داستان پرستوهای عاشق قسمت دوم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
شب خواستگاری فرا رسید، همان طور که شیدا سفارش کرده بود، فرهاد آن شب به ظاهر خود خیلی اهمیت داد، کت و شلوار خاکستری روشن که از دوست صمیمی اش (حامد) امانت گرفته بود و همچنین کراوات زرشکی رنگی به تن داشت، موهای خرمایی خوش حالتش را با استفاده از ژل مو به سمت بالای سرش حالت داده بود و با صورتی اصلاح کرده واقعاً جذابیت چهره اش چند برابر شده بود، فرهاد دسته گل زیبا و بزرگی تهیه کرده بود، در آن شب تاریک نیمۀ دوم اریبهشت آسمان همچون مخملی سیاه رنگ به تمام آنچه که در زمین خودنمایی می کرد، پوشش داده بود، از ابرهای تیره که حکایت از بارش باران را می کردند، اثری نمانده بود و تنها باد خنک بهاری به ملایمت می وزید که بر پیکر سخت کوش آدمی جا خوش می کرد، نور کم ستارگان اندکی اطراف آسمان سیاه را روشن نشان می داد، عاقبت قامت ورزیده و برازندۀ فرهاد جلوی در خانۀ بزرگی ایستاد، او چند نفس عمیق کشید و سینه اش را از هوای آزاد پر کرد کمی سر و وضعش را مرتب کرد و دسته گل را اندکی در دستش جا به جا کرد و با اعتماد به نفسی که در او نمایان بود زنگ آیفون را فشرد، بدون اینکه برای کسی مهم باشد پشت در کیست؟ در از هم گشوده شد، فرهاد با دیدن حیاط بزرگ آن خانه دهانش از تعجب باز ماند، دور تا دور خانه از درخت و گل های مختلف پوشانده بود و استخر بزرگی که معلوم بود آب زلالش تازه عوض شده بود و به صورت شاعرانه ای از آن فواره می زد، دیدن مناطق زیبای آن خانه دل آدمی را غرق در نشاط و سرزندگی می کرد، نمای ساختمان از سنگ سفید مرغوب بود با در و پنجره های زیبای مشکی بزرگ و تراس نیمه دایره، سرایدار پیری به او خوش آمد گفت و او را به داخل خانه دعوت کرد، از چند پله بالا رفت، ابتدا سالن بسیار بزرگی به چشم می خورد که کف زمین از سنگ مرمر براق وجود داشت و با استفاد از فرش های گرانقیمتی تزیین شده بود، روبه روی در ورودی سالن دو پلکان مارپیچ با نرده های مشکی به فاصله ده متر از هم قرار داشتند که به طبقۀ بالا می رفت، در سمت راست سالن غذاخوری و آشپزخانه ای بزرگ قرار داشت و در سمت چپ سالن کتابخانه و سالن پذیرایی معلوم بود، فرهاد دسته گل را به دست یکی از خدمتگذاران که زن مسنی بود، داد، چشمش به تابلوی نفیسی افتاد که روی دیوار قرار داشت، تصویر یک زن زیبا که شانه های عریان او را یک حریر صورتی پوشانده بود، لوستر فوق العاده زیبا و بزرگی از سقف آویزان بود، مشغول تماشای گوشه و کنار خانه بود که ناگهان با صدای کلفت مردانه ای بخود آمد، فرهاد، مرد 45 ساله ای را روبه روی خود دید، او مردی بسیار شیک پوشی بود، شلوار جین سیاه رنگ به همراه پیراهن کرم و کراوات قرمز رنگی به تن داشت و همچنین موهای جوگندمی اش را بطرف بالای سرش هدایت داده بود و با صورتی اصلاح شده که پوست سفیدش را نمایان تر نشان می داد، چهره اش جذابیت خاصی داشت و او را نسبت به سنش جوانتر نشان می داد، او خود را پدر شیدا (شاهرخ) معرفی کرد، بعد از چند دقیقه زنی که آرایش تند و اغراق آمیزش توی ذوق می زد، کنار شاهرخ روی مبل جای گرفت، او لباس قرمز رنگ تنگی که تا زیر پایش انتها داشت و با یقۀ باز که به پوست سفید صورتش می آمد موهای پرپشت مشکی ای داشت که رگه هایی از رنگ شرابی در آن نمایان بود، شال حریر نازک قرمزی بر سر داشت که فقط قسمتی از موهایش را پوشانده بود، او خود را مادر شیدا (مرجان) معرفی کرد، بعد از دقایقی شیدا از پله ها پایین آمد و به فرهاد سلام و خوش آمد گفت، او لباس یاسی رنگ به همراه شال حریر همرنگ آن بر تن داشت، لباسش بسیار زیبا و شیک بنظر می رسید که با کفشهای پاشنه بلند نگاه هر بیننده ای را بخود جلب می کرد بااستفاده از آرایش ملایم و دل انگیزی که روی صورتش انجام داده بود، چهره اش بسیار خواستنی و دوست داشتنی شده بود، نگاه پر از تحسین فرهاد بر روی او ثابت ماند، دختر جوان با دلی سرشار از شور و شوق زندگی بر روی مبل روبه روی فرهاد جای گرفت، شاهرخ کلام را به دست گرفت و در حالی که به خونسردی پایش را روی هم انداخته بود، گفت: _" خب، فرهاد خان خودت رو بیشتر برای ما معرفی کن... " فرهاد تک سرفه ای زد و در حالی که صدایش از هیجان کمی می لرزید، گفت: _" من فرهاد موسوی اهل تهران هستم که بعد از گرفتن مدرک دیپلمم و همین طور وقتی سربازیم تموم شد تونستم توی یه رستوران به عنوان گارسون مشغول کار کردن شوم، من تنها پسر پدر و مادرم بودم که 6 سال پیش وقتی هر دوشون فوت کردند با خونۀ پدری ام که برام به ارث گذاشته بود تونستم یه آپارتمان نقلی برای خودم رهن کنم... با شیدا خانم توی عروسی دوستم حامد آشنا شدم ظاهراً ایشون از دوستان صمیمی عروس خانم (پری) بودند، راستش من از نجابت و سادگی دخترتون خیلی خوشم اومد و احساس کردم همسر مناسبم رو پیدا کردم، مزاحمتون شدم تا شما افتخار دامادی این خانواده گرم رو به بنده بدین... " شاهرخ مکث کوتاهی کرد، پرسید: _" فرهاد خان، میدونین شیدا چرا از شما 2 سال مهلت خواست تا به خواستگاریش بیاین؟ " فرهاد، نگاه گذرگاهی به چهرۀ نگران شیدا انداخت، جواب داد: _" شیدا خانم، به خاطر یه سری مشکلات خانوادگی 2 سال مهلت خواستند... " شاهرخ سیگاری روشن کرد و بعد از اینکه پک محکمی به آن زد، گفت: _" فرهاد خان، شیدا نامزد پسر خاله اشه، البته هنوز رسمی نشده، شیدا تن به این ازدواج نمیده ولی خودم رازیش میکنم " فرهاد با ناباوارگی نگاهی به چهرۀ پکر و گرفتۀ شیدا که شبنم اشک در چشمهایش حلقه زده بود، انداخت و با صدایی که انگار از ته چاه برمی خواست، گفت: _" من اینا رو نمیدونستم... " شاهرخ نیشخندی زد و با لحن تحقیرآمیزی گفت: _" از دخترم تعجب میکنم که اجازه داد یه دیپلمه که شغل آزادی هم داره به خواستگاریش بیاد در حالی که خواستگار زیادی از جمله دکتر و مهندس داره، فرهاد خان، بهتره تو بری با یه دختر از طبقه خودت ازدواج کنی از قدیم میگن کبوتر با کبوتر و باز با باز... من نقشه های زیادی برای تنها دخترم دارم نمیتونم با دستهای خودم اون رو به کام بدبختی بکشونم... " فرهاد به زحمت توانست چهره اش را پشت هاله ای از خونسردی پنهان کند از خشم درونش در حال انفجار بود و با صدایی که از فرط عصبانیت می لرزید، گفت: _" مثل اینکه شما تصمیم خودتون رو گرفتین اصرار من دیگه فایده ای نداره، بهتره من برم... " بعد از گفتن حرفهایش فوری از روی مبل برخاست و راه خروج را در پیش گرفت، شیدا هم هراسان از روی مبل برخاست و دنبال فرهاد به سمت حیاط گام برداشت و در آن حال با لحن بغض آلودی گفت: _" فرهاد... فرهاد یه لحظه صبر کن... " ولی تمنای شیدا بی فایده بود، چون فرهاد به حالت دویدن از حیاط گذشت و سرانجام از آن خانه خارج شد، شیدا با قلبی آشفته و نگران به داخل سالن برگشت و با بغضی که راه گلویش را سد کرده بود رو به پدرش کرد، گفت: _" بابا، شما نباید اونجوری تحقیرش می کردین... " شاهرخ کمی صدایش را بلند کرد و با لحن عصبی گفت: _" تو چطور با خودت فکر کردی من با ازدواج تو و اون پسرک رضایت میدم؟ میخوای تمام دوست و آشنا بگن دختر شاهرخ با یه پسر گدا گشنه ازدواج کرده... مگه عقلت رو از دست دادی دختر... " اشکهای شیدا همچون دانه های مروارید از پس پرده های حریر چشمهای زیبایش رخ نشان داد و درآن حال گفت: _" بابا، بذارین منم برای آینده ام تصمیم بگیرم... فرهاد پسر خیلی خوبیه اون کسی هست که میشه یه عمر بهش تکیه کرد با بودنش احساس امنیت کرد، درسته که ثروتمند نیست ولی انسان با شرافت، مهربون و خونگرمی هست اون تمام معیار های منو که از مرد آینده ام توقع دارم داره... " شاهرخ که معلوم بود حوصله ای برای شنیدن حرفهای دخترش ندارد، کلامش را برید، گفت: _" این حرفا همه اش باد هواست توی این دوره زمونه اگه پول نداشته باشی توی جامعه اصلاً آدم حسابت نمیکنن، بذار خیالتو راحت کنم شیدا... من با ازدواج تو و فرهاد مخالفم اون پسره جز قیافه هیچی نداره، من برای تو خیلی زحمت کشیدم، گذاشتم بری دانشگاه بهترین معلم ها رو برات استخدام کردم نذاشتم آب توی دلت تکون بخوره تموم راه رفاه و آسایش رو برات باز کردم، حالا هر موقع وقتش برسه خودم میگم با کی ازدواج کنی...؟ " شیدا با شنیدن کلام آخر پدرش از کوره در رفت و پرخاش کنان گفت: _" مگه من کالا هستم که شما دارین معامله میکنین، منم آدمم دیگه بزرگ شدم میخوام خودم واسه آینده ام تصمیم بگیرم... " مرجان شالش را از روی سرش برداشت و به گوشه ای پرت کرد، و تابی به موهای رنگ شده اش داد، گفت: _" خب، بابات راست میگه دیگه... اون پسره اصلاً در شأن خانوادگی ما نیست، بهتره هر چه زودتر این موضوع رو تمومش کنی... " شیدا نگاه اشک آلودش را به چهرۀ پدرش دوخت، گفت: _" حرف آخرتون همینه...؟ " شاهرخ قاطعانه گفت: _" آره... حرف اول آخرم همینه بهتره اون پسره رو برای همیشه فراموش کنی... " شیدا روبه روی پدرش ایستاد و در حالی که اشکهایش قطره قطره بر روی پهنای صورتش سر می خورد، گفت: _" باشه... پس بذارین منم حرف آخرمو بزنم، بابا، من هیچوقت ازدواج نمیکنم اگرم بکنم فقط فرهاد رو به عنوان مرد زندگیم قبول میکنم... همین! " این را گفت و دلشکسته به اتاقش پناه برد، بغضش ترکید و با صدای بلند گریه سرداد... صبح دلپذیری با شکوه رخ نموده بود، روز زیبایی که از آن بوی آغاز و تازگی به مشام می رسید و در آن همه چیز هویدا بود، جز واژۀ تنفر و بی مهری، خورشید طلایی با عظمتی بیشتر بر پهنای آسمان دامن کشیده بود و سخاوتمندانه نور افشانی می کرد، باد خنک بهاری به آرامی شروع به وزیدن کرده بود و موجب می شد آدمی سرمای هوا را نیز از یاد نبرد، پرندگان شاد و سرمست بر پهنۀ آسمان به پایکوبی مشغول بودند، فرهاد با چشمهانی پف کرده و موهای ژولیده در آپارتمانش روی کاناپه خزیده بود و تمام اتفاقات شب گذشته مانند سناریوی فیلم از جلوی چشمهایش رژه رفت، برای چند لحظه چشمهایش را بست و چند نفس عمیق پیاپی کشید، طولی نکشید که با صدای در آپارتمانش بخود آمد و با حالت بی رمقی از جایش برخاست و بسوی صدا گام برداشت، پشت در با قامت کشیده و بلند حامد برخورد، او چشم و ابروی تیره و پوستی گندمی داشت و ته ریشی که همیشه روی صورتش نمایان بود، چهره اش را جذاب نشان می داد، فرهاد با صدایی که انگار از ته چاه برمی خواست، گفت: _" چه طوری حامد...؟ کاری داشتی؟ " حامد دقیقتر به اجزاء چهرۀ دوستش خیره شد و توانست بی حالی و گرفته گی را از رفتار و حرکاتش تشخیص دهد از این رو با لحنی دوستانه گفت: _" فرهاد، مگه کشتی هات غرق شده... این چه سر و وضعی هست برای خودت درست کردی؟ " فرهاد در جواب فقط آه سوزناکی کشید، حامد دست دوستش را گرفت و در حالی که از او می خواست از آپارتمانش خارج شود، گفت: _" بیا بریم با هم یه کمی گپ بزنیم... پری ترتیب یه نهار خوشمزه رو داده... زود باش بیا بریم خونه مون... " فرهاد لبخند کمرنگی زد، گفت: _" نه حامد جان، بهتره من نیام حوصله ندارم... میخوام تنها باشم... " حامد با لحنی دلسوزانه گفت: _" میخوای غم و غصه بخوری که چی بشه... بیا بریم دور همدیگر بشینیم با هم یه راه حلی پیدا کنیم... " حامد با سماجت موفق شد او را راضی کند که از منزلش خارج شود و به همراه دوست صمیمی اش داخل آپارتمان کوچکش شد، پری به استقبال همسرش تا دم در آمد و به گرمی با فرهاد سلام و احوالپرسی کرد و آنها را به نشستن روی مبل دعوت کرد، او زن جوانی با صورت گرد و تپل بود، پوست روشنی داشت با چشمهایی مشکی و گیرا که جذابیت خاصی به چهره اش بخشیده بود، حامد کنار دوستش روی مبل سه نفره جای گرفت و در حالی که با مهربانی دستی به شانۀ مردانه فرهاد می کشید، گفت: _" وقتی شیدا خانم خبر اتفاق دیشب رو به پری و من داد باور کن خیلی ناراحت شدم، اصلا فکرشو نمیکردم آخرش اینجوری بشه... حالا میخوای چیکار کنی؟ " فرهاد کمی مکث کرد، بعد با کلافه گی به موهایش چنگ انداخت، گفت: _" نمیدونم... تو میگی چیکار کنم؟ " حامد اندکی به فکر فرو رفت و با زدن لبخند مصنوعی گفت: _" اگه نظر من رو بخوای، میگم هر چی بود همین الان فراموشش کن، برای تو قحط دختر نیست لب تر کنی صد تا دختر بهتر از شیدا برات بال بال میزنن... " فرهاد لبخند تلخی زد، گفت: _" چی میگی حامد...؟ من یه تار موی شیدا رو با دنیا عوض نمیکنم، من با تمام وجود شیدا رو دوست دارم غیر از اون به دختر دیگه ای نمیتونم فکر کنم، من یا هیچوقت ازدواج نمیکنم یا اگرم بکنم فقط حاضرم با شیدا ازدواج کنم... "

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب