داستان زیبای بی پناه قسمت سوم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
چشمهای هرزه و ناپاک جوانانی که منتظر شکارهای بی پناهی چون من بودند را به خوبی احساس می کردم، چند نفر آنها پستی و بی شرمی را به حدی رساندند که به تعقیب من پرداختند و با زبان چاپلوسی شروع به تعریف و تمجید من کردند به بهانه های مختلف در مغازه ها معطل می کردم تا از شر مزاحمین خلاص شوم، پاهایم توان راه رفتن نداشت، خسته و درمانده شده بودم مقصد مشخصی نداشتم وقتی روبه رویم پارکی را مشاهده کردم خوشحال شدم روی یکی از نیمکت ها نشستم، سرم را در میان دستهایم گرفتم و زار زار گریستم، بعد از چند دقیقه دختری کنار من روی نیمکت جا گرفت از طرز لباس پوشیدن و آرایش غلیظش خیلی زود فهمیدم که اون دخترک فراری است، او خودش را زری به من معرفی کرد وقتی چشمهای اشک آلودم را دید، گفت: « حیف این چشای قشنگت نیست که خیس و بارونی باشه، زندگی پر از رنج و بدبختیه اگه هر آدمی بخواد برای تک تکش گریه کنه پس کی از زیبایی اش لذت ببره، حتم دارم جا و مکانی نداری، امشب تو مهمون من هستی بلند شو عزیزم من کمکت میکنم همرام بیا...» نمی دانم چرا به زری اعتماد کرده بودم!؟ شاید بخاطر اینکه من آن موقع احتیاج به یک حامی داشتم که زری خیلی خوب توانست نقشش را بازی کند، خلاصه من را با خودش به یک کوچۀ بن بست برد، آنجا یک خانۀ نسبتأ بزرگی وجود داشت که مشخص بود معماری خانه قدیمی است و داخلش بطور شلخته ای وسایل منزل وجود داشت که معلوم بود صابخانه در نظافتش اصلأ موفق نیست، زری من را به اتاقی برد و اجازه داد استراحت کنم، صبح روز بعد بود که فهمیدم از چاله به چاه افتادم و کسی برای یاریم نمی آید، زری من را با شاهین قرقی آشنا کرد چون خیلی تر و فرز بود، او مرد حدود 36 ساله بود سرش مثل کف دستم صاف و کچل بود بین ابروهایش خط باریکی نمایان بود و واقعأ قیافه چندش آوری داشت، از بچگی کف خیابان بزرگ شده بود هر خلافی که فکرش را بکنی از دست او بر می آمد، متاسفانه من راه فراری نداشتم باید می ماندم و می ساختم خلاصه در بد مخمصه ای گیر افتاده بودم، خیلی زود کارها را یاد گرفتم، سه سوت کیف قاپی می کردم، جیرینگی، جیب طرف را می زدم، بعد از مدتی ترک نشینی موتور را جوری یاد گرفتم که سرپیچ و در حالی که موتور به سمتی خم می شد، کیف مرد یا زن را می گرفتم و فرار می کردم، خلاف فقط به دزدی و کیف قاپی و جیب زنی ختم نمی شود، سیگار حشیش، قدم بعدی من برای سقوط بیشتر بود، من که از اعتیاد پدرم زجر می کشیدم و متنفر بودم حالا خودم در آغاز راه اعتیاد بودم، هر چه زمان می گذشت وضع بدتر می شد زندگی ام مثل یک کرم شده بود، من هر خلافی غیر از آدم کشی و سرقت مسلحانه انجام می دادم... ولی همۀ اینها موقت بود انگار شاهین قرقی خواب دیگری برایم دیده بود، بخاطر زیبایی خیره کننده ای که داشتم او از من خواست کاری ناشایسته انجام بدم چند بار خواستم خودکشی کنم و خودم را از زندگی مصیبت بارم خلاص کنم ولی موفق نشدم شاهین قرقی اجازۀ هیچ کاری را به من نمی داد حتی مرگ! تا اینکه با زور و کتک شاهین مجبور شدم به خواسته اش تن بدم و تن فروشی کنم، چی بگم خلاصه زندگی ام را باختم، نمیدونی چه شب هایی را زیر پل ها خوابیدم، چه روزهایی را گرسنگی کشیدم، با چه آدم های هرزه و پستی همنشین شدم، برای لقمه ای نون جسمم را به چه نامردهایی فروختم... به انواع بیماری ها مبتلا شدم وقتی خودم رو با چند سال پیش مقایسه می کنم از انسان بودن خودم خجالت می کشم، من به یک انگل جامعه تبدیل شدم هیچ دست محبتی بسوی من دراز نشد، هر کس من را برای چند دقیقه تفریح و هوس های خودش می خواد و بعد انگار نه انگار روزی من را می شناختند، می رفت و پشت سرش را هم نگاه نمی کرد، دلم به حال خودم می سوزد، این اواخر دیگر حالم از خودم بهم می خورد، دلم می خواهد زمان به عقب برگردد و من دوباره به دنیا بیایم و زندگی بدون دردسر و پاکی را تشکیل بدهم، دلم می خواست کاش حداقل برای مادرم مهم بود دخترش شبها کجا می خوابد، کاش پدرم بود و مثل همیشه از من مراقبت می کرد ...» سیلاب اشک که روزهایی جلوی او را گرفته بود سرازیر شد به قدری گریه کرد که دیگر اشکی برایش نمانده بود، تمام ریمل و سرمه هایی که زده بود با اشک چشمش مخلوط شده بود، شقایق سکوت را شکست، پرسید: « هیچ وقت مادرت، هومن یا السا رو ندیدی؟ » آتوسا آه دردناکی کشید، جواب داد: « نه... ازشون متنفرم...اونقدر رنگ عوض کردم که اگه یه روز به طور اتفاقی ببینمشون منو نمی شناسن... داستان زندگیم رو بهت گفتم تا ثابت کنم، دل شکسته تر از تو توی این دنیا وجود داره...» در همین موقع او از دور ماکسیمای سورمه ای رنگ دید، پسر جوانی که از قیافه اش شرارت می بارید ابروهاش را حسابی نازک کرده بود و یک ردیف ریش باریک زیر چانه اش سبز شده بود ، عینک سیاهش را از چشم برداشت و اشاره به آتوسا کرد تا نزدیکش شود، آتوسا در حالی که هنوز اشک در چشمهایش برق می زد با لحن اندوهباری گفت: « منم میخواستم از اون خونه فرار کنم و خودم یه زندگی مستقل و راحت تشکیل بدم و از زندگی آشغال مادرم هزار هزار کیلومتر فاصله بگیرم، اومدم قاطی دنیای پاکی ها شدم اما همین مردم به ظاهر پاک منو به کثافت و لجن کشیدن، به پاکی شون اعتماد کردم ولی اینطوری زندگیم رو نابود کردند، 4 سال پیش درست روی همین نیمکت نشستم و مثل تو داشتم برای بدبختیم اشک می ریختم که زری منو با خودش به اون خونۀ جهنمی برد، حالا میتونم بهت بگم که فرار نه تنها مشکلی رو حل نکرد حتی بیشترش هم کرد... اینجا پاتوق دختر فراری هاست، تا دیر نشده تو هم برگردد، برو خونه ات حتی اگه شده از پدر و مادرت فحش و کتک بخور ولی هیچ وقت به فرار از خونه فکر نکن، فرار برای دختر جز بدبختی و آوارگی چیزی بهمراه نداره...» شقایق مات و مبهوت او را نگاه می کرد که کنار جدول خیابان ایستاد و جلوی اتومبیل ماکسیما ایستاد و بعد از چند کلام که بین او و رانندۀ جوان رد و بدل شد، که شقایق از آن مکالمه تنها ناز و عشوه های دخترک را می دید، بعد از لحظاتی آتوسا روی صندلی کنار راننده جا گرفت و ماشین از جا کنده شد و بسرعت از آن خیابان خارج شد، آن ملاقات و حرفهای آتوسا آنقدر سریع رخ داد که شقایق تا مدتی ساکت و متعجب همانجا نشست، حرفهای آن دختر نه تنها از بار اندوهش نکاسته بود بلکه او را از آینده وحشت زده کرده بود، برای برگشتن به آغوش گرم خانواده اش مصمم تر شده بود، او باید برای حل مشکلاتش از خداوند کمک بخواهد و به او توکل کند، با قدم های خسته از محوطه پارک خارج شد و راه رفتن به خانه اش را در پیش گرفت...

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب