داستان آیینه شکسته اثرصادق هدایت قسمت دوم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
من هم بدون اينكه جوابش را بدهم ، بطرف مترو رفتم . بخانه كه برگشتم ، كوچه خلوت و پنجرة اطاق اودت خاموش بود . وارد اطاقم شدم ، چراغ را روشن كردم ، پنجره را باز كردم و چون خوابم نميآمد مدتي كتاب خواندم . يك بعد از نص ف شب بود ، رفتم پنجره را به بندم و بخوابم . ديدم اودت آمده پائين پنجرة اطاقش پهلوي چراغ گاز در كوچه ايستاده . من از اين حركت او تعجب كردم، پنجره را به تغير بستم . همينكه آمدم لباسم را دربياورم ، ملتفت شدم كه كيف منجق دوزي و دستكشهاي اودت در جيبم است و ميدانس تم كه پول و كليد در خانه اش در كيفش است ، آنها را بهم بستم و از پنجره پائين انداختم. سه هفته گذشت و در تمام اين مدت من با بي اعتنا ئي ميكردم، پنجرة اطاق او كه باز ميشد من پنجرة اطاقم را مي بستم . در ضمن برايم مسافرت به لندن پيش آمد . روز پيش از حركتم به انگليس سر پيچ كوچه ب ه اودت بر خوردم كه كيف ويلن دستش بود و بطرف مترو پيش ميرفت . بعد از سلام و تعارف من خبر مسافرتم را باو گفتم و از حر كت آنشب خودم نسبت باو عذر خواهي كردم . اودت با خونسردي كيف منجق دوزي خود را بازكرد آينة كوچكي كه از ميان شكسته بود بدستم داد و گفت : " آنشب كه كيفم را از پنجره پرت كردي اينطور شد . ميداني اين بدبختي ميآورد ." من در جواب خنديدم و او را خرافات پرست خواندم و باو وعده دادم كه پيش از حركت دوباره او را ببينم، ولي بدبختانه موفق نشدم. تقريبا" يك ماه بود كه در لندن بودم ، اين كاغذ از اودت به من رسيد : " " پاريس 21 ستامبر 1930 " جمشيد جانم " نميداني چقدر تنها هستم ، اين تنهائ ي مرا اذيت مي كند، مي خواهم امشب با تو چند كلمه صحبت بكنم . چون وقتي كه بتو كاغذ مي نويسم ، مثل اينست كه با تو حرف ميزنم . اگر در اين كاغذ "تو" مي نويسم مرا ببخش . اگرميدانستي درد روحي من تا چه اندازه زياد است ! " روزها چقدر دراز است – عقربك ساعت آنق در آهسته و كند حركت ميكند كه نميدانم چه بكنم . آيا زمان بنظر تو هم اين قدر طولاني است ؟ شايد در آنجا با دختري آشنائي پيدا كرده باشي ، اگر چه من مطمئنم كه هميشه سرت توي كتاب است ، همانطوريكه در پاريس بودي ، در آن اطاق محقر كه هر دقيقه جلو چشم من است . حالا يك محصل چيني آن را كرايه كرده، ولي من پشت شيشه هايم را پارچة كلفت كشيده ام تا بيرون را نبينم، چون كسي را كه دوست داشتم آنجا نيست، همانطوريكه بر گردان تصنيف ميگويد : " پرنده اي كه به ديار ديگر رفت برنميگردد ." " ديروز با هلن درباغ لوگزامبورك قدم ميزديم ، نزديك آن نيمكت سنگي كه رسيديم يا د آن روز افتادم كه روي همان نيمكت نشسته بوديم و تو از مملكت خودت صحبت ميكردي، و آن همه وعده ميدادي و من هم آن وعده ها را باور كردم و امروز اسبا ب دست و مسخره دوستانم شده ام و حرفم سر زبانها افتاده ! من هميشه بياد تو والس " گريز ري " را ميزنم، عكسي كه در بيشة ونسن برداشتيم روي ميزم است، وقتي عكست را نگاه ميكنم، همان بمن دلگرمي ميدهد : با خود ميگويم " نه، اين عكس مرا گول نميزند !" ولي افسوس ! نميدانم تو هم معتقدي يا نه . اما از آن شبي كه آينه ام شكست ، همان آينه اي كه تو خودت بمن داده بودي، قلبم گواهي پيشآمد ناگواري را ميداد . روز آخري كه يكديگر را ديديم و گفتي كه بانگليس ميروي، قلبم بمن گفت كه تو خيلي دورميروي و هرگز يكديگر رانخواهيم ديد - و از آنچه كه ميترسيدم بسرم آمد . مادام بورل بمن گفت : چرا آنقدرغمناكي؟ و ميخواست مرا به برتاني ببرد ولي من با او نرفتم ، چون ميدانستم كه بيشتر كسل خواهم شد. " باري بگذريم – گذشته ها ، گذشته . اگر بتو كاغذ تند نوشتم، از خلق تنگي بوده . مرا ببخش و اگر اسباب زحمت ترا فراهم آوردم، اميداورم كه فراموشم خواهي كرد. كاغذهايم را پاره و نابود خواهي كرد، همچين نيست ،ژيمي ؟ " اگر ميدانستي درين ساعت چقدر درد و اندوهم زياد است ، از همه چيز بيزار شده ام ، از كار روزانة خودم سر خورده ام ، در صورتيكه پيش ازين اينطور نبود . ميداني من ديگر نمي توانم بيش ازين بي تك ليف باشم ، اگر چه اسباب نگراني خيليها مي شود . اما غصة همه آنها بپاي مال من نميرسد – همان طوريكه تصميم گرفته امروز يكشنبه از پاريس . خارج خواهم شد . ترن ساعت شش و سي و پنج دقيقه را ميگيرم و به كاله ميروم، آخرين شهري كه تو از آنجا گذشت ي، آنوقت آب آبي رنگ دريا را مي بينم ، اين آب همة بدب ختي ها را مي شويد . و هر لحظه رنگش عوض مي شود، و با زمزمه هاي غمناك و افسونگر خودش روي ساحل شني ميخورد، كف ميكند ، آن كفها را شنها مزمزه ميكنند و فرو ميدهند، و بعد همين موجهاي دريا آخرين افكار مرا با خودش خواهد برد . چون بكسي كه مرگ لبخند بزند با اين لبخند ا و را بسوي خودش مي كشاند . لابد ميگوئي كه او چنين كاري را نميكند ولي خواهي ديد كه من دروغ نميگويم. بوسه هاي مرا از دور بپذير اودت لاسور." دو كاغذ در جواب اودت نوشتم ، ولي يكي از آنها بدون جواب ماند و دومي به آدرس خودم برگشت كه رويش مهر زده بودند " برگشت بفرستنده . " سال بعد كه به پاريس برگشتم با شتاب هر چه تمامتر به كوچة سن ژاك ر فتم ، همانجا كه منزل قديميم بود . از اطاق من يك محصل چيني والس گريزري را سوت ميزد . ولي پنجره اطاق اودت بسته بود و به در خانه اش ورقه اي آويزان كرده بودند كه روي آن نوشته بود ، " خانه اجاره اي "

نظرات شما عزیزان:

hadishokri
ساعت2:48---9 بهمن 1391
با عضويت در اين سايت خوب علاوه بر بدست آوردن پول ، جزء کاربران اوليه باشيد ..
از ويژگي هاي خوب اين سايت دادن پلن نمايش و پلن بنر ويژه مي باشد و همچنين به هزارنفر اول عضويت ويژه اهدا مي کند و هم قابليت تبليغات براي سايت يا وبلاگ شما را دارد و هم ميتوانيد به دريافت پول و درآمد بپردازيد...
آدرس سايت:
http://febux.ir/?r=rahimabadi
اگر هم با شيوه کار در اينگونه سايتها آشناييتي نداريد ميتوانيد با رجوع به اين وبلاگ آموزش اسلايد به اسلايد يا تصويري يا به صورت آموزش عکس به عکس ببينيد..
آدرس وبلاگ آموزشي:
http://hadishokri.rozblog.com
اگر هم تمايل داشتيد با ساير اين گونه سايتها آشنا بشويد لطف کنيد آيدي مرا add کنيد تا در اسرع وقت بنده به شما اطلاع رساني بکنم
آيدي من:
shokri_hadi@ymail.com
حتما نظر بدهيد با تشکر
مديريت


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب