داستان بازیچه سرنوشت قسمت دوم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
فردا صبح، نازگل مثل همیشه وارد محل کارش شد و مشغول جارو کشیدن کف رستوران شد...کمی بعد حس کرد کسی وارد رستوران شده، سر بلند کرد و در کمال تعجب همان پسر جوان شب قبل را دید، اهمیتی نداد، پسرک روی صندلی ای نشست و سفارش نیمرو را داد...وقتی صبحانه اش را صرف کرد، بطرف نازگل رفت، کمی نگاهش کرد، بعد گفت: _" من باید باهات صحبت کنم؟ " نازگل نگاهی به اطرافش انداخت، بعد خیلی آهسته گفت:_ " اینجا محل کارمه...صاحبکارم ناراحت میشه... خواهش می کنم درک کنین "پسرک با لبخند گفت:_" باشه...پس من بیرون منتظرتم..."و دیگر منتظر جواب نازگل نماند، از رستوران خارج شد...بعد از رفتن پسرک، نازگل در دل گفت:_" خدای من...این پسره دیگه چی از جونم می خواد؟ اگه سر قرار نرم...ممکنه فردا بازم بیاد مزاحمم بشه... بهتره برم حرفم رو بزنم تا دست از سرم برداره..." بعد رفت، به صاحبکارش گفت:_" ببخشید آقا...میشه چند دقیقه برم بیرون...؟ " صاحبکارش { که یک مرد مسن } بود، نگاهی به دخترک انداخت و با تعجب پرسید:_" برای چه کاری...؟ " نازگل آب دهانش را قوت داد و گفت:_" راستش یه کاری بیرون دارم، باید انجام بدم...اجازه میدین؟ "صاحبکارش پاسخ داد: _" خیلی خوب...برو ولی زود برگرد..." نازگل تشکر کرد و از در رستوران خارج شد، کمی به اطرافش نگاه کرد، بلاخره پسرک را روی یک نیمکت یافت، آرام جلو رفت، وقتی به روبرویش رسید، بلافاصله گفت:_" من دیشب همه حرفهام رو بهتون زدم، فکر نکنم حرف دیگه ای باقی مونده باشه..." پسرک از روی نیمکت برخاست و خیره در چشمهای نازگل شد، گفت:_" تو حرفت رو زدی، ولی من چیزی نگفتم " نازگل با بی تفاوتگی گفت: _" خیلی خوب... بگو، گوش میدم "پسرک به نیمکت اشاره کرد و گفت:_" اول بشین..." نازگل روی نیمکت نشست ، پسرک لبخندی زد، بعد گفت: _" ببین...من فرشاد پناهی 24 سالمه، دیپلمه، اهل تهران هستم، پدر و مادرم خیلی سال پیش از هم جدا شدن...هر کدومشون رفتند پی زندگی خودشون... من خیلی تنهاهم...روز اولی که توی رستوران دیدمت، احساس کردم تو هم مثل من طعم تلخ بدبختی رو چشیدی...برای همین بهت پیشنهاد دوستی دادم، چون فکر می کردم ما می تونیم دوستهای خوبی برای هم باشیم...ولی متاسفانه تو فکر کردی من آدم پلیدی هستم و قصد فریب دادنت رو دارم...ولی باور کن من مزاحم تو نشدم و نخواهم شد..."بعد آرام خداحافظی کرد و سلانه سلانه از آنجا دور شد، ولی هنوز چند قدمی دور نشده بود که نازگل صدایش زد: _" صبرکن..." پسرک برگشت و پرسید: _" چیزی شده؟ " نازگل که تحت تاثیر حرفهای پسرک قرار گرفته بود، سرش را پایین انداخت و آرام گفت:_" منو ببخش که بهت تهمت زدم..." نازگل بدون فکر تمام سرگذشت زندگیش را برای فرشاد تعریف کرد...اینطوری شد که آنها شدند، دو دوست... نازگل و فرشاد هر روز همدیگر را ملاقات می کردند و با هم درباره ی موضوعات مختلفی گپ می زدند...تا اینکه یک روز، وقتی دخترک در خانه، داخل آشپزخانه مشغول درست کردن ناهار بود، صدای زنگ در بلند شد، پدرش در سالن مشغول سیگار کشیدن بود، با صدای زنگ در... تقریبا با صدای بلند به دخترش گفت:_" نازگل، برو ببین کی زنگ میزنه؟ " نازگل بدون کلامی حرف، از آشپزخانه خارج شد و بطرف آیفون رفت، گوشی را برداشت و پرسید: _" کیه؟ " صدای مردی از بیرون به گوشش رسید، که گفت:_" آقا کمال تشریف دارن؟ " نازگل پرسید:_" بله...شما...؟ "مرد با صدایی خشنش جواب داد:_" من یکی از رفقاش هستم " نازگل در را باز کرد و در جواب سوال پدرش که پرسید کی بود؟ پاسخ داد:_" دوستت اومده..." و با این حرف، بطرف اتاقش رفت و در دل نالید:_" وای... بازم تریاک کشیدنشون شروع شد..." لباسهایش را عوض کرد و از اتاقش خارج شد، وقتی پدرش را دید، آرام گفت:_" بابا من میتونم برم بیرون...؟ "دوست پدرش با نگاهی خریدارانه نازگل را برانداز کرد و لبخند زشتی روی لبانش نقش بست...پدرش در جواب سوال دخترش پرسید:_" غذا آماده کردی؟ "نازگل سرش را به علامت مثبت تکان داد، جواب داد:_" آره...توی آشپزخانه هست..." پدرش آنقدر غیرت نداشت، که اجازه ندهد، دخترش موقع ظهر، تنها بیرون از خانه برود، بهمین دلیل موافقت کرد، وقتی نازگل از در خانه خارج شد، آهی به آسودگی کشید، اون همچون پرنده ای بود که از قفس آزاد شود...پدرش هیچ وقت در حق دخترش پدری نکرده بود...با قدمهای بلند از خانه دور شد و به یک باجه تلفن رفت، بعد با شماره ی همراه ی فرشاد تماس گرفت، بعد از چند بوق آزاد...خودش گوشی را برداشت، گفت:_" الو..." نازگل گفت:_" سلام فرشاد...منم..." فرشاد با خوشحالی گفت:_" سلام نازگل جان...طوری شده که این وقت روز زنگ زدی؟ " نازگل گفت:_" نه...چیزی نشده...اگه وقت داری می خوام ببینمت؟ " فرشاد آرام گفت:_" الان...!؟ "نازگل گفت: _" اگه میشه؟ "فرشاد با خنده پرسید:_" باشه...تو کجایی؟ "نازگل کمی به اطرافش نگاه کرد، بعد جواب داد:_" جلوی همون رستورانی که کار می کنم " فرشاد گفت: _" همون جا وایسا...الان میام " نازگل آرام خداحافظی کرد و گوشی را سرجایش گذاشت، به کنار نیمکتی رفت و منتظر ماند...چند دقیقه بعد فرشاد با یک پیراهن اسپرت...و شلوار جین دار...و با صورتی اصلاح کرده، موهایی ژل زده آمد، وقتی نازگل فرشاد را دید، از جایش برخاست و به کنارش رفت، سلام کرد... پسرک با چهره ای نگران پرسید: _" اتفاقی افتاده...؟ " نازگل آرام جواب منفی داد و رفت روی نیمکت نشست، فرشاد دوباره پرسید:_" نهار خوردی؟ "نازگل آرام گفت نه... فرشاد گفت: _" پس بیا بریم رستوران نهار بخوریم..."نازگل خیلی آرام گفت:_" من اشتها ندارم..."فرشاد روی نیمکت، کنار نازگل نشست و نگاهی به صورتش انداخت، گفت:_" خواهش می کنم راستش رو بگو؟ چی شده؟ "نازگل نگاهش کرد و گفت:_" راستش امروز دوست بابام اومد خونه مون تا با هم تریاک بکشن ، منم از خونه اومدم بیرون...دلم می خواست با یه نفر درددل کنم، برای همین باهات قرار گذاشتم...همین! " فرشاد با تاسف سرش را تکان داد و فقط آرام گفت:_" که اینطور..." دو قطره اشک از چشمهای نازگل به روی زمین چکید، فرشاد گفت: _" حالا چرا گریه می کنی؟ " نازگل اشکهایش را پاک کرد و با صدای لرزان گفت:_" من چقدر بدبختم...هیچ کس به من فکر نمی کنه..." فرشاد به چشمهای نازگل خیره شد و بی مقدمه آرام گفت:_" من همیشه بفکرتم... با من ازدواج میکنی؟ "نازگل که کاملا شوکه شده بود، با تعجب گفت:_" فرشاد تو داری به من پیشنهاد ازدواج میدی؟ "فرشاد گفت:_" خیلی وقت پیش می خواستم بگم..."نازگل آرام گفت:_" باورم نمیشه..." فرشاد از داخل جیبش جعبه ای بیرون آورد و در دست نازگل گذاشت، دخترک نگاهی به جعبه، بعد به فرشاد انداخت، پرسید:_" این چیه؟ " فرشاد لبخندی زد، جواب داد:_" بازش کن...خودت می فهمی..." نازگل آرام جعبه را باز کرد و برای چند دقیقه فقط به شیء داخل جعبه خیره ماند، فرشاد سکوت را شکست، گفت: _" دستت کن..." نازگل انگشتر زیبایی را از داخل جعبه بیرون آورد، نگاهش کرد و با لبخند زیبایی گفت:_" وای فرشاد...این خیلی قشنگه..." فرشاد لبخند جذابی زد، گفت: _" حالا باور کردی؟ " نازگل سرش را پایین کرد و لبخند قشنگی روی صورتش نقش بست، بعد از فرشاد پرسید:_" کی به خواستگاریم میای؟ " فرشاد خنده بلندی سر داد، بعد گفت:_" چقدر عجله داری دختر..." نازگل با لحن نگرانی گفت:_" تو هم اگه به جای من بودی...عجله داشتی " فرشاد جدی گفت:_" من الان فقط یه مغازه ی عروسک فروشی و یه آپارتمان اجاره ای دارم، بابات که همینجوری دخترش رو به من نمیده... کمی صبر کن " نازگل گفت:_" مطمئن باش اگه یه معتادم بیاد خواستگاریم و کمی پول به بابام بده، موافقت میکنه...خواهش میکنم فرشاد من می خوام زودتر از اون خونه برم، اونجا برام امنیت نداره..." فرشاد با خنده گفت:_" باشه...فقط یه کاری باید برام بکنی..." نازگل ذوق زده گفت:_" هر کاری باشه میکنم...چیکار کنم؟ " فرشاد گفت:_" ببین نازگل جان...من توی مغازه ام کار میکنم...اگه کمکم کنی، زودتر پولهام رو پس انداز کنم ، منم قول میدم خیلی زود عقدت کنم..." نازگل چینی به پیشانیش داد، گفت:_" من که توی رستوران کار میکنم..." فرشاد با بی تفاوتگی شانه اش را بالا انداخت و گفت:_" خب از اونجا بیا بیرون...من بهت حقوق میدم...نظرت چیه؟ " نازگل کمی مکث کرد، بعد گفت:_" قول میدی زود منو از پدرم خواستگاری کنی؟ " فرشاد سرش را به علامت مثبت تکان داد و آرام گفت:_" آره..." نازگل کمی به فکر فرو رفت، بعد لبخندی زد، گفت:_" باشه قبول میکنم..." فرشاد با لبخند به انگشتر اشاره کرد، گفت:_" نمی خوای انگشتر رو دستت کنی؟ " نازگل نگاهی به انگشتر انداخت، بعد توی انگشتش کرد و با لبخند به فرشاد گفت: _" خیلی قشنگه فرشاد...مرسی..." چند روزی گذشت...نازگل به امید اینکه فرشاد به خواستگاریش بیاید و زودتر از خانه پدریش برود، روزها را پشت سر هم می گذاشت، آن طوری که فرشاد خواسته بود، از شغلش در رستوران استغفا داد و در مغازه ی عروسک فروشی فرشاد مشغول کار کردن شد...یک هفته در مغازه اش کار می کرد، که کم کم به مشتری هایی که می آمدند، مشکوک شد، چون بعضی از زنها با آرایش غلیظ و و لباسی نا مناسب می آمدند و عروسک می خریدند، نازگل از این می ترسید که فرشاد در کار خلاف باشد، بهمین جهت یک روز که فرشاد بیرون از مغازه اش رفته بود، نازگل یواشکی عروسکی را بر داشت و کمی نگاهش کرد، با خود زمزمه کرد: _" آخه این عروسکها چیه؟ که اینقدر برای مشتری ها مهمه؟ " کمی اندام عروسک را نوازش کرد...ناگهان احساس کرد، چیزی در شکم عروسک است، به در مغازه نگاهی کرد، وقتی مطمئن شد، فرشاد هنوز برنگشته...شکم عروسک پشمالو را باز کرد و...خدای بزرگ چی می دید، در شکم عروسک کمی مواد مخدر جاسازی شده بود، در همین لحظه فرشاد وارد مغازه شد ، دخترک دیگر وقت نکرد عروسک را قایم کند و بشدت ترسیده بود، عروسک روی میز بود، فرشاد نگاهی به عروسک پشمالو انداخت، وقتی دید شکمش پاره است، از نازگل پرسید:_" تو بازش کردی...؟ " نازگل سکوت کرد، کیفش را بردارد و خواست از آنجا برود، که صدای فرشاد میخکوبش کرد که گفت:_" وایسا..." نازگل ایستاد و با نفرت به فرشاد نگاه کرد، گفت: _" من میدونم تو چیکاره هستی...دیگه یه دقیقه هم اینجا نمی مونم..." فرشاد به چشمانش زل زد و با لبخند موزیانه ای گفت:_" تو همچین غلط هایی نمی کنی..." نازگل خواست از آنجا برود، ولی هنوز قدمی برنداشته بود، که فرشاد خود را به او رساند و چاقویی از جیبش بیرون آورد، روی گلوی نازگل گذاشت، گفت: _" تو حق نداری از اینجا بری... شیرفهم شد؟! " نازگل که به شدت ترسیده بود؛ من من کنان گفت: _" ب...ب...بله...." فرشاد به سرعت دست نازگل را گرفت و به بیرون از مغازه برد، در خیابان سوار تاکسی شدند و فرشاد آدرس آپارتمانش را داد، خیلی زود نازگل را به آپارتمانش برد، گوشه ای از اتاق پرتش کرد و با عصبانیت گفت:_" اینجا بمون...خفه خون بگیر " نازگل با بغض گفت:_" بذار برم فرشاد..." فرشاد با خنده ای چندش آور گفت:_" وقتی بغض میکنی چقدر خواستنی میشی عزیزم...مگه نمی خواستی عقدت کنم...امشب عقدت میکنم..." و با این حرف خنده بلندی سر داد و در را بست، نازگل در را هول داد و با گریه گفت:_" فرشاد ترو خدا در رو باز کن..." گریه هایش فایده ای نداشت چون فرشاد در را قفل کرد و از ساختمان خارج شده بود، حالا نازگل توی آن خانه زندانی شده بود، گریه می کرد و به خودش لعنت می فرستاد که چرا حرفهای فرشاد لعنتی را باور کرده بود... نازگل جیغ می کشید و کمک می خواست، ولی هیچ کس صدایش را نمی شنید، تا زمانی که فرشاد بیاید، او گریه می کرد و از جایش تکان نخورد... فرشاد یک موجود پست بود، اون با نازگل ارتباط داشت، ولی هیچ وقت حاضر نشد، او را به محضر ببرد و عقدش کند، روزها نازگل مثل زندانی در خانه فرشاد بود یا بعضی وقتها فرشاد او را با خودش به مغازه اش می برد و شبها هم.... زندگی برایش مثل جهنم شده بود، او می خواست از خانه ی پدریش برود و آلوده نشود، ولی حالا جور دیگری آلوده شده بود...طولی نکشید که یک شب توی یک پارتی فرشاد و نازگل و تعداد زیادی دختران و پسران دیگه...در حال مست... توسط نیروی انتظامی دستگیر شدند و چون فرشاد در حال پخش کردن مواد مخدر بین دختران و پسرها بود جرمش زیادتر شده بود، حالا نازگل افسوس می خورد که ای کاش به همان زندگی راضی بود، وقتی او پشت میله های زندان بود، با چشمهای خیسش زمزمه کرد:_" چرا روزگار با من همچین بازی ای کرد؟ اصلا تقصیر کی بود؟ پدرم؟ مادرم؟ یا خودم...؟ " اشک می ریخت و افسوس یک زندگی شیرین را می خورد...

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب