داستان کوتاه نفتی قسمت اول
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
عذرا همان‮طور كه گوشه‮هاي چادرنماز چيت گل اشرفيش را به دندان گرفته بود، گره مراد شلّة گلي را با اطمينان و دل قرص به ضريح امام‮زاده بست. بعد سرش را بالا كرد و چشمان درشتش را به قنديل‮هاي پر از گرد و خاك سقف مقبره دوخت و با تمنا و شوروشوق فراوان زير لب زمزمه كرد: - اي آقا! اي پسر موسي بن جعفر، مراد منو بده. پيش سر و همسر بيشتر از اين خجالتم نده. يه كاري كن آقا كه من سر و سرانجومي ‮بگيرم و يه خونه زندگي بهم بزنم. يه شوور سربه‮راهي نصيبم كن كه منو از خونه بابام ببره؛ هر جا كه دلش ميخواد ببره. من ديگه به‮غير از اين هيچي از شما نمي‮خوام. .همين يه شوور و بس. مگه از دستگاه خداييت كم مي‮شه مگه من چمه؟ چه‮طور به دختر عزيزخان كه يه سالك به اون گندگي، رو دماغشو خورده، شوور به اون خوبي دادي؟ اي آقاقربونت برم. با خداي خودم عهد مي‮كنم كه اگر به مرادم برسم يه گوسبند پرواري نذرت كنم. به غير از عذرا يك قاري كور هم در آنجا بود كه توي رواق نشسته بود و چپق مي‮كشيد و گاهي هم يك آيه قرآن از حفظ مي‮خواند و صداي مرده و كش دارش توي فضاي مقبره مي‮پيچيد .عذرا ضريح چوبي قهوه اي را كه هزاران دخيل رنگ وارنگ ديگر به آن بسته شده بود، قرص و قايم چسبيده بود و نفس نفس مي‮زد. اشك دور پلك‮هاي چشمش جمع شده بود .يك آرزوي دردناك و يك بي‮چارگي مزمن آميخته با شرمساري، ته دلش عقده شده بود. چند بار چشمانش را باز كرد و بست. بعد پيشانيش را به ضريح چسبانيد و رك و مات به لاله‮ها ورحل‮هاي روي قبر نگاه كرد .روي قبر، يك روپوش ماهوت سبز بيدخورده‮اي كه پر از گردوخاك بود، كشيده بودند. لاله‮ها و رحل‮ها جلوي اشك چشمان عذرا مي‮لرزيد. ظاهراً چيزهاي روي قبر او را مشغول داشته بود. قبر، بزرگ و بلند ساخته شده بود و معلوم بود كه هيكل بلند مردانه اي زيرش خوابيده. عذرا اين طور فكر مي‮كرد. سراپاي قبر را با تعجب و كنج‮كاوي ورانداز كرد و پيش خودش خيال كرد: - قربونش برم چه قد رشيدي داشته! اما از اين‮كه از يك مرد، شوهر خواسته بود خجالت كشيد و صورتش گل انداخت. با شتاب و چابكي از سرجاش بلند شد. چند ماچ چسبان صدادار، خيلي شهواني و از روي دل پري به ضريح كرد؛ آن‮وقت بي آن كه دست‮هايش را از محجر بردارد، دو بار دور قبر طواف كرد و باز سرجاي اولش نشست. در اين‮جا دوباره گره اي را كه بسته بود، با ملايمت كشيد و آن را آهسته نوازش كرد. اما وقتي كه ديد يك دخيل زمخت دبيت سربي رنگ كه قبلاً در آن‮جا بسته بودند، روي دخيلي كه خودش بسته بود افتاده، خلقش تنگ شد و با غيظ گره شله را از زير دخيل بيت سربي بيرون كشيد. چند بار آن را نوازش كرد. مثل باغباني كه بدون انتظار، گل اصيلي را در ميان انبوهي از علف خودرو يافته باشد، آن را از ميان دخيل‮هاي ديگر مشخص و نمايان ساخت. اما ناگهان يكه خورد و به نظرش رسيد كه شايد آن را هم مردي براي سفيد بختي بسته باشد. پيش خودش خيال كرد: - گاسم يه مردي كه زن مي‮خواسه اينو بسته باشه؛ قسمتو كي مي‮دونه؟ حالا من اينو اين جوري عقبش زدم، بل كه اومد نيومد داشته باشه. با شور شهوت‮ناكي به دخيل دبيت سربي رنگ كه خشن ومردانه كنار گره شله گلي خودش بسته شده بود، خيره شد. از ديدن آن دلش تو ريخت و حس كرد كه محبت سرشاري از آن دخيل در دلش پيدا شده. گره دبيت برايش مظهر يك مرد قوي‮و دلخواه شده بود و به قدر يك شوهر آن را دوست مي‮داشت. از رفتار خشني كه با آن كرده بود، پشيمان شد. دخيل سربي رنگ در نظرش به شكل مردي در آمده بود كه دستش رابه طرف او دراز كرده بود و مي‮خواست او را در بغل بگيرد. دلش فشرده شد. دزدكي نگاهي به اين طرف‮وآن طرف كرد. بعد آهسته لب‮هايش را روي دخيل دبيت سربي رنگ چسباند وآن را با شور فراوان بوسيد. چشمانش هم بود. بوي پر زهم تخته كهنه و دبيت را با ولع بالا مي‮كشيد و تخته ضريح را بين انگشتان عرق كرده‮اش فشار مي‮داد. پيش نظرش مردي كه شكل صورتش درست معلوم نبود و لباس سربي رنگ به تن داشت، جلوش ورجه ورجه مي‮زد و ازش فرار مي‮كرد. چشمانش را باز كرد و به آرامي‮ دخيل سربي را روي دخيل شله خودش گذاشت، همان‮طور كه اول بودند بعد با عجله از حرم بيرون رفت. در اين دنياي گل‮وگشاد و شلوغ، عذرا از تنهايي وحشت مي‮كرد. هركس به فكرخودش بود؛ و كسي نمي‮دانست كه عذرايي هم در دنيا وجوددارد كه از وحشت تنهايي به ستوه آمده و شوهر مي‮خواهد. هزاران هزار مرد بودند، زن مي‮خواستند و اگر از دل عذراي بيچاره خبر داشتند شايد برايش سر و دست مي‮شكستند. ولي خوب، كسي چه مي‮دانست. چه بسيار زن‮ها و مردها كه شب‮ها به آرزوي هم بر تختخواب مي‮روند و از حال هم ديگر خبر ندارند. واي از آن روزي كه اين لحاف و تشك‮ها به زبان بيايند. آن‮وقت است كه ديگر مردم از هم وحشت مي‮كنند. سراسر زندگي عذرا در انتظار مي‮گذشت. مثل آن بود كه هميشه منتظر بود كه يك نفر در كوچه را بزند و از او خواستگاري كند و دستش را بگيرد و با خودش ببرد. اين انتظار صبح به صبح كه از خواب بيدار مي‮شد، ترو تازه مي‮شد. اما هيچ‮كس جز نفتي كه سال‮ها بود به خانة آن‮ها نفت مي‮داد، به آن جا رفت وآمد نداشت. تنها همين مرد بود كه همه روزه با لباس روغن چراغي و خال گوشتي روي پلك چشمش مي‮آمد در خانه؛ پيت خالي را از دست عذرا مي‮گرفت و نصفه مي‮كرد و مي‮داد و مي‮رفت. گاهي همان‮طور كه تو خانه مشغول كار بود، صداي در زدن به گوشش مي‮رسيد؛ و چون مي‮دويد و در را باز مي‮کرد، مي‮ديد هيچ‮كس نيست. آن‮وقت بود كه ديگر حتم مي‮كرد خيالات به سرش زده. هزاران شوهر خيالي براي خودش خلق مي‮كرد و هر يك را در جاي خود مي‮پسنديد. حتي از آن يكي هم كه نفتي بود و يك خال گوشتي روي پلك چشمش بود، خوشش مي‮آمد. اما تمام زندگي عذرا يك طرف و مسافرتش به قم يك طرف. خاطره اين سفر، بستگي شيريني با زندگي او داشت. در همين مسافرت بود كه براي اولين بار در عمرش، دست خشن و مردانه شوفر اتوبوس زير بغل او را نزديك پستانش گرفت و سوارش كرد. آن شب را هيچ‮وقت از ياد نمي‮برد و هميشه دقايق آن را به خاطر مي‮آورد و از آن لذت مي‮برد. لذتي جنون‮آميز و شهواني

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب