داستان ترس ولرز قسمت سوم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
شب ديروقت در خانة محمد حاجي مصطفي را زدند. زن محمد حاجي مصطفي بلند شد و در را باز کرد. يک زن و مرد غربتي پشت در بودند. مرد سيگار مي‌کشيد و زن توي تاريکي نشسته بود و خورجين بزرگي را مي‌کاويد. زن محمد حاجي مصطفي با عجله برگشت تو و داد زد : «هي حاجي، اومده‌ن سراغ بچه، اومده‌ن ببرنش.» محمد حاجي مصطفي که تازه چشمش گرم خواب شده بود، بلند شد و آمد دم در. زن و مرد غربتي توي دهليز به انتظار ايستاده بودند. محمد حاجي مصطفي گفت: « سلام عليکم، مرحبا، مرحبا، بفرمايين تو.» زن و مرد چيزي نگفتند و آمدند تو. زن محمد حاجي مصطفي، چراغ را روشن کرد و آورد توي مهمان‌خانه. غربتي‌ها نشستند کنار ديوار. و محمد حاجي مصطفي دربچه‌ها را باز کرد که هوا خنک‌تر شود ، و آمد نشست روبه‌روي مرد غربتي. محمد حاجي مصطفي گفت: «بالاخره پيداتون شد.» غربتي ، اول محمد حاجي مصطفي و بعد زنش را نگاه کرد و خنديد. محمد حاجي مصطفي گفت: « خيلي خوشحالي، نه؟ خب ديگه، حالا ما بچه تو صحيح وسالم تحويلت ميديم که ببريش خونه‌ت.» غربتي برگشت و زنش را نگاه کرد. هر دو نفر خنديدند. مرد غربتي گفت: «يه چکه آب دارين به ما بدين؟» زن محمد حاجي مصطفي رفت توي تن‌شوري و با ليوان بزرگي آب برگشت. زن و مرد غربتي آب خوردند و ليوان خالي را گذاشتند پاي چراغ. زن محمد حاجي مصطفي گفت: « شب پيش خواب نرفته بود و حالا حسابي غرق خوابه. هر وقت خواستين برين، بيدارش مي‌کنيم.» زن و مرد غربتي هم‌ديگر را نگاه کردند و چيزي نگفتند. محمد حاجي مصطفي گفت: «صالح کمزاري و پسر کدخدا رفته بودن روي دريا ، پيداش کرده بودن.» مرد غربتي گفت: « صالح کمزاري؟» و زن غربتي صورتش را کرد به ديوار، و هق هق خنده، شانه هايش را تکان داد. محمد حاجي مصطفي گفت: «شما صالح کمزاري رو مي‌شناسين؟» مرد غربتي گفت: « نه.» محمد حاجي مصطفي گفت: «پسر کدخدا رو چطور؟» مرد غربتي گفت: «پسر کدخدا؟» و صورتش را با دستها پوشاند و شروع کرد به خنده. محمد حاجي مصطفي هم خنديد و گفت: «پس اونم نمي‌شناسين.» زن و مرد غربتي بلند شدند . زن محمد حاجي مصطفي گفت: «بذارين بچه رو بياريم.» رفت توي اتاق ديگر و پيش از آن که برگردد، غربتي‌ها در را باز کردند و با خنده توي تاريکي گم شدند. 6 آفتاب که زد، زن محمد حاجي مصطفي، بچه را برد خانة صالح کمزاري. زن صالح رفته بود از برکه آب بياورد و دخترش نشسته بود و نان به تنور مي‌زد. زن محمد حاجي مصطفي بچه را توي حياط ول کرد و خودش نشست کنار دختر صالح و گفت: «امروزم نوبت شماس، آوردم که پيشتون بمونه.» دختر صالح گفت: «مادرم حالش خوب نيست، خيال نکنم که نگرش داره.» زن محمد حاجي مصطفي گفت: «خودش گفته.» دختر صالح گفت: «باد تو تن ننه‌م افتاده، چه جوري نگرش داره؟» زن محمد حاجي مصطفي گفت: «تو نگر دار، تو که باد تو تنت نيفتاده؟» دختر صالح گفت: «من بايد مواظب مادرم باشم.» زن محمد حاجي مصطفي گفت: « حالا بذار مادرت بياد ببينيم چي مي‌شه. حالا يه تيکه از اون نون بده دست اين.» دختر صالح تکه‌اي نان بريد و داد دست بچه. چند لحظه بعد زن صالح با ظرف آب آمد تو حياط.. زن محمد حاجي مصطفي گفت: « سلام عليکم زن صالح، اين بچه غربتي رو آوردم که نگرش داري. امروز نوبت توست.» زن صالح گفت: «من تنم ناخوشه، دلم مي‌لرزه، نمي‌تونم تکون بخورم، چه جوري نگرش دارم؟» زن محمد حاجي مصطفي گفت: «اگه نمي‌توني نگرش داري بده دخترت نگرش داره، بده صالح نگرش داره.» زن صالح گفت: «چطور مي‌شه امشبم شما نگرش دارين؟» زن محمد حاجي مصطفي گفت: «محاله زن صالح، ديشب نمي‌دوني چه بلائي سر ما اومده.» دختر صالح گفت: «چطور شده بود؟» زن محمد حاجي مصطفي گفت: « نصفه‌هاي شب بود که دو تا غربتي اومدن در خونة ما رو زدن و اومدن تو و آب خواستن و خوردن و ما به خيالمون که پدر و مادر بچه‌ن. ولي اونا بچه رو نگرفته از خونه زدن بيرون. و از همون موقع بچه بيدار شد و راه افتاد و ترس همة ما رو گرفت. بچه هي دور خونه مي‌گشت و خونه عين يه لنج رو آب، تکون مي‌خورد و مارام تکون مي‌داد.» دختر صالح گفت: «و شما چي‌کار مي‌کردين؟» زن محمد حاجي مصطفي گفت: «و ما هي هم‌ديگرو صدا مي‌کرديم، من حاجي رو، حاجي پسرشو، و من هر دو تا شونو.» زن صالح گفت: «و بچه چه کار مي‌کرد؟» زن محمد حاجي مصطفي گفت: « هيچ‌چي، همين‌طور دور اتاق مي‌چرخيد و راه مي‌رفت.» دختر صالح گفت: «خيال مي‌کني کار، کار کي بوده؟» زن محمد حاجي مصطفي گفت: «به خيالم کار غربتي‌ها بود.» همه يک‌مرتبه ساکت شدند، صداي ساز و کل زدن عده‌اي از کنار دريا شنيده مي‌شد

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب