داستان سگ ها قسمت اول
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
خانه در محله پرت و دور افتاده شميران قرار داشت. با آنكه نشانی پر طول و تفصيلی در دست داشتيم و می‌دانستيم كه ميدان اسم جد صاحبخانه و خيابان نام پدر بزرگش و كوچه لقب پدرش را دارد، مدتی از وقتمان صرف پيدا كردن محل شد. اين اسامی پر طمطراق را كسی نشنيده بود و مجبور شديم از تمام عطاری ها و بقالی های آن حول و حوش راهنمايی بخواهيم. بالأخره به هر زحمتی بود خانه را پيدا كرديم. پيشخدمت مرتب و مؤدبی در را باز كرد و سلام غرايی داد و ما را به داخل عمارت برد. از راهرويی كه مثل صندوقخانه های قديم از اثاث كهنه و بی مصرف انباشته بود، گذشتيم. داخل اطاقی شديم كه به مهتابی نسبتاً وسيعی راه داشت. اسباب اطاق هم كهنه و قديمی بود و آشكارا روزگار بهتر و پر جلالتری را پشت سر گذاشته بود. اينجا هم مثل دكان سمساری مملو از اشياء دست و پاگير و بد قواره بود. اطاق بوی نا می‌داد. تابلوهای تمام قد اجداد صاحبخانه زينت ديوارها بود. همه قباهای ترمه، كلاه های پوست، عصاهای جواهر نشان داشتند. صورت ها چون تن پوش ها به هم شبيه بودند. آخرين وارث خانواده هم ، كه ما آن شب مهمانش بوديم، اگر از ترمه و جواهر نصيبی نداشت، دريدگی چشم و كجی چانه و افادهٌ فراوان اجداد را به ارث برده بود. واقعاً شباهت ظاهری صاحبخانهٌ ما به پدرانش غير قابل انكار بود. اسناد مسلم حلال زادگی از در و ديوار می‌باريد. در اطاق منتظر مانديم تا ورودمان به صاحبخانه اعلام شود. هيچ كس حرف نمی‌زد. همه با اعجاب به دور و برمان نگاه می كرديم. تابلوها هم اخمالود از روی ديوارها نگاهمان می كردند. اگر يكی از آن ها با اشارهٌ چشم و ابرو از ديگری می پرسيد: «اينا ديگه كين؟» هيچكدام تعجب نمی كرديم - چون خوب پيدا بود كه اصلاً ما را به جا نياورده اند. خانه، آدم را به ياد قصر مخروبه و افسون شدهٌ كتاب «آرزوهای بزرگ» می انداخت، مخصوصاً كه ساعت ديواری هم كوك نشده بود و تيك تاكی نداشت. به نظر می آمد كه همهٌ زوايای اطاق را كارتنك گرفته است و اگر كسی به روكش مبل ها دست بزند، خاك می شود و می ريزد. محتمل بود كه نسخهٌ بدل خانم «هويشام» توی يكی از گوشه های تاريك اطاق نشسته باشد. همتای خانم «هويشام» توی هيچكدام از گوشه های اين اطاق نبود، بلكه در اطاق پهلويی، كه درش رو به اين اطاق باز بود، روی نيمكتی لم داده بود و دور و برش هم مخده های قد و نيم قد سر هم سوار بود. به ديدن ما خم شد و در اطاق را هول داد و در با جرجر ممتدی خودش را روی لولا كشاند و وسط راه از رفتن باز ماند؛ ولی به هر حال خانم «هويشام» را از ديد ما پنهان كرد. «اين كی بود؟» «هيس! مادر صابخونه است.» «چرا ديگه هيس؟» «اگه شلوغ كنی مي‌خوردت!» هيچ كس به اين شوخی نخنديد، چون وضع آن خانه در همه ترس نامعلومی ايجاد كرده بود و شوخی های پليسی و جنايی فقط به اين ترس دامن می زد. يكی از مهمان ها دلی به دريا زد و روی يكی از نيمكت ها نشست. صدای تو خالی فنر مبل توی هوا پيچيد. مهمان از روی نيمكت با چنان شدتی جست كه آونگ بی حركت ساعت را لرزاند. ارتعاش صدای فنر و لرزش بی صدای آونگ كه تمام شد، يك نفر پرسيد، «چی شد؟» آن كه از روی نيمكت جسته بود، گفت، «مثه اينكه يه نفر از پشت لگدم زد.» سومی گفت، «خل نشو، فنر در رفت. مگه صداشو نشنيدی؟» خوشبختانه در اين زمان صاحبخانه وارد شد و سلام و احوالپرسی های متعارف، فكر ارواح خبيثه را از ذهن همه بيرون برد. از اطاق بيرون رفتيم و روی صندلی‌هايی كه روی چمن در انتهای مهتابی چيده بودند، نشستيم. نور كم بود و باغ، كه چند پله پائين تر از مهتابی گسترده شده بود، در تاريكی فرو رفته بود و حالت غمزدهٌ غروب ماه های رمضان را داشت. آن دسته از درختان چنار كهنسال كه نزديكتر بود و ديده می شد، آب نخورده و گرد گرفته بود. در اطراف گلكاری نبود، فقط چمن كم پشتی در محوطهٌ پذيرايی و ابتدای باغ ديده می شد. گلدان های شويدی زرد شده ای سر پله هايی كه به طرف باغ سرازير بود، قرار داشت. حوض كوچك و سنگی وسط مهتابی بی آب و تشنه لب بود. پيشخدمت مؤدبی كه در را گشوده بود، ميز مربع مستطيلی را ميان ما روی چمن گذاشت و بقيهٌ وسايل پذيرايی را آماده كرد. ابتدا بشقاب و كارد و چنگال و ليوان و ظرف يخ را از توی سينی سنگينی كه برای حمل آن چند قلم، زياده بزرگ بود، روی ميز گذاشت، بعد يك قاب شيرينی و نيم بطر مشروب و دو شيشه آب معدنی هم بين آن ها جا به جا كرد و رفت هنوز همه مرعرب بوديم و تعارفات هم تمام شده بود و هر كس در عالم خودش و برای گرم كردن مجلس پی حرف و سخنی می گشت، اما نمی دانم چگونه بود كه صحبت ها زده و نزده، مثل يخ توی هوای داغ بخار می شد وتوجه كسی را جلب نمی كرد. ناگهان روی ديوار انتهای مهتابی سايهٌ هيولای حيوانی افتاد و مهمانی كه اول سايه را ديد گفت، «يا علی! اين ديگه چيه؟» همة نگاه ها به طرف ديوار بر گشت. يكی ديگر از مهمان ها گفت: «تو امروز چته؟ از سگم می ترسی؟» آن كه ترسيده بود پچ پچ كرد: «به خدا سگ نيست. يه چيز گنده ايه - انگار گرگه.» «پرت نگو – اينهاش.» همه برگشتيم. سگ نحيفی با ترديد وتأنی به طرف ما می آمد. از ديدن قيافهٌ مفلوك سگ و وحشت نا به جايی كه ايجاد كرده بود، بی اختيار خنديديم. «اين بدبخت نا نداره را بره، به موش آب كشيده بيشتر شبيهه ــ اونوقت تو ميگی گرگه؟!» در اين حيص و بيص، چهار سگ نزار ديگر هم كه تا آن دقيقه رؤيت نشده بودند، از گوشه و كنار تاريك باغ به دور ما و كم كم به دور ميز حلقه زدند. خان سالار، كه سر گرم باز كردن شيشهٌ آب معدنی بود، با يك نهيب آن ها را پراكنده كرد، ولی سگ ها دور نرفتند و در اطراف ما ولو شدند و منتظر فرصت بودند.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب