داستان با هم بودن قسمت دوم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
فردای آن روز سعید و رزیتا با هم ملاقات کردند، رزیتا با لبخند گفت: _" نامه ای که نوشته بودی خوندم " سعید خجالتزده سرش را به زیر انداخت، بعد از چند دقیقه رزیتا از حرکت ایستاد، گفت: _" سعید من وقتی نامه ات را خوندم، احساس کردم میتونم در کنارت خوشبخت بشم..." سعید هیجان زده گفت: _" حاضری مسلمون بشی...؟ " رزیتا سرش را به علامت مثبت تکان داد، بعد با لحن نگرانی گفت: _" فقط سعید خواهش میکنم زودتر منو از خونه ی عموم ببر..." سعید با تعجب پرسید: _" چرا!؟ مگه اونها اذیتت میکنن...؟ " رزیتا با لبخند تلخی گفت: _" نه... راستش من یه پسر عمو دارم که با من مثل یه برده رفتار می کنه، من ازش متنفرم، ولی اون تظاهر میکنه که دوستم داره ولی من مطمینم اون بیشتر از 10 تا دختر و زن در ارتباطه... کمکم کن سعید..." سعید لبخند ساختگی زد، گفت: _" نگران نباش با پدرم صحبت میکنم...تو رو از عموت خواستگاری میکنم..." دخترک لبخندی زد، سکوت اختیار کرد... سعید تصمیم گرفت رزیتا را تا دم در خانه ی عمویش برساند، وقتی آن دو نزدیک در خانه شدند، کامران تکیه به دیوار ایستاده بود و با چشمهای نا پاکش به ناموس مردم خیره شده بود، ناگهان چشمش به رزیتا که همراه سعید در حال قد زدن بودند، خورد... با عصبانیت به نزدیکشان رفت و پرخاشگرانه رو به رزیتا کرد و گفت: _" این مردک با تو چیکار داره...؟ " رزیتا اخمی کرد، گفت: _" درست حرف بزن... قراره من با این مرد ازدواج کنم، به تو ربطی نداره..." کامران با خشم حرف رزیتا را قطع کرد و با فریاد گفت: _" خفه شو... تو فقط با یه نفر ازدواج میکنی اونم منم... فهمیدی؟ " سعید غیرتی شد و با عصبانیت یقه ی کامران را گرفت، گفت: _" مردک با این خانم درست حرف بزن..." کامران پوزخندی زد، گفت: _" مثلأ اگه درست حرف نزنم چه غلطی میکنی...؟! " با این حرف، سعید از کوره در رفت و چند سیلی محکم به صورت کامران نواخت و هولش داد، تهدیدش کرد، گفت: _" اگه فقط یه تار مو از سر رزیتا کم بشه خونت پای خودته..." و خواست دوباره به کامران حمله کند، کامران که ذاتأ آدم ترسویی بود فرار را بر ماندن ترجیح داد... سعید رو به رزیتا کرد، گفت: _" برو خونه تمام وسایلت رو جمع کن باید از اینجا بریم..." رزیتا بدون کوچکترین مخالفتی و چون کاملأ به سعید اعتماد داشت، بطرف در خانه رفت و پس از گشودن در توسط قفل کلید بطرف اتاقش حرکت کرد، کمی از لباسهایش را برداشت و از خانه خارج شد، در انتهای کوچه به همراه سعید براه افتاد، بعد از کمی سکوت، سعید پرسید: _" کسی خونه بود؟ " رزیتا جواب داد: _" نه کسی نبود..." سعید با تعجب پرسید: _" پس کی به عموت خبر بده که کجا رفتی؟ " رزیتا با لبخند جواب داد: _" نگران نباش وقتی عموم بفهمه شب به خونه نیومدم، کامران همه اتفاقات رو برای پدرش تعریف می کنه..." سعید قانع شد و دیگر سوالی نپرسید، بعد از چند دقیقه ، رزیتا سکوت را شکست و پرسید: _" سعید ما داریم کجا می ریم؟ " سعید با لبخند جواب داد: _" خونه ی سعیده..." رزیتا خوشحالیش را مهار کرد و با زدن لبخندی اکتفا کرد، بعد از چند دقیقه سعید زنگ در خانه ی سعیده را فشرد، وقتی چشم رزیتا به سعیده افتاد، با خوشحالی در آغوشش فرو رفت، دو دوست با خوشرویی سلام و احوالپرسی گرمی با هم کردند، سعید تمام اتفاقات آن روز را برای خواهرش شرح داد و در آخر اضافه کرد: _" من میرم با آقا جون صحبت کنم، تا با ازدواجمون موافقت کنه... تا من برگردم مواظب رزیتا باش..." سعیده با لبخند شیطنت آمیزی گفت: _" تو برو...منم مواظبش هستم، معلومه که خیلی دوستش داری..." سعید از خجالت مثل لبو سرخ شد و سرش را پایین انداخت، چیزی نگفت... چون سعید اصلأ دلش نمی خواست رزیتا را ترک کند، ولی مجبوری خداحافظی کرد و خانه ی خواهرش را بقصد رفتن به منزل پدرش ترک کرد... آن شب، بعد از خوردن شام، موقعی که آقا منوچهر مشغول نوشیدن چای بود، سعید موقعیت را مناسب دید تا با پدرش صحبت کند، بهمین جهت سعید آرام به پدرش گفت: _" آقا جون، میخواستم باهاتون صحبت کنم..." پدر نگاهی به صورت پسرش انداخت، با خونسردی پرسید: _" بگو چی شده...؟ " سعید با اعتماد به نفس و آرام گفت: _" میخواستم اگه شما اجازه بدین زندگی مشترک تشکیل بدم... " پدر کمی به صورت پسرش چشم دوخت، قیافه ی حق به جانبی بخود گرفت، پرسید: _" خب، برای ازدواج دختری هم در نظر گرفتی؟ " سعید آرام جواب داد: _" بله آقا جون..." پدرش دستی به سبیل پرپشتش کشید و پرسید: _" خب کیه...؟ پدر و مادرش چطور آدمی هستن...؟ " سعید خجالتزده جواب داد: _" دختر خوبیه... پدر و مادرش سالها پیش فوت کردند، فقط..." دیگر نتوانست جمله اش را ادامه بدهد، پدرش با تعجب پرسید: _" فقط چی...؟ " سعید آرام و با صدای لرزانی گفت: _" راستش مادرش آلمانی بود ولی..." پدرش دیگر فرصت نداد تا سعید حرفش را کامل بزند، با عصبانیت گفت: _" چی؟! ازدواج با یه دختر فرنگی...مگه دیوونه شدی... همین امروز اون دختر رو فراموش کن..." آقا منوچهر که انتظار داشت پسرش مثل همیشه بگوید " چشم " با خونسردی روزنامه اش را برداشت و مشغول مطالعه شد، بعد از کمی مکث سعید به حرف آمد و گفت: _" نه آقا جون، من نمیتونم اون دختر رو فراموش کنم... " آقا منوچهر با خشم روزنامه اش را مچاله کرد و گفت: _" سعید هر چی میگم بگو چشم... اون دختر در شان خانواده ما نیست " سعید با صدای آرامی گفت: _" آقا جون، اون دختر میخواد مسلمان بشه... " پدرش پوزخندی زد، گفت: _" مهم اینه که توی نوجوانی خارج بوده... معلوم نیست اونجا چیکار کرده... یا همین الان اون دختر رو فراموش میکنی یا اینکه دیگه پسر من نیستی...انتخاب با تویه..." سعید با ناراحتی سالن را بقصد رفتن به اتاقش ترک کرد، چند دست از لباسهایش و شناسنامه اش را برداشت و از اتاقش بیرون آمد، وارد سالن شد، روبروی پدرش ایستاد و گفت: _" آقا جون، من میرم..." آقا منوچهر از روی مبل برخاست و روبروی پسرش ایستاد، کمی با خشم نگاهش کرد، بعد سیلی محکمی به گوشش نواخت، گفت: _" پسر احمق... بخاطر یه دختر هرزه جلوی پدر خودت ایستادی، برو تو دیگه پسر من نیستی، از جلوی چشمم دور شو..." سعید آرام و با صدای لرزانی گفت: _" چشم آقا جون..." و از سالن خارج شد، مادرش به دنبال پسرش وارد حیاط شد و در حال اشک ریختن خواست پسرش را از تصمیمش منصرف کند، ولی بی فایده بود، سعید پیشانی مادرش را بوسید و خانه ی پدرش را ترک کرد... سعید کاری که خواسته بود انجام داد، او رزیتا را به عقد خود درآورد و برای زندگی مشترکشان خانه ای اجاره کرد، آنها زندگی شان را با عشق شروع کردند، یک سال از ازدواجشان می گذشت که خداوند کودکی زیبایی به آنها بخشید، دختری تپل، با پوستی به سفیدی برف و با چشمهای آبی که از مادرش به ارث برده بود، که اسمش را نگین گذاشتند، با تولد نگین زندگیشان رنگ و بوی تازه ای به خود گرفت، سعیده هم با بدنیا آمدن پسرش جواد خیلی کم به دوستش سر می زد، ولی هیچ وقت فراموشش نکرد... وقتی نگین 2 ساله شد، اتفاقی افتاد، که زندگی سعید و رزیتا را دگرگون شد، یک شب سرد زمستانی که رزیتا در آشپزخانه مشغول درست کردن چای بود و سعید هم با دخترش بازی می کرد، صدای زنگ در خانه بلند شد، رزیتا از آشپزخانه خارج شد و وارد حیاط کوچکشان شد، وقتی در را باز کرد، برای چند دقیقه با تعجب به زنی که پشت در ایستاده بود، خیره شد، ولی زود خودش را جمع وجور کرد و آرام پرسید: _" بفرمایید خانم..." آن خانم چادر گلدارش را مرتب کرد و با خوشرویی گفت: _" سلام عروس گلم، من مادر شوهرت هستم..." رزیتا که تازه آن خانم را شناخت، با لبخند او را به داخل خانه دعوت کرد، گفت: _" خیلی خوش آمدین... بفرمایید " سعید وقتی مادرش را دید، با خوشحالی او را در آغوش کشید و بوسید، مادر سعید نگاهی به نوه خوشگلش انداخت و او را غرق در بوسه کرد، سعید با لبخند پرسید: _" چطور شد اینجا اومدین؟ آقا جون حالش خوبه...؟ " اشک در چشمهای زن حلقه زد و با صدای لرزانی گفت: _" آقا جونت زندگیش رو توی ویلچر می گذرونه..." سعید خشکش زد و با صدایی که از ته چاه می آمد، پرسید: _" چی!؟ چطور این اتفاق افتاد؟ " مادر سعید اشکهایش را پاک کرد و گفت: _" چند ماه پیش آقا جونت توی یه تصادف سختی پاهاش رو از دست می ده، خیلی براش خرج کردیم مجبور شدیم خونه رو بفروشیم و توی یه اتاقک زندگی کنیم، آقا جونت همیشه میگه ظلمی که به سعید کردم گریبانم رو گرفته، از من خواسته تو رو ببرم پیشش آدرست رو از سعیده گرفتم... " سعید کاپشنش را برداشت و به مادرش گفت: _" مامان منو ببر پیش آقا جون..." رزیتا، نگین را در آغوش گرفت و خواست همراه شوهرش از خانه خارج شود، که سعید مانع شد، گفت: _" رزیتا تو همین جا باش...من خودم آقا جون رو میارم اینجا..." رزیتا موافقت کرد و سعید همراه مادرش از خانه خارج شدند... مادر سعید وقتی پسرش را به محل زندگیش برد، سعید نگاهی به اتاقک کوچک، فرسوده و تاریک انداخت، اشک در چشمهایش حلقه زد و با خود گفت: _" خدایا پدر و مادر پیرم چطورتونستند توی این خراب شده زندگی کنند؟..." مادر در اتاقک را برای پسرش باز کرد و با هم وارد اتاقی که بیشتر شبیه لانه پرنده بود، شدند، سعید در تاریکی پدرش را دید، که بروی ویلچر نشسته بود و زیر لب با تسبیح استغفار می گفت، او حتی متوجه ورود پسرش نشده بود، سعید آرام به زیر پاهای پدرش زانو زد، آقا منوچهر دستی به سر پسرش کشید و با گریه ی بی صدا گفت: _" خوش اومدی سعید جان... می ترسید با ظلمایی که به تو کرده بودم بمیرم، بدون اینکه ازت حلالیت بطلبم پسرم..." سعید با صورتی مرطوب گفت: " این حرفها چیه آقا جون... خواهش میکنم دیگه حرف گذشته رو نزنین... ما از این به بعد یه زندگی جدیدی رو شروع میکنیم..." سعید همراه پدر و مادر پیرش به سمت خانه ی خودش حرکت کرد، وقتی چشم رزیتا به پدر سعید افتاد، اشک در چشمهایش حلقه زد و بروی ویلچرش زانو زد، بعد هم خم شد و دستهای چروکین پیرمرد را بوسید...

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب