داستان ترس ولرز قسمت دوم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
شب بچه را بردند خانة کدخدا. زن کدخدا توي تغار خمير کرد و نان پخت. کدخدا و پسر کدخدا و محمد احمد علي جمع شدند دور مهمان که کنار ديوار نشسته، پاهايش را دراز کرده بود طرف چراغ. دريا آشفته بود و باد خود را به در و ديوار مي‌کوبيد. کدخدا درهاي چوبي دريچه‌ها را بسته بود که چراغ خاموش نشود. شام را که خوردند کدخدا گفت: « حالا چه کارش کنيم.» زن کدخدا گفت: «بخوابونيمش.» کدخدا گفت: «هم‌چو راحت نشسته که انگار خيال خواب نداره.» پسر کدخدا گفت: «اگه يه دو کلام حرف مي‌زد، مي‌شد چيزي ازش فهميد، عيبش اينه که نه مي‌خنده، نه گريه مي‌کنه و نه حرف مي‌زنه.» زن کدخدا گفت: « اين که عيب نيست‌ش، بچه هر چي بي‌سر و صداتر بهتر.» پسر کدخدا گفت: «چي‌ش بهتر؟» زن کدخدا گفت: «حالا اگه عرو تيز مي‌کرد و گريه راه مي‌انداخت بهتر بود؟» پسر کدخدا گفت: « خوب که نبود، اين جوري‌ش هم خوب نيس، عين آدم بزرگا نشسته و بربر همه را نگاه مي‌کنه، آدم ترس‌ش مي‌گيره.» صداي باد بيشتر شده بود که در زدند. زن کدخدا گفت: «يکي اومد.» پسر کدخدا بلند شد و در را باز کرد. زن محمد حاجي مصطفي و عروسش دم در پيدا شدند. زن کدخدا گفت: « بسم الله ، بسم الله ، بفرمايين.» زن محمد حاجي مصطفي گفت: « اومديم مهمونو ببينيم.» و آمدند تو. خم شدند و به بچه زل زدند و نشستند پاي چراغ. کدخدا بلند شد و رفت توي تن‌شوري که بخوابد ومحمد احمد علي عقب‌تر نشست. زن کدخدا گفت: « شماها مي‌شناسين‌ش؟» زن محمد حاجي گفت: « نه، من نمي‌شناسم‌ش.» عروس محمد حاجي مصطفي گفت: « چشماش چرا اين جوريه؟» محمد احمد علي از گوشة اتاق گفت: «عين آدم بزرگا مي‌مونه.» زن محمد حاجي مصطفي گفت: «مي‌خوايين چه کارش بکنين؟» زن کدخدا گفت: « هيچ چي، امشب پيش ماست و فردام مي‌فرستم خونة شما.» صداي باد بيشتر شد و در زدند. زن کدخدا گفت: «مهمون اومد.» پسر کدخدا بلند شد و در را باز کرد. زن صالح با دخترش پشت در بودند. زن کدخدا گفت: «بسم الله، خوش اومدين، بفرمايين.» زن صالح گفت: «اومديم بچه رو ببينيم.» و نشستند بغل دست زن و عروس محمد حاجي مصطفي. زن کدخدا گفت: «صالح براتون گفت که چه جوري پيداش کردن؟» زن صالح گفت: « آره، يه چيزايي گفت و من حالا اومدم ببينم چه جوريه.» عروس محمد حاجي مصطفي گفت: «چشماشو ببينين.» همه خم شدند و نگاه کردند. زن کدخدا گفت: «کار خدا رو مي‌بينين؟» زن صالح گفت: « شما مي‌گين مال کجاست؟» زن محمد حاجي مصطفي گفت: « هيشکي نمي‌دونه مال کجاس، يا مال بيابونه يا مال درياس.» زن صالح گفت: « مي‌خوايين چه کارش بکنين؟» زن کدخدا گفت: «امشب اين جاس، فردا خونة محمد حاجي مصطفي‌س و پس فردام مي‌آد خونة شما.» صداي باد بيشتر شد و در زدند. زن کدخدا گفت: «يه مهمون ديگه اومد.» پسر کدخدا بلند شد و در را باز کرد. مادر عبدالجواد پشت در بود. زن کدخدا گفت: «بفرما تو مادر عبدالجواد.» مادر عبدالجواد آمد تو وگفت: « سلام عليکم، اومدم ببينم راست مي‌گن که يه بچه از دريا آورده‌ن اين جا؟» پسر کدخدا گفت: «آره راست مي‌گن، بفرما ببين.» مادر عبدالجواد جلو آمد و خم شد و بچه را نگاه کرد و بعد نشست بغل دست دختر صالح. زن حاجي محمد مصطفي گفت: « مي‌بيني چه جوريه مادر عبدالجواد؟» مادر عبدالجواد گفت: «عين عروسکه، تکون نمي‌خوره.» عروس محمد حاجي مصطفي گفت: «عين آدم بزرگاس.» و محمد احمد علي از توي تاريکي گفت: «چشماشو ببين مادر عبدالجواد.» زن کدخدا گفت: امشب اين جاس، فردا شب مهمون محمد حاجي مصطفي و پس فردا شب مهمون صالح و اون يکي شبم مهمون شماس.» باد بيشتر شد و در زدند. زن کدخدا گفت: « به به، به به، اينم يه مهمون ديگه.» پسر کدخدا بلند شد و در را باز کرد. پشت در هيچ کس نبود. باد شديدي آمد تو و چراغ را خاموش کرد. 4 آفتاب زده بود و مردها هنوز از دريا برنگشته بودند که زن کدخدا ، بچه را برد در خانة محمد حاجي مصطفي. زن محمد حاجي مصطفي داشت براي گاوها فخاره مي‌پخت که صداي زن کدخدا را شنيد و آمد دم در. زن کدخدا سلام و عليک کرد و گفت: « زن حاجي برات مهمون آوردم.» زن محمد حاجي مصطفي گفت: « دست شما درد نکنه، کار خوبي کردي.» و دست بچه را گرفت و کشيد تو. زن کدخدا گفت: « ديشب نمي‌دوني چه بلائي سر ما آورده، نه خودش خوابيده، نه گذاشته که ما يه چرت بخوابيم و تا صبح هي راه رفته و خواسته سوراخي پيدا کنه و بزنه بيرون. » زن محمد حاجي مصطفي گفت: «چه کارش کردين؟» زن کدخدا گفت: « نزديک صبح که مردا مي‌رفتن دريا، دست و پاشو بستن و گذاشتنش تو صندوق و من حالا باز کردم و آوردمش پيش شما.» زن محمد حاجي مصطفي گفت: «نکنه گرسنه‌ش بوده؟» زن کدخدا گفت: « نه، گرسنه‌ش نبود، فقط هواي بيرون به سرش زده بود، هر وقت که باد تکون مي‌خورد، آرام و قرارش مي‌بريد و مي‌خواس بزنه بيرون.» زن محمد حاجي مصطفي، چند لحظه بچه و زن کدخدا را نگاه کرد و گفت: «خدا کنه که امشب مثل ديشب شلوغ نکنه.» زن کدخدا گفت: «خدا کنه.» و خدا حافظي کرد ورفت بيرون. زن محمد حاجي مصطفي دست بچه را گرفت و برد زير سايه‌بان. فخّاره توي تغار حلبي جوش آمده بود و بوي تلخ هيزم و هستة خرما همه جا را پر کرده بود. زن محمد حاجي مصطفي بچه را نشاند کنار ديوار و رفت سر تغار که فخّاره را بهم بزند. بچه بي‌حرکت نشسته بود و روبه‌روي‌ش را نگاه مي‌کرد. چشم‌هايش درشت‌تر شده ، نصف بيشتر صورتش را پر کرده بود. زن محمد حاجي مصطفي کنار اجاق نشست روي زمين و زل زد به بچه و گفت: «هي کوچولو، چرا اين جوري نگاه مي‌کني؟» بچه جواب نداد. زن محمد حاجي مصطفي گفت: «حالا اين‌جا هيشکي نيس، يواشکي بهم بگو تو مال کي هستي، از کجا اومده‌اي؟» بچه جواب نداد و پا شد و آمد کنار زن محمد حاجي مصطفي، و نشست به تماشاي بال‌هاي کوتاه آتش زير تغار. زن محمد حاجي مصطفي پا شد و رفت سر تغار، مقداري فخّاره ريخت روي يک تکه چوب و آورد و گذاشت جلو بچه. صداي گاوي از پشت ديوار شنيده شد و بچه شروع به خوردن فخّاره کرد

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب