دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید

وانت وارد یک کوچه تنگ شد و کنار خانه ای توقف کرد، آقای سهرابی از ماشین خارج شد و به زن و دخترش هم که پشت وانت نشسته بودند، کمک کرد تا پیاده شوند، خانم سهرابی چادرش را مرتب کرد و نگاهی به خانه ی کوچکی که قرار بود در آنجا زندگی کنند انداخت، پشت چشمی نازک کرد و به شوهرش گفت: _" ما باید توی این خراب شده زندگی کنیم؟ " آقای سهرابی به کنار همسرش رفت، نگاهی به خانه کوچک انداخت و با لبخندی مصنوعی رو به همسرش کرد، گفت: _" لیلی جان ما مجبوریم...خانم من، طلبکاران فقط دو روز به من مهلت دادند، هر موقع وضعم خوب شد قول میدم خونه ای بهتری بگیرم..." این جوری زنش را قانع کرد و به طرف کارگرها رفت...دخترش (ستاره) با لبخند به مادرش گفت: _" مامان جون خونه ی بدی که نیست فقط..." خانم سهرابی حرف دخترش را قطع کرد، با اخم گفت: _" آخه کجایی این خونه خوبه...کوچه ش اونقدر تنگه که یه موتور هم به زور میتونه بیاد...خود خونه که حیاط نداره، اتاق درست حسابی هم که نداره...من به چی این خونه دلمو خوش کنم..." خانم سهرابی جعبه لوازم چینی اش را برداشت و بطرف خانه حرکت کرد، ولی ستاره هنوز صدای غرغرکنان مادرش را می شنید...چند دقیقه بعد پسر جوانی از خانه ای خارج شد، وقتی آقای سهرابی را دید، با لبخند به کنارش رفت و گفت: _" سلام آقا...خیلی خوش اومدین به این محله..." آقای سهرابی با لبخند دست پسرک را فشرد و گفت: _" سلام پسرم...ما از امروز همسایه شما شدیم..." پسرک با لبخند صمیمی گفت: _" باعث افتخاره...کاری از دست من بر میاد انجام بدم؟ " آقای سهرابی دستی به شانه پسرک کشید و گفت: _" نه پسرم...خیلی ممنون..." پسرک چند لحظه دیگر آنجا ماند، بعد از آن کوچه دور شد...تابستان سال 1382 بود و در تهران هوای گرم و سوزناکی داشت، ستاره از هوای آفتابی آن روز واقعا کلافه شده بود و به داخل خانه پناه برد، روی مبلی نشست و با چند تکه روزنامه شروع به باد زدن خودش کرد، کمی به دور و اطراف خانه کوچک نگاه کرد، بعد با خودش زمزمه کرد: _" اون خونه ی قبلی بیشتر شبیه یه بهشت بود، ولی اینجا..." کم کم چشمهایش سنگین شد و بخواب فرو رفت...یه عمرآقای سهرابی توی یک مغازه فرش فروشی کار می کرد و درآمد خیلی خوبی هم داشت، تا اینکه بدهی بالا آورد، طلبکاران خیلی بهش فشار می آوردند و خلاصه تهدیدش کردند، ازش شکایت می کنند و او را به زندان می اندازند، آقای سهرابی کمی از طلبکاران مهلت خواست و بر سر ناچاری خانه ی زیبایش را فروخت، خانواده اش هم مجبوری موافقت کردند...با صدای گفت و گوی آقا و خانم سهرابی ستاره چشمهایش را باز کرد و در نظافت خانه به پدر و مادرش کمک کرد... صبح روز بعد...آقای سهرابی خیلی زود از خانه خارج شد، یک ساعت بعد از رفتنش ستاره هم بعد از خوردن صبحانه اش از خانه خارج شد، متوجه شد که همان پسری که روز اسباب کشی با پدرش صحبت می کرد، قصد بیرون رفتن از منزلش را دارد، پسرک وقتی ستاره را دید باهاش سلام و احوالپرسی کرد، بعد پرسید: _" دانشگاه میرین؟ " ستاره جواب داد: _" نه من دانشجو نیستم، کلاس نقاشی میرم " پسرک با لبخند گفت: _" پس تا جایی مسیرمون یکیه..." بقیه مسیر را با هم گرم گفت و گو شدند، ستاره از زندگی اش صحبت کرد، اینکه پدرش یک مغازه فرش فروشی دارد، مادرش خانه دار است و خودش هم چون در درسها بچه تنبلی بود، بعد از گرفتن دیپلم قید کنکور را زد و چون پدرش چند میلیون بدهکار بود، مجبور شدند به این محله اسباب کشی کنند...پسرک که اسمش (شهروز) بود، درباره زندگی خودش صحبت کرد، اینکه تک پسر یک خانواده ی 5 نفره است، دو خواهر بزرگتر دارد، که هر کدامشان بعد از گرفتن دیپلم ازدواج کردند و به خانه بخت رفتند، شغل پدرش آشپزباشی یک رستوران است، مادرش خانه دار است و خودش هم بعد اینکه 2بار شانسش را در کنکور امتحان کرد، برای همیشه قیدش را زد و توانست در یک مغازه شیرینی فروشی کار کند... دیگر موقع خدا حافظی فرا رسید، برای همدیگر آرزوی موفقیت کردند و از هم جدا شدند... تقربیا هر روز ستاره و شهروز با هم ملاقات می کردند، ستاره کم کم به آن محله عادت کرد، یک صبح زیبا و دلنشین ستاره بعد از اینکه با شهروز همقدم شد و کمی با هم صحبت کردند، به کلاس نقاشی اش رسید و بعد از چند ساعتی که استاد به شاگردانش تدریس داد، به خانه اش برگشت، یکراست بطرف آشپزخانه رفت، سلام بلندی به مادرش کرد و لیوان شربت سردی برای خودش آماده کرد و بطرف اتاقش رفت، روبروی آینه ایستاد، چند دقیقه خودش را داخل آینه برانداز کرد، بعد با خود گفت: _" حتما شهروز عاشقم شده...آخه چه اهمیتی داره که هر روز باهام ملاقات کنه...آه اگه اون بهم پیشنهاد ازدواج بده چقدر عالی میشه..." بعد سعی کرد چهره شهروز را به یاد آورد...شهروز پسر 26 ساله ای بود، بلند قد با اندامی ورزیده چشمانی سیاه و خیلی هم خوش تیپ بود...به این چیزها داشت فکر می کرد، که مادرش تقریبا با صدای بلند گفت: _" ستاره...ستاره بیا بیرون کارت دارم " ستاره در حال نوشیدن شربتش جواب داد: _" اومدم..." زندگی روال عادی خودش را داشت، ستاره هر روز شهروز را می دید و بیشتر و بیشتر بهش علاقه مند می شد، تا اینکه یک روز بعدازظهر آفتابی ستاره برای خرید کردن به بازار رفت، در حال برگشتن خیلی اتفاقی شهروز را در خیابان دید، کمی با هم سلام و احوال پرسی کردند و با هم قصد برگشتن بخانه را داشتند، در بین راه شهروز پیشنهاد داد: _" هوا خیلی گرمه...بهتره بریم یه بستنی بخوریم " ستاره موافقت کرد و با هم به یک کافه شاپ رفتند، شهروز سفارش دو تا بستنی میوه ای را داد و روبروی ستاره روی صندلی ای نشست، کمی با هم درباره موضوعات مختلف گفت و گو کردند، تا بستنی میوه شان را آوردند، هر دو مشغول خوردن بودند، که شهروز نگاهی به ستاره انداخت، گفت: _" ستاره خانم، میخواستم یه چیزی بهتون بگم؟ " ستاره کمی خود را جمع و جور کرد، گفت: _" بفرمایید..." شهروز یک دانه دستمال کاغذی از جعبه برداشت و عرق روی پیشانیش را پاک کرد، با اعتماد به نفس گفت: _" ستاره خانم اگه اجازه بدین میخواستم با خانواده ام یه شب بیایم .منزلتون...برای امر خیری..." ستاره سرش را به زیر انداخت و سکوت کرد، ولی دلش میخواست داد می زد و می گفت( بله بله من باهات ازدواج می کنم...) به این چیزهای فکر می کرد، که با صدای شهروز بخود آمد، که آرام گفت: _" من انتظار ندارم شما الان جوابمو بدین، یه مدتی فکر کنین بعدأ..." بعد از چند دقیقه هر دو قصد برگشتن بخانه را کردند، شهروز حساب بستنی ها را کرد و با هم از رستوران خارج شدند، بقیه مسیر را هر دو سکوت اختیار کردند و کلامی حرف نزدند...آن شب ستاره اصلا نخوابید و فقط به پیشنهاد شهروز فکر می کرد، او بی نهایت دوستش داشت، شهروز هم اصلا خواب به چشمهایش نیامد و فقط به ستاره فکر می کرد... فردا صبح... ستاره بدلیل بیدار ماندن شب قبل تا ساعت 10 دررختخواب ماند و کلاس هم نرفت، ساعت 10 چشمهای خمارش را به زور باز کرد و نگاهی به ساعت دیواری اتاقش انداخت، آهی از نهایت وجود کشید، رختخواب گرم و نرمش را به قصد شستن دست و صورتش ترک کرد... با حوله صورت خیسش را پاک کرد و وارد آشپزخانه شد، با چهره کسلش به مادرش صبح بخیر گفت، مادر نگاهی به صورت دخترش انداخت، گفت: _" صبح بخیر تنبل خانم...چه عجب بلاخره از خواب بیدار شدی..." ستاره یک استکان چای برای خود آماده کرد و در حال نوشیدن چای به مادر گفت: _" مامان، میخواستم درباره یه موضوع مهمی باهات صحبت کنم..." مادرش گفت: _" خب بگو چی شده...؟ " ستاره هم صحبت خواستگاری شهروز ازش را برای مادرش تعریف کرد، او هم قول داد، موضوع را به پدرش بگوید...شب وقتی پدر خانواده به خانه آمد، همسرش موضوع خواستگاری کردن شهروز از ستاره را برای شوهرش تعریف کرد، آقای سهرابی کمی سکوت کرد، او که از همان روز اول اسبابکشی واقعأ از شهروز خوشش آمده بود و بنظرش مرد زندگی می آمد، اجازه داد برای شب جمعه به منزلش بیاید...ستاره سر فرصت مناسب این خبر را به شهروز داد... شب خواستگاری فرا رسید، ستاره خانه را مثل دسته ی گل مرتب کرد، شهروز هم در آن شب کت و شلوار دوستش را قرض گرفت و بسیار زیبا و آراسته بهمراه خانواده اش برای خواستگاری به منزل آقای سهرابی براه افتادند، صحبتهای معمولی انجام شد، بعد پدر شهروز با اجازه از آقای سهرابی وارد اصل مطلب شد و دخترش را برای پسرش خواستگاری کرد، پدر ستاره هم بعد از اینکه کمی از شهروز سوالات گوناگون پرسید، گفت بعد از چند روزی جوابشان را می دهد، آن شب شهروز شاد و خوشحال از خانه ی آقای سهرابی خارج شد، چون مطمئن بود جواب آنها چیزی جز مثبت نیست... فردا صبح آقای سهرابی خانه را به قصد تحقیق کردن از دامادآینده اش ترک کرد، آن روز صبح ستاره به کلاس نقاشی نرفت، او دلش می خواست زودتر بداند نتیجه تحقیق پدرش از شهروز چه می شود و از نگرانی داشت میمرد...بلاخره پدرش ساعت11 بخانه آمد و خبر خوشی را به دخترش داد، او گفت: _" شهروز از هر لحاظ مرد زندگی است، در یک جمله اگر بخواهم بگویم، شهروز می تواند ستاره را خوشبخت کند..." ستاره آنقدر هیجان زده شد ، که از خوشحالی گونه ی مادرش را بوسید، ولی از نگاه پدرش خجالت کشید و خجالتزده سرش را به زیر انداخت... طولی نکشید که شهروز و ستاره برای 2ماه نامزد شدند، آن دو پرنده ی عاشق وقتی حلقه ی نامزدی را در انگشتان همدیگر می کردند، شادترین لحظه زندگیشان به حساب آمد، شهروز هر روز با نامزدش ملاقات می کرد و به جاهای تفریحی می رفتند، مثل پارک، سینما، رستوران، موزه و...گردش می کردند، او ستاره را بیش از اندازه دوست داشت و حاضر بود جانش را برای عشقش فدا کند، یکی از روزهای تابستاتی که در پارک مشغول قدم زدند بودند، ستاره لحظه به لحظه به ساعت مچی اش نگاه می کرد، شهروز سکوت عاشقانه ی بین دو نفرشان را شکست و از نامزدش پرسید: _" چی شده عزیزم...؟ چرا دقیقه به دقیقه به ساعتت نگاه می کنی؟ جایی قرار داری؟ " ستاره با لبخند جواب داد: _" یادم رفت بهت بگم، امروز قراره دوستم از فرودگاه بیاد..." پسرک با تعجب پرسید: _" فرودگاه...؟ چرا اونجا...؟ " ستاره لبخندی زد و گفت: _" آخه یکی از دوستان صمیمیم مبینا وقتی وارد دبیرستان می شه پدرش فوت می کنه، 2سال بعدش مامانش با یه مرد کارخانه دار پیمان زناشویی می بنده، مبینا هم بعد از گرفتن دیپلم میره فرانسه پیش عموش درسشو ادامه بده، دیروز که بهش زنگ زدم گفت درسش تموم شده برای همیشه میاد ایران...ساعت 3 ، منم برای استقبال ازش میخوام برم فرودگاه..." شهروز با لبخند گفت: _" خیلی خوب، با هم میریم..." آنها کمی با هم گردش کردند، بعد بسوی فرودگاه مهرآباد حرکت کردند...چند دقیقه بعد به مقصد رسیدند، نا پدری و مادر مبینا هم آنجا بودند، ستاره کمی با آنها سلام و احوالپرسی کرد، بعد منتظر دوستش ماند تا به وطنش برگردد، مبینا دختری بود، برعکس ستاره که چشمهایی به رنگ سیاه داشت، او دارای چشمهایی عسلی، پوستی سفید و بلند قد، او از ستاره بسیار زیباتر بود، طولی نکشید که مبینا چمدان بدست به طرف مادرش آمد و او را در آغوش کشید و بوسید، بعد بطرف دوستش رفت، او را هم در آغوش کشید و بوسید، ستاره نامزدش را به دوستش معرفی کرد، مبینا کمی به صورت جذاب و مردانه شهروز خیره شد، ولی خیلی زود خود را جمع وجور کرد و با شهروز سلام و احوالپرسی کرد، مبینا بعد از اینکه کمی با دوستش حرف زد ، بدلیل خستگی زیاد با ماشین ناپدریش به منزلش رفت...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب