داستان آیینه شکسته اثرصادق هدایت قسمت اول
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
"اودت" مثل گلهاي اول بهار تر و تازه بود با يك جفت چشم خمار برنگ آسمان و زلفهاي بوري كه هميشه يكدسته از آن روي گونه اش آويزان بود . ساعتهاي دراز با نيم رخ ظريف رنگ پريده جلو پنجرة اطاقش مي نشست . پاروي پايش مي انداخت، رمان ميخواند جورابش را وصله ميزد و يا خامه دوزي ميكرد ، مخصوصا " وقتيكه والس گريزري را در ويلن ميزد، قلب من از جا كنده ميشد. پنجرة اطاق من روبروي پنجره اطاق اودت بود ، چقدر دقيقه ها، ساعتها و شايد روزهاي يكشنبه را من از پشت شيشة پنجرة اطاقم به او نگاه ميكردم . بخصوص شبها وقتيكه جورابهايش را در ميآورد و در رختخوابش ميرفت ! باين ترتيب رابطه ی مرموزي ميان من و او توليد شد . اگر يكروز او را نميديدم، مثل اين بود كه چيزي گم كردهباشم . گاهي روزها از بسكه باو نگاه ميكردم، بلند ميشد و لنگه در پنجره اش را ميبست . دو هفته بود كه هر روز همديگر را ميديديم ، ولي نگاه اودت سرد و بي اعتنا بود ، بدون اينكه لبخند بزند و يا حركتي از او ناشي بشود كه تمايلش را نسبت بمن آشكار بكند . اصلا صورت او جدي و تودار بود . اول باري كه با او روبرو شدم ، يكروز صبح بود كه رفته بودم در قهوه خانة سر كوچه مان صبحانه بخورم. از آنجا كه بيرون آمدم، اودت را ديدم ، كيف ويلن دستش بود و بطرف مترو ميرفت . من سلام كردم ، او لبخند زد ، بعد اجازه خواستم كه آن كيف را همراهش ببرم. او در جواب سرش را تكان داد و گفت "مرسي"، از همين يك كلمه آشنائي ما شروع شد. از آنروز ببعد پنجره اطاقمان را كه باز ميكرديم ، از دور با حركت دست و به علم اشاره با هم حرف ميزديم . ولي هميشه منجر ميشد باينكه برويم پائين در باغ لوگزامبورگ باهم ملاقات بكنيم و بعد به سينما يا تآتر و يا كافه برويم ، يا بطور ديگر چند ساعت وقت را بگذرانيم . اودت تنها در خانه بود، چون ناپدري و مادرش بمسافرت رفته بودند و او بمناسبت كارش در پاريس مانده بود. او خيلي كم حرف بود . ولي اخلاق بچه ها را داشت : سمج و لجباز بود، گاهي مرا از جا در ميكرد . دو ماه بود كه باهم رفيق شده بوديم . يكروز قرار گذاشتيم كه شب را برويم ب ه تماشاي جشن جمعه بازار "نوي يي". در اين شب اودت لباس آبي نوش را پوشيده بود و خوشحال تر از هميشه بنظر ميآمد . از رستوران كه در آمديم، تمام راه را در مترو برايم از زندگي خودش صحبت كرد. تا اينكه جلو لوناپارك از مترو در آمديم. گروه انبوهي در آمد و شد بودند . دو طرف خيابان اسباب سرگرمي و تفريح چيده شده بود . بعضيها معركه گرفته بودند، تيراندازي، بخت آزمائي، شيريني فروشي، سيرك، اتومبيلهاي كوچكي كه با قوة برق بدور يك محور ميگرديدند، بالن هائي كه دور خود ميچرخيدند ، نشيمن هاي متحرك و نمايشهاي گوناگون وجود داشت . صداي جيغ دخترها، صحبت ، خنده ، همهمه صداي موتور و موزيكهاي مختلف درهم پيچيده بود. ما تصميم گرفتيم سوار واگن زره پوش بشويم و آن نشيمن متحركي بود كه بدور خودش ميگشت و درموقع گردش يك روپوش از پارچه روي آنرا مي گرفت و بشكل كرم سبزي در ميآمد . وقتيكه خواستيم سوار بشويم ، اودت دس تكش ها و كيفش را بمن داد ، تا در موقع تكان و حركت از دستش نيفتد . ما تنگ پهلوي هم نشستيم ، واگن براه افتاد و روپوش سبز آهسته بلند شد و پنج دقيقه ما را از چشم تماشا كنندگان پنهان كرد. روپوش واگن كه عقب رفت ، هنوز لبهاي ما بهم چسبيده بود من اودت را ميبوسيدم و او هم دفاعي نميكرد – بعد پياده شديم و در راه برايم نقل ميكرد كه اين دفعه سوم است كه بجشن جمعه بازار ميآيد . چون مادرش او را قدغن كرده بود . چندين جاي ديگر بتماشا رفتيم، بالاخره نصف شب بود كه خسته و مانده برگشتيم . ولي اودت از اين جا دل نمي كند ، پاي هر معركه اي ميايستاد و من ناچار بودم كه بايستم . دو سه بار بازوي او را بزوركشيدم ، او هم خواهي نخواهي با من راه ميافتاد تا ا ينكه پاي معركه كسي ايستاد كه تيغ ژيلت مي فروخت، نطق ميكرد و خوبي آنرا عملا نشان ميداد ومردم را دعوت ب ه خريدن ميكرد . ايندفعه از جا در رفتم ، بازوي او را سخت كشيدم و گفتم : " اينكه ديگر مربوط به زنها نيست." ولي او بازويش را كشيد و گفت : " خودم ميدانم . ميخواهم تماشا بكنم ."

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب