صدا از اتاق خارج شدند و حامد مجدداً کنار مبل فرهاد جای گرفت و پری ترجیح داد رو به روی فرهاد روی مبل بنشیند، بعد از کمی مکث که انگار پری با وجدانش کلنجار می رفت، رشتۀ کلام را به دست گرفت و بی مقدمه گفت: _" یک هفته قبل شیدا اومده بود اینجا حالش اصلاً خوب نبود رفتارش نشون میداد که اتفاقی افتاده ولی اون به سوالهای من جواب روشنی نداد فقط گفت هر موقع شما سراغش رو گرفتین من این نامه رو بهتون بدم... " پری نامه ای را به دست فرهاد رساند، فرهاد فوری نامه را از دستش قاپید و با عجله شروع به خواندن کرد: ( سلام فرهاد جان من با دیدن عشق در نگاه زیبای تو آرزوی دیگری نداشتم و خودم رو سرشار از عشق و لبریز محبت تو دیدم، همیشه در رویای خودم، از همون اولین بار که دیدمت، تو رو مرد زندگی خودم میدونستم، ولی افسوس که فقط یه رویا بود، نذاشتن عشق من و تو به ثمر برسه، این چند خط دیگه رو هم مینویسم تا تو بدونی چه بلایی سرم آوردن، ازت خجالت میکشم فرهاد، گستاخی ام رو ببخش. بعد از اینکه اون روز تو با بهنام دعوای شدیدی کردی من فقط منتظر بودم تا بهنام بیاد و همه چیز رو به پدرم بگه اما انگار این اتفاق قرار نبود بیفته، سه روز بعد از اون جریان من توی اتاقم مشغول مطالعه کردن بودم، پدر و مادرم رفته بودند کرج و من ترجیح دادم خونه بمونم، اون روز دلم برات خیلی تنگ شده بود و کم کم داشتم خودم رو آماده میکردم بیام آپارتمانت که یکی از خدمتگذاران خونه مون بهم گفت بهنام اومده و اصرار داره بیاد اتاقم کمی ترسیدم ولی بعدش به خودم گفتم " بهنام جرأت دست درازی کردن به منو نداره..." اجازه دادم اون وارد اتاقم بشه ولی اون بهنام همیشگی نبود اخلاقش به کل عوض شده بود بخاطر رفتار گذشته اش ازم عذر خواهی کرد و تشویقم کرد باهات ازدواج کنم می گفت بنظرش میاد فرهاد پسر خیلی خوبی هست، خیلی خوشحال شدم ازش تشکر کردم و براش آرزوی موفقیت کردم، خواستم از خدمتگذار تقاصای پذیرایی رو بکنم که بهنام مانع شد و از اتاق خارج شد چند دقیقه بعد با دو لیوان شربت به اتاق برگشت و یکی رو به دستم داد منم با خوشحالی کمی از شربت رو نوشیدم، نمی دونم چی توی شربت ریخته بود که بعد از نوشیدنش سرم گیج رفت چشمام سیاهی رفت... بعد از اینکه به هوش اومدم فهمیدم اون پست فطرت جسمم رو آلوده کرد، از سر عجز گریه سردادم، بهنام خیلی خونسرد در حال سیگار کشیدن بود و با نهایت بی شرمی بهم گفت حالا دیگه باید باهاش ازدواج کنم، با جیغ و گریه اون رو از اتاقم بیرون کردم، فرهاد، میدونم خودکشی گناه بزرگی هست ولی من چاره دیگه ای نداشتم من دیگه نمیتونم به چشمای زلال از عشق تو نگاه کنم، من نتونستم پاک و نجیب بمونم، امیدوارم خدا منو ببخشه من برای همیشه خودم رو از این دنیای خاکی جدا کردم. دوستت دارم فرهاد، منو ببخش، برای همیشه خداحافظ شیدا ) نامه از دست فرهاد لغزید و زیر پایش افتاد، مات و مبهوت به نقطه ای از دیوار خیره شد و پلک هم نمی زد، اصلا در باورش نمی گنجید تنها عشقش را از دست داده باشد، باور نمی کرد دیگر نمی تواند آن نگاه عاشقانه مخملی را ستایش کند، بغض آزار دهنده دست بر گلویش گذاشته و با بی رحمی وجودش را در هم می شکست، حامد از پری تقاضای لیوان آبی کرد و قطره قطره آب داخل لیوان را روی صورت غمزدۀ فرهاد پاشید، وقتی فرهاد از شوک خارج شد تنها با صدای به غم نشسته اش آرام و آهسته گفت: _" منو ببرین پیش شیدا... " حامد بریده بریده گفت: _" باشه... باشه... فرهاد جان... " طولی نکشید که هر سه نفر داخل ماشین نشستند و اتومبیل به سمت بهشت زهرا به حرکت درآمد، حامد در حین رانندگی نگاهی به چهرۀ بازندۀ فرهاد انداخت که سرش را به زیر انداخته بود و با افکار پریشان خود خلوت کرده بود حتی قطره اشکی از چشمهایش فرود نیامده بود هنوز نتوانست مرگ عزیزش را باور کند در شوک سنگینی فرو رفته بود، بعد از دقایقی که از نظر فرهاد به کندی می گذشت، حامد ماشین را جلوی قبرستان متوقف کرد و همگی بطرف قطعۀ قبر شیدا گام برداشتند، وقتی فرهاد اسم شیدا را روی سنگ قبر دید پاهایش سست شد و زانوهایش خم شد، او فقط مات و مبهوت به نام محبوبش خیره شده بود، بعد از مدتی با صدایی که گویی از عماق چاه برمی خواست، گفت: _" از اینجا برین، میخوام تنها باشم... " حامد و پری با ناباوارگی به هم چشم دوختند، دوباره صدای فرهاد اندکی بلندتر برخواست، گفت: _" گفتم از اینجا برین میخوام با شیدا تنها باشم... " پری بازوی حامد را فشرد و مجبورش کرد که از آنجا دور شوند، حامد با صدای لرزان گفت: _" باشه فرهاد جان ما میریم، فقط هر موقع خواستی برگردی بهم زنگ بزن با ماشین بیام دنبالت... تنها نیا " فرهاد به دوستش اطمینان داد مراقب خودش است و نگرانش نباشد، بعد از رفتن حامد و پری، فرهاد دستی به سنگ قبر کشید و آهی از سر افسردگی کشید، گفت: _" هنوزم باورم نمیشه تو رو از دست دادم فکر میکنم دارم خواب میبینم مثل یه کابوس تلخ!... دل مرده من دیگه هیچ وقت رنگ عشق به خودش نمی گیره، شیدا، من بدون تو با خاطراتت چیکار کنم؟ دیگه با کی درد دل کنم؟ چرا تنهام گذاشتی شیدا؟ تو بهت قول دادی، عهد بستی که همیشه پیشم میمونی گفتی دوستم داری... پس چرا رفتی؟ من بدون تو چیکار کنم؟ " بغضی که در راه گلویش آشیانه کرده بود ترکید و زخم عمیقش سرباز کرد، اشکها روی صورتش به راه افتادند، خیلی وقت بود که تنهایی او را عذاب می داد، حالا فهمیده بود زندگیش چقدر خالی است و چقدر بدون عشق زندگی بی معناست، صدای هق هق گریه اش در میان شاخه های درختان گم می شد و همراه باد به سرزمینی دور سفر می کرد پذیرش این غم عظیم برایش دشوار بود، صورتش را در میان دستهایش پوشاند و عقدۀ دلش را خالی کرد، بعد از مدتی چشمهای بارانی اش به گوشه ای خیره شد و با نهایت عصبانیت فریاد زد: _" بهنام می کشمت... گورت رو کندی... " با قدم های بلند و استوارش از قبرستان خارج شد و به سوی آپارتمان مجردی بهنام براه افتاد... چشم هایش از فرط عصبانیت به دو کاسه خون تبدیل شده بود و پوست صورتش به سرخی نشان می داد، او از شدت عصبانیت دستهایش را به سختی مشت کرده بود و به سمت مقصدش حرکت کرد، طولی نکشید که جلوی مجتمع آپارتمان مسکونی که فقط یک واحدش متعلق به بهنام بود، ایستاد، ناگهان دختر جوانی از ساختمان خارج شد و قبل از اینکه در را پشت سرش ببندد فرهاد خود را به او رساند و از آنجا عبور کرد با آسانسور خود را به طبقۀ مورد نظر رساند، با مشت و لگد در را محکم کوبید تا اینکه بهنام در حالی که با حالت کلافه می گفت: _" اومدم... چقدر زنگ میزنی... مگه... " وقتی پشت در چهرۀ غضبناک فرهاد را دید، ادامه حرف در دهانش ماسید سعی کرد در را ببندد که فرهاد فوری نوک کفشش را لای در گذاشت و باعث شد در آپارتمان از هم گشوده شود، او داخل شد و در را پشت سرش بست، بطرف بهنام گام برداشت، بهنام به سختی آب دهانش را فرو داد، رنگ صورتش به وضوح پریده بود و با ترس و لرز گفت: _" چیکار میخوای بکنی...؟ " فرهاد بدون هیچ حرفی سیلی محکمی به صورت بهنام نواخت و او را نقش بر زمین کرد، بهنام حسابی دست و پای خود را گم کرد و التماس کنان به فرهاد گفت: _" من همه چیز رو برات توضیح میدم، من نمیخواستم شیدا بمیره... فرهاد به من کاری نداشته باش، به من رحم کن... " فرهاد با حالت عصبی به طرف بهنام یورش برد، یقه اش را دو دستی گرفت و همان طور که بشدت تکانش می داد، خشمگینانه فریاد زد: _" رحم کنم...!؟ مگه تو به شیدام رحم کردی؟ مگه تو به گریه هاش توجه ای کردی؟ نه... تقاص تو فقط مرگه... " وقتی حرفش تمام شد، پشت او را به دیوار چسباند، با تمام قدرت گردنش را میان دستهایش فشرد چشمهای بهنام از حلقه بیرون زده بود و رنگ صورتش کبود شده بود، فرهاد در آن حال با عصبانیت می گفت: _" بمیر نامرد... بمیر... " کم کم نفس کشیدن برای بهنام سخت شد و بعد از دقایقی پیکر بی جان بهنام نقش بر زمین شد، وقتی فرهاد چشمش به جسم خفه شده بهنام افتاد، تازه به اصل موضوع پی برد، ولی از کاری که کرده بود اصلاً احساس پشیمانی نمی کرد، او خیلی زود آپارتمان بهنام را ترک کرد و راه منزلش را در پیش گرفت در بین راه خاطرات شیرینش با شیدا به مغزش راه پیدا کرد، زمانی بخود آمد که با وانتی برخورد کرد، پیکر خونین فرهاد بر روی آسفالت خیابان افتاده بود او لحظه ای چشم هایش را نیمه باز کرد و برای ثانیه ای صورت معصوم شیدا جلوی دیدش جان گرفت و نفس آخرش را کشید، مردم به دور مرد جوان حلقه زده بودند شخصی پیش قدم شد و نبض او را گرفت، بعد با تاسف سرش را تکان داد، گفت: _" نبضش نمیزنه... اون مرده... " راننده وانت عاجزانه کف خیابان نشست و با دو دستش به سرش کوبید، گفت: _" وای بدبخت شدم... به خدا قسم اون خودش یهو جلوی ماشینم ظاهر شد...من مقصر نیستم... " مرد جوانی که عابر بود حرفش را تایید کرد، گفت: _" راست میگه... من شاهد بودم پسره گیج و منگ بود یه دفعه به ماشین این آقا برخورد... " دیگری که پیرمردی بود، عصا زنان به کنار جسم بی جان فرهاد رفت، کمی از پشت عینک ته استکانی اش به او خیره شد و زمزمه کنان گفت: _" بیچاره... چه جوون زیبایی بود انگار اجل بهش مهلت ادامه زندگی رو نداد... خدا بیامرزدش... " جمعیتی که دور پیکر خونین فرهاد حلقه زده بودند منتظر پلیس ماندند تا بیاید و صحنۀ تصادف را ببیند و دربارۀ آن سانحه حادثۀ ناگوار تحقیق کند. داستان عاشقانه لیلی و مجنون ، شیرین و فرهاد بار دیگر تکرار شد و با پایان غم انگیزش خاتمه یافت... (((پایان)))

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب