دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
همان روز اول دعواهای هایده و سحر شروع شد، البته هایده بیشتر اوقات فراغتش را با شهلا می گذراند و سعی می کرد کمتر در خانه باشد، یک روز که مثل همیشه هایده با شهلا مشغول قدم زدن در پارک بودند، هایده نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و به دوستش گفت:_" من دیگه باید برم..." شهلا با لبخند شیطنت آمیزی گفت:_" چیه! دیر کنی سحر خانم دل شوره میگیره..."هایده اخمی کرد، گفت:_" مرده شور ببره دل سحر رو که متنفرم ازش... من بخاطر خودم میخوام زودتر برم خونه...کار دارم " شهلا گونه ی دوستش را بوسید، گفت:_" باشه عزیزم... فردا می بینمت " و با خداحافظی از هم جدا شدند، هایده یکراست بطرف خانه حرکت کرد و خیلی زود هم بمقصد رسید، وقتی وارد سالن شد، سحر را دید، که روی مبل لم داده است و داشت تخمه می خورد، هایده بدون اینکه کلامی حرف بین شان رد و بدل شود خود را به اتاقش رساند و مجله ای برداشت و خود را سرگرم خواندنش کرد، تا اینکه از صدای ماشین متوجه شد، که پدرش بخانه آمده... او به خود زحمت نداد، برود از پدرش استقبال کند، چون دل خوشی ازش نداشت، ولی سحر مثل همیشه خودش را برای شوهرش لوس کرد و گفت:_" سلام عزیزم... خسته نباشید "هاشم بوسه ای به گونه ی همسرش نواخت، گفت:_" ممنون سحر جان..."هایده وقتی این صحبت محبت آمیز را بین پدرش و سحر شنید، خونش بجوش آمد، ولی مجبوری سکوت کرد، هنوز چند دقیقه از آمدن پدرش نگذشته بود، که سحر صدایش زد، گفت:_" هایده جان، یه لحظه بیا بیرون..."هایده در حال برخاستن از روی تختش... با خودش زمزمه کرد: _" وای دیگه چی از جونم میخوای...؟! "وقتی خود را به سالن رساند، سحر جلوی شوهرش فیلم بازی کرد و با لبخند از هایده پرسید:_" هایده جان، تو میدونی النگوهام کجاست؟ "هایده سرد و مختصر جواب داد:_" نه... " سحر وقتی این جواب را شنید، شروع به لوس کردن خود کرد، گفت: _" آخه وقتی ظرفها رو شستم همینجا گذاشتمشون، نمیدونم کجا غیبشون زده..." بعد بطرف چوپ لباسی رفت، داخل جیب مانتوی هایده النگوهایش را برداشت و به شوهرش نشان داد، گفت:_" پیدا شده... " هاشم پرسید:_" کجا بود...؟ "سحر نگاهی به هایده انداخت و فوری جواب داد:_" توی جیب مانتوی هایده..."هاشم رو به دخترش کرد، گفت: _" هایده، تو که گفتی نمیدونی کجاست... "هایده گیج شده بود، ولی وقتی آن لبخند موزیانه را روی لبهای سحر دید، تازه به اصل موضوع پی بود، النگوها را سحر توی جیب مانتوی هایده گذاشت، تا اذیتش کند... صدای پدرش او را بخود آورد که گفت:_" هایده، من که برات طلا و جواهر میگیرم، چرا النگوهای سحر رو برداشتی؟ کار اشتباهی کردی دخترم... زود ازش معذرت خواهی کن "هایده که هیچ جوری نمی توانست بی گناهیش را ثابت کند، چند قدم به سحر نزدیک شد و روبرویش ایستاد و با نفرت گفت:_" من هیچ وقت ازاین ابلیس معذرت خواهی نمی کنم..." این حرف را زد و فوری خودش را به اتاقش رساند و در اتاقش را محکم به هم کوبید... اشکهایش مثل دانه های مروارید بر روی گونه های سر خورد و آرام با خود زمزمه کرد:_" مامان، دلم برات تنگ شده... بیا پیشم " فردا صبح با چشمهای قرمز و پف کرده، بطرف مدرسه اش براه افتاد، از دور شهلا را دید و چون هر دو دیرشان شده بود، سریع خود را به کلاس درس رساندند، داخل کلاس هایده به حرفهای معلمش توجه نکرد و در حال چرت زدن بود، بعد از پایان کلاس شهلا دستی به شانه ی دوستش کشید، گفت:_" چی شده؟ امروز سرکلاس داشتی چرت میزدی، مگه دیشب نخوابیدی که الان خواب آلودی...؟ "هایده آه سوزناکی کشید و جواب داد:_" دلیل پف کردگی چشمم اینه که دیشب گریه کردم..." شهلا مهربانانه دوستش رابوسید، گفت:_" الهی بمیرم برات... سحر اذیتت کرده...؟ "هایده سرش را به علامت مثبت تکان داد، بعد تمام اتفاقات دیشب را برای دوستش تعریف کرد، بعد بغضش ترکید و در آغوش شهلا شروع به گریه کرد، شهلا سرش را نوازش داد و باهاش همدردی می کرد، هایده در میان هق هق گریه گفت:_" دیگه خسته شدم...خسته ام از این زندگی...ای کاش مامانم منو با خودش می برد، بعضی وقتها با خودم میگم بهترین راه برام خودکشیه..." شهلا آرام سر دوستش را از روی دوشش برداشت، گفت:_" نه هایده، هر آدمی توی زندگیش یه بدبختیی داره، ولی نباید به خودکشی فکر کنه، باید با بدختی هاش مبازه کنه... تو هم مقاومت کن عزیزم...ولی حرف خودکشی رو نزن، باشه؟ "هایده اشکهایش را پاک کرد و با اکراه سرش را به علامت مثبت تکان داد... زندگی با تمام مصیبتهایش برای هایده می گذشت، موقع امتحانات سال آخر شروع شد و هایده با جدیت به تمام درسهایش پرداخت، هنو چند تا از امتحاناتش مانده بود، که یک روز در حیاط مدرسه شهلا رو به هایده کرد، گفت:_" یه ماه اول تابستون من میخوام برم شمال..."هایده با تعجب پرسید:_" چی! یک ماه؟! چرا اینقدر زیاد...؟ "شهلا گفت:_" آخه مادر بزرگم زیاد حالش خوب نیست، مامانم میخواد بره پیشش... بابام فقط 5 روز پیشمون میمونه بعد دوباره بر میگرده تهرون..."هایده با ناراحتی گفت:_" آخه من بدون تو چیکار کنم؟ تو فقط همصحبتم هستی، حالا میخوای بری؟ "شهلا لبخند شیطنت آمیزی زد، گفت: _" یه جوری میگی میخوای بری...هیچکی ندونه فکر میکنه میخوام برای همیشه برم خارج..." هایده، خود را در آغوش دوستش پرت کرد و آرام گفت:_" دلم برات تنگ میشه..."شهلا نوازشش کرد، گفت:_" عزیزم منم دلم برات تنگ میشه... زود برمیگردم "... بعد از چند روز دیگر شهلا هم با خانواده قصد سفر کردند و به شمال رفتند، با رفتن شهلا، هایده بیشتر از همیشه احساس تنهایی می کرد... تا اینکه با یک اتفاق ساده زندگیش دگرگون شد، یک روز بعدازظهر تابستانی، هایده داخل یک کافی شاپ مشغول نوشیدن قهوه بود و چون آنجا خلوت بود، به سرگذشت تلخش فکر کرد و آرام آرام اشک ریخت، چند دقیقه بعد پسری به میز هایده نزدیک شد و پرسید:_" چیزی شده خانم...؟ اتفاقی افتاده؟ میتونم کمکتون کنم؟ "هایده اشکهایش را پاک کرد و با صدایی که چاه بر می خواست، گفت:_" نه..."پسرک دیگر چیزی نگفت، بعد از چند دقیقه ای پسرک دوباره آمد، روبروی صندلی هایده نشست و لیوان آبی که در دستش بود، به هایده تعارف کرد، هایده بعد از کمی مکث لیوان را از دست پسرک گرفت و آرام گفت:_" ممنون." پسرک آرام پرسید:_" از چیزی ناراحتین...؟ "هایده در حالی که از پنجره به خیابان شلوغ نگاه می کرد، گفت:_" از زندگیم ناراحتم، از خودم، از آدمها..." پسرک نگاهی به هایده انداخت، آهی کشید، گفت: _" پس شما هم مثل زخم خورده تقدیرین...؟ " هایده سرش را به علامت مثبت تکان داد و تمام سرگذشتش را برای پسرش تعریف کرد، پسرک به علامت تاسف سر تکان داد، گفت:_" واقعأ متاسفم... داستان زندگی من شاید دردناکتر از سرگذشت شما باشه... تازه از خدمت سربازیم برگشته بودم، که پدر و مادرم از هم جدا شده بودند، زندگی اونها از اول هم یه وصله ناجور داشت! اونها به زور پدراشون پای سفره عقد نشستند، هنوز 2 سال از ازدواجشون نگذشته بود که میخواستند جدا بشن، ولی با واسطه ریش سفیدان فامیل فعلأ از این کار صرف نظر کردند، اونها فکر می کردند با به بدنیا اومدن بچه زندگی شون بهترمیشه، ولی نشد، بدتر هم شد، همیشه شاهد دعواهای پدر و مادرم بودم، من توی همچین شرایطی به دنیا اومدم، اونها به قول خودشون بخاطر من حرف از طلاق نمی زدند، ولی وقتی از سربازی برگشتم طلاقشون رو گرفتند، مادرم رفت قزوین با یه مرد ثروتمند کارخانه دار ازدواج کرد، پدرم هم با یه زن بیوه پیمان زناشویی بست و بهم کمی پول داد، تا برم دنبال سرنوشت خودم، منم که اصلأ دلم نمی خواست توی اون خونه بمونم، اومدم بیرون... روزها توی خیابون ها پرسه می زدم و شبها هم توی پارک می خوابیدم، بعضی وقتها دستفروشی می کردم، تا اینکه تونستم توی این کافی شاپ شاگردی کنم..."هایده با خود گفت:_" پس فقط من بدبخت نیستم، بدبخت تر از من هم وجود داره..." صدای پسرک هایده را به خود آورد، که گفت:_"راستی من اسمم فرشیده... تو چی؟ "هایده آرام جواب داد:_" هایده..." فرشید با لبخند گفت:_" به به چه اسم قشنگی داری..." از همان روز به بعد فرشید و هایده شدند، دو همدم، دو دوست، دو هم صحبت... حالا هایده یک دوست داشت و با وجود فرشید دیگر تنهایی را احساس نمی کرد، آنها هر روز با هم رفت و آمد می کردند و به جاهای تفریحی مثل کافی شاپ، رستوران، سینما، پارک... می رفتند، 2 هفته از دوستی شان می گذشت و هایده کاملأ احساس خوشحالی می کرد... تا اینکه یک روز گرم تابستانی، هایده روی نیمکت پارکی نشسته بود ومنتظر فرشید ماند، ناگهان موتوری جلوی پایش ترمز کرد و هایده خیلی زود فرشید را شناخت، که بروی موتور نشسته بود، هایده با تعجب پرسید:_" این موتور مال کیه...؟ "فرشید قیافه ی حق به جانبی گرفت و با خونسردی جواب داد:_" مال خودمه..."هایده نگاهی به فرشید انداخت، گفت:_" دروغ نگو... راستشو بگو مال کیه...؟ "فرشید خنده بلندی کرد و گفت:_" شوخی کردم... مال دوستمه، ازش گرفتم، تا با هم بریم گشتی بزنیم... حالا بیا سوار شو..."هایده هیجان زده سوار موتور شد و فرشید با سرعت زیادی شروع به حرکت کرد... هایده با خوشحالی گفت:_" وای چقدر کیف میده..."فرشید گفت:_" منو محکم بگیر... میخوام پرواز کنم " هایده خود را محکم به فرشید نزدیک کرد و شانه های مردانه اش را گرفت، فرشید با آخرین سرعت به جلو رفت، هایده هم از ته دل می خندید... ولی خوشحالیشان زیاد طول نکشید، چون موتور با یک کامیون برخورد کرد و همان لحظه فرشید بر اثر خونریزی مغزی مرد، بعضی عابران آمدند و هایده را که هنوز نفس می کشید به نزدیک ترین بیمارستان رساندند، از طریق دفترچه ای که در داخل کیف دخترک بود، با پدرش تماس گرفتند و او سراسیمه خود را به بیمارستان رساند، وقتی هاشم از پشت پنجره به صورت معصوم دخترش نگاه کرد، قطره اشکی از چشمش جاری شد، او از افسر پلیسی شنید که دخترش در موتور سیکلت پسر جوانی نشسته بود، که تصادف کرد، فرشید هم یک آدم خلافکار که کارش فروش مواد مخدر بود، هایده فقط توانست 3 ساعت درد و رنج را تحمل کند و چشمهایش را برای همیشه بست و به مادرش پیوست، وقتی دکترها ملافه سفید را بر روی جسد ظریف دخترک کشیدند، پدرش بی صدا شروع به اشک ریختن کرد، او خودش را مصمم مرگ هایده می دانست، هاشم غمگین و افسرده به خانه رفت، وقتی وارد سالن شد، در نیمه باز اتاق هایده توجه اش را جلب کرد، آرام آرام وارد اتاقش شد و از دیدن جای خالی دخترش بغض گلویش را فشرد، روی صندلی، جلوی میز تحریرش نشست و کشوی میزش را باز کرد، ناگهان چشمش به دفترچه خاطرات هایده افتاد و با دستان لرزانش دفتر را برداشت و صفحه های آخرش را چنین خواند:_" با مرگ مادرم، خیل داغون شدم، فکر می کردم زندگی بدون مادرم ادامه ندارد، ولی روزها مثل باد می گذشتند، تا اینکه طوفان بعدی زندگیم برپا شد، پدرم، سحر را وارد خانه کرد، فکر می کردم میتونم سحر را دوست داشته باشم ولی مثل همیشه اشتباه می کردم، سحر از هر بهانه ای برای اذیت آزار من استفاده می کرد، زندگی برایم مثل یه کابوس شده بود، هر روز آرزوی مرگ می کردم، پدرم هر روز بیشتر از همیشه به سحر توجه می کرد و مرا فراموش می کرد، من به محبت پدرم نیاز داشتم، ولی افسوس که محبت پدرم برای سحر بود، همیشه با خودم میگفتم من چی از سحر کم دارم؟ چرا پدرم به فکر من نیست؟... که ناگهان فرشید پیدایش شد، اون بهم محبت می کرد چیزی که وظیفه ی پدرم بود، من تشنه ی محبت بودم، شاید بخاطر همین بود که اون پسره خیلی زود تونست خودش رو در دل من جا کرد، ولی همیشه یه چیزی توی زندگیم کم داشتم، اونم محبت خانواده بود..." هاشم دیگر نتوانست ادامه نوشته ها را بخواند و بی صدا شروع به اشک ریختن کرد، دفتر را به سینه اش چسباند و با خود زمزمه کرد: _" منو ببخش دخترم... ببخش..."

نظرات شما عزیزان:

شیرین
ساعت19:46---27 بهمن 1391
آنروزها.
در چه بلندای عمیقی آشیانه داشتم
در اوج بلندی مغرور به خود
چه ناشیانه دل بستم
چه بی محابا دوستت داشتم
وقتی از اوج رابطه به زمین کوفتم
هنوز دست و پای دلم درد میکند


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب