داستان "داش آکل"قسمت دوم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
ما پنج سالي پيش در سفر كازرون باهم آشنا شديم . " " حاجي خدا بيامرز هميشه مي گفت اگر يكنفر مرد هست فلاني است . " " خانم ، من آزادي خودم را از همه چيز بيشتر دوست دارم ، اما حالا كه زير دين مرده رفته ام ، بهمين تيغة آفتاب قسم اگر نمردم بهمة اين كلم بسرها نشان ميدهم " بعد همينطور كه سرش را بر گردانيد ، از لاي پردة ديگر دختري را با چهرة برافروخته و چشم هاي گيرندة سياه ديد . يكدقيقه نكشيد كه در چشمهاي يكديگر نگاه كردند ، ولي آن دختر مثل اينكه خجالت كشيد ، پرده را انداخت و عقب رفت . آيا اين دختر خوشگل بود ؟ شايد ، ولي د ر هر صورت چشمهاي گيرندة او كار خودش را كرد و حال داش آكل را دگرگون نمود ، او سر را پائين انداخت و سرخ شد . اين دختر مرجان ، دختر حاجي صمد بود كه از كنجكاوي آمده بود داش سرشناش شهر و قيم خودشان را ببيند. داش آكل از روز بعد مشغول رسيدگي ب ه كارهاي حاجي شد ، با يكنفر سمسار خبره ، دو نفر داش محل و يكنفر منشي همة چيزها را با دقت ثبت و سياهه بر داشت . آنچه زيادي بود در انباري گذاشت . در آنرا مهر و موم كرد ، آنچه فروختني بود فروخت ، قباله هاي املاك را داد برايش خواندند ، طلب هايش را وصول كرد و بدهكاريهايش را پرداخت . همة اينكارها در دو روز و دو شب رو براه شد . شب سوم داش آكل خسته و كوفته از نزديك چهار سوي سيد حاج غريب بطرف خانه اش ميرفت . در راه امام قلي چلنگر باو برخورد و گفت : " تا حالا دو شب است كه كاكا رستم چشم براه شما بود . ديشب ميگفت يارو خوب ما را غال گذاشت و شيخي را ديد ، بنظرم قولش از يادش رفته ! " داش آكل دست كشيد به سبيلش و گفت : " بي خيالش باش !" داش آكل خوب يادش بود كه سه روز پيش در قهوه خانة دو ميل كاكا رستم برايش خط و نشان كشيد ، ولي از آنجائيكه حريفش را ميشناخت و ميدانست كه كاكا رستم با امامقلي ساخته تا او را از رو ببرند ، اهميتي بحرف او نداد ، راه خودش را پيش گرفت و رفت . در ميان راه همة هوش و ح واسش متوجه مرجان بود ، هرچه ميخواست صورت او را از جلو چشمش دور بكند بيشتر و سخت تر در نظرش مجسم ميشد . داش آكل مردي سي و پنجساله ، تنومند ولي بد سيما بود . هر كس دفعة اول او را ميديد قيافه اش توي ذوق ميزد ، اما اگر يك مجلس پاي صحبت او مي نشستند يا حكايت هائي كه از دورة زندگي او ورد زبانها بود ميشنيدند، آدم را شيفتة او ميكرد ، هرگاه زخمهاي چپ اندر راست قمه كه ب ه صورت او خورده بود نديده ميگرفتند ، داش آكل قيافه نجيب و گيرنده اي داشت : چشمهاي ميشي ، ابروهاي سياه پرپشت ، گونه هاي فراخ ، بيني باريك با ريش و سبيل سياه . ولي زخمها كار او را خراب كرده بود ، روي گونه ها و پيشاني او جاي زخم قداره بو د كه بد جوش خورده بود و گوشت سرخ از لاي شيارهاي صورتش برق ميزد و از همه بدتر يكي از آنها كنار چشم چپش را پائين كشيده بود . پدر او يكي از ملاكين بزرگ فارس بود زمانيكه مرد همة دارائي او به پسر يكي يكدانه اش رسيد . ولي داش آكل پشت گوش فراخ و گشاد باز بود ، به پول و مال دنيا ارزشي نمي گذاشت ، زندگيش را بمردانگي و آزادي و بخشش و بزرگ منشي ميگذرانيد . هيچ دلبستگي ديگري در زندگانيش نداشت و همة دارائي خودش را ب ه مردم ندار و تنگدست بذل و بخشش ميكرد ، يا عرق دو آتشه مينوشيد و سر چهار راه ها نعره ميكشيد و يا د ر مجالس بزم با يكدسته از دوستان كه انگل او شده بودند صرف ميكرد. همة معايب و محاسن او تا همين اندازه محدود ميشد ، ولي چيزيكه شگفت اور بنظر ميآمد اينكه تاكنون موضوع عشق و عاشقي در زندگي او رخنه نكرده بود . چند بار هم كه رفقا زير پايش نشسته و مجالس محرمانه فراهم آورده بودند او هميشه كناره گرفته بود . اما از روزيكه وكيل و وصي حاجي صمد شد و مرجان را ديد ، در زندگيش تغيير كلي رخ داد ، از يكطرف خودش را زير دين مرده ميدانست و زير بار مسئوليت رفته بود ، از طرف ديگر دلباختة مرجان شده بود . ولي اين مسئوليت بي ش از هر چيز او را در فشار گذاشته بود – كسي كه توي مال خودش توپ بسته بود و از لاابالي گري مقداري از دارائي خودش را آتش زده بود ، هر روز از صبح زود كه بلند ميشد بفكر اين بود كه درآمد املاك حاجي را زيادتر بكند . زن و بچه هاي او را در خانة كوچكتر برد، خانه شخص ي آنها را كرايه داد ، براي بچه هايش معلم سر خانه آورد ، دارائي او را بجريان انداخت و از صبح تا شام مشغول دوندگي و سركشي بعلاقه و املاك حاجي بود. ازين به بعد داش آكل از شبگردي و قرق كردن چهار سو كناره گرفت . ديگر با دوستانش جوششي نداشت و آن شور سابق از سرش افتاد . ولي همة داشها و لاتها كه با او همچشمي داشتند به تحريك آخوندها كه دستشان از مال حاجي كوتاه شده بود ، دو ب ه دستشان افتاده براي داش آكل لغز ميخواندند و حرف او نقل مجالس و قهوه خانه ها شده بود . در قهوه خانه پاچنار اغلب توي كوك داش آكل ميرفتند و گفته ميشد : " داش آكل را ميگوئي ؟ دهنش ميچاد ، سگ كي باشد ؟ يارو خوب دك شد ، در خانه حاجي موس موس ميكند ، گويا چيزي ميماسد ، ديگر دم محلة سر دزك كه ميرسد دمش را تو پاش ميگيرد و رد ميشود ." كاكا رستم با عقده اي كه در دل داشت با لكنت زبانش ميگفت : " سر پيري معركه گيري ! يارو عاشق دختر حاجي صمد شده ! گزليكش را غلاف كرد ! خاك تو چشم مردم پاشيد ، كتره اي چو انداخت تا وكيل حاجي شد و همة املاكش را بالا كشيد . خدا بخت بدهد . " ديگر حناي داش آكل پيش كسي رنگ نداشت و برايش تره هم خورد نميكردند . هر جا كه وارد ميشد در گوشي با هم پچ و پچ ميكردند و او را دست ميانداختند . داش آكل از گوشه و كنار اين حرفها را ميشنيد ولي بروي خودش نميآورد و اهميتي هم نميداد ، چون عشق مرجان بطوري در رگ و پي او ريشه دوانيده بود كه فكر و ذكري جز او نداشت. شبها از زور پريشاني عرق مينوشيد و براي سرگرمي خودش يك طوطي خريده بود . جلو قفس مي نشست و با طوطي درد دل ميكرد . اگر داش آكل خواستگاري مرجان را ميكرد البته مادرش مرجان را بروي دست باو ميداد . ولي از طرف ديگر او نميخواست كه پاي بند زن و بچه بشود، ميخواست آزاد باشد ، همان طوريكه بار آمده بود . بعلاوه پيش خودش گمان مي كرد هرگاه دختري كه باو سپرده شده بزني بگيرد ، نمك بحرامي خواهد بود ، از همه بدتر هر شب صورت خودش را در آينه نگاه ميكرد ، جاي جوش خوردة زخ مهاي قمه ، گوشة چشم پائين كشيده خودشرا برانداز ميكرد ، و با آهنگ خراشيده اي بلند بلند ميگفت : " شايد مرا دوست نداشته باشد ! بلكه شوهر خوشگل و جوان پيدا بكند … نه ، از مردانگي دور است … او چهارده سال دارد و من چهل سالم است … اما چه بكنم ؟ اين عشق مر ا ميكشد … مرجان … تو مرا كشتي … به كه بگويم ؟ مرجان … عشق تو مرا كشت ..! " اشك در چشمهايش جمع و گيلاس روي گيلاس عرق مينوشيد . آنوقت با سر درد همينطور كه نشسته بود خوابش ميبرد . ولي نصف شب، آنوقتي كه شهر شيراز با كوچه هاي پر پيچ و خم ، باغها ي دلگشا و شراب هاي ارغوانيش بخواب ميرفت ، آن وقتيكه ستاره ها آرام و مرموز بالاي آسمان قير گون ب ه هم چشمك ميزدند . آن وقتيكه مرجان با گونه هاي گلگونش در رختخواب آهسته نفس ميكشيد و گذارش روزانه از جلوي چشمش ميگذشت ، همانوقت بود كه داش آكل حقيقي ، داش آكل طبي عي با تمام احساسات و هوا و هوس ، بدون رودر بايستي از تو قشري كه آداب و رسوم جامعه بدور او بسته بود ، از توي افكاري كه از بچگي باو تلقين شده بود، بيرون ميآمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش مي كشيد ، تپش آهسته قلب ، لبهاي آتشي و تن نرمش را حس ميكرد و از روي گونه هايش بوسه ميزد . ولي هنگاميكه از خواب مي پريد ، بخودش دشنام ميداد ، به زندگي نفرين ميفرستاد و مانند ديوانه ها در اطاق بدور خودش مي گشت ، زير لب با خودش حرف ميزد و باقي روز را هم براي اين كه فكر عشق را در خودش بكشد به دوندگي و رسيدگي بكارهاي حاجي ميگذرانيد

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب