داستان کوتاه سوژه
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
توکه غریبه نیستی بیست سال باهات رفیقم، درد دلمو به تو نگم به کی بگم، فقط می تونم بگم ادم ناخون خشکی بود. هر وقت می رفتم پولی قرض بگیرم همیشه کمتراز انچه که می خواستم می داد. مثل همین چند هفته پیش که برام گرفتاری پیش اومده بود. رفتم برای سه روز ده ملیون بگیرم، بخیل وخسیس بیشتر از پنج ملیون نداد و قسم که بیشتر نداره، فکر کرده خرم، بگو نمی خوای بدی، چرا قسم الکی، منو مسخره کردی، بعد بخاطر پنج ملیون باقیمانده اینقد خجالت زده این واون شدم، راست گفتن می خواهی آدما رو بشناسی تو گرفتاری وتنگنا بشناس. البته از قدیم گفتن بد میگی، خوب هم بگو، خیلی به من اطمینان داشت، حتی یه رسید خشک وخالی هم ازم نگرفت، باید زودتر جور کنم بهشون بدم، هر چی میخوام پشت سرش حرف نزنم استخونام دارند داد می زنند. با خانوم بچها یه مجلسی باید می رفتم که دیدم ماشینم خرابه، رفتم ماشینشو گرفتم فکر کنم، با ناراحتی داد. چون ساعت یک نصف شب موقع برگشت به خونه پنچرشد. فهمیدم راضی نبود. بابا نمی خوای ماشین بدی، بگونمی خوام بدم، یه جور بهانه در بیار از این بهانه های که همه توی آستین دارن، کاری کرد که باعث شد . نیم ساعت پنچر گیری کنم، یا مثلا دعوت می کرد با اهل عیال می رفتیم خونه ش، مثل ادمای تازه به دوران رسیده کتاب به من معرفی می کرد. بچه!! تو اون موقع که دست چپ و راستتو نمی شناختی، خودم کوزتو بزرگ کرده بودم، جان تو نمی گم جان خودم کتابای دارم که اگه بخونی هیچی ازش نمی فهمی، فقط خود نویسندش می فهمه چی نوشته!! تازه کتاباشو توی کمد دیواریش جا داده. ردیف ردیف، قفسه بندی کرده، هنوز فرق کمد لباسو با کتابخونه نمی دونه، حالا خوبه، اومده خونه ام دیده کتابخونه چوب گردویی عریض با کتابای جلد طلاکوب میگن، نقره کوب میگن، چه می دونم چه زهر ماری می گن از اون جلد اعلاها، که هرکی ببینه عاشقش میشه، حالا خودم وقت نمی کنم بخونم دلیل نمی شه که کتابخونه نداشته باشم، یا به ما توی اکواریون ماهی حوض نشون می ده. با داد سخن که این ماهی بچه زاست این ماهی گوشتخواره، مرد حسابی اگه راست می گی، یه ماهی سفید شمال بزارسر سفره ات حال کنیم، ازگلدوناشم چیزی نمی گم، برامون باغبون بود. دیگه چنتا شمعدونی باغبونیش چیه! توی حیاط خونه قدیمیش زیر زمین داشت، همونجای که اشغالاشو میریخت، به من گفت: بیا بریم زیر زمین، رفتم دیدم گوشه ای، زغال و سیخ هم توی منقل، منو میگی قند توی دلم اب شد . پیش خودم گفتم حتما خبریه، دیدم نه بابا بوی از این ادم بلند نمیشه، یکی نیست ازش بپرسه تو زغالو برای چی داری؟! اتفاقا جان تو از ش پرسیدم، می دونی چی میگه: " سیخ جیگر بچه هاست هر وقت هوس کردند. در خدمتشونم" " اره جون عمت! اون سیخ جیگر نیست اون سیخ جیگر منه، به من نگو سیاه ، من خودم زغال فروشم" می گم " خب!! برای چی منو اوردی زیر زمین؟؟" " خواستم ببینم جوجه هام سر از تخم در آوردن" فکر کردم داره با من شوخی می کنه، تا این که سرمو کردم توی جعبه یه مرغ کرچ دیدم که زبون بسته داشت غر غر می کرد. دو سه تا جوجه زیر پر مرغه جیک جیک ، تو رو خدا می بینی، با یه مرغ و یه خروس مرغداری هم باز کرده! اونم توی زیر زمین، خدا می دونه که چقد ازش دل گیر بودم از بس که زنم بخاطر این مردک مغز نخودی تحقیرم کرد. تا ان جا که به اهل عیال گفتم یه کاری برام پیش اومده شما برید من با دوستم میام، نمی خواستم سرتو درد بیارم، حرفا توی دلم تلنبار شده، با اینکه حرف برای گفتن زیاده ، ولی حالا حرف زیاد بزنم، میگن چون باجناقشه، چشم دیدنشو نداره، باور کن... در این لحظه نمی تونست بی تفاوت از جلوی چشای دوستش که به اش خیره شده بود رد شه، پرسید. " تو چرا زل زدی به چشام!! باور نمی کنی حرفامو؟! هر چه باشه، اسدالله همکار تو هم بود. تو که باید بهتر از من اونو بشناسی" دوستش، مونده بود چی بگه، این جا بود. که کمی جا به جا شد و در حالی که داشت روی مبل خودشو شل وول می کرد طوری که پشم پیله پاش بین جوراب سفید و شلوار مشکیش کاملا به چشم می اومد، با کمی من من کردن همین طوری که داشت قند داخل چای غسل می داد وقلپ اول می نوشید. سردلش باز شد. " خونسرد باش اشکالی نداره دیگه تموم شد. اول چایتو بخور سرد نشه، بعد چی بگم از اقا اسدالله خان شما، گفتن، غیبت کردن جایز نیست، سعی می کنم غیبتشو نگم، صفتشو بگم، که مرتکب گناهی نشم ، فقط شعورم همین قد می رسه بیچاره، نه اهل بگو بخند بود. نه عبوس، توی دنیای خودش غرق بود. از صبح می اومد پشت صندلی شرکت، کار می کرد تا وقت رفتن، انقد کارش تابلو بود که ابدارچی شرکت هم فهمید. یه روز یواشکی اومد زیرگوشم گفت: یه وقت گول نخوریا همش سیاه بازیه خودم ختم روزگارم، این بابا داره شما ها رو رنگ می کنه ، ولی من اینجوری که آبدارچی می گفت فکر نمی کنم، بدت نیاد فکر کنم ، خیلی بیعرضه بود. نمی دونست اگه زرنگ نباشه کلاه اش پس معرکست، هر چی هم به باجناقت می گفتم چرا متوجه نیستی، کمی حواستو جمع کن، ببین رئیس چی می خواد بهش برس، انگار نه انگار، منم مجبور بودم جور باجناقتم بکشم ، آدم باید یه مقدار توی کار، سیاست داشته باشه، خودت که می دونی سیاست با سیاه بازی فرق می کنه، وای به حال زن وبچش چی می کشند از دستش ، تو که غریبه نیستی جیک وپیک منو می دونی، از صبح تا شب کناررئیس گوش به فرمان بودم، فهمیده بودم هزار تا کار هم بکنی اگه هوای رئیسو نداشته باشی بازی رو باختی به عبارتی خوش خدمتی به رئیس همیشه عیب نیست بلکه می تونه فضیلت انسانی واخلاقی هم باشه. تو که خوب می دونی ما مردم چقد عاشق تعریف وتمجید هستیم من هم داشتم وظیفمو انجام می دادم چون از نظرشرعی باید تابع رئیس باشم تا حقوقم حلال باشه. خلاصه اینقد پیش رفتم که رئیس خاطرخام شد. وهرچی می گفتم براش حجت بود. دیگه نبضش توی دستمه هر وقت لبخند پت پهنش روی لباش بشینه، می فهمم کارم درسته، نه بخاطر یه لقمه نون برای زن وبچه نه ابدا، چون ایمان دارم نون رو خدا می رسونه!! فقط برای پیشرفت کار شرکته، البته کسی چه می دونه شاید پیشرفت کردم قائم مقام شدم در حالی که ته لیوان چای را سر می کشید کمی مکث کرد. بعد ادامه داد. تنها چیز خوبی که باجناقت داشت همون احساس ارامشی که به نظر من به حماقت نزدیکتر بود. الان هم که خدا بیامرز از دنیا رفته ما نباید از بیعرضگیش چیزی بگیم خدا رو خوش نمیاد درست هم نیست. بیچاره دستش از دنیا کوتاست و پیش خدا مسئولیت داره، حالا اونو ولش ، خوب شد که اومدی تنهایی رفتن برام سخت بود. زودتر بریم مجلس ترحیم، خودمونو نشون بدیم مرده آبرو داره ، امروز می تونی همه همکارا ورئیس منو ببینی، واقعا چه مرد نازنینیه این رئیسم، اتفاقا بعد از این جریان به رئیسم گفتم دنیا چقد بی وفاست، خدا شما رو برای ما صحیح وسالم نگه داره، خیلی رفت تو فکر فهمید چقد پیشرفت شرکت برای ما مهمه، بعد در حالی که داشت با عجله از خانومش خداحافظی و راهروی انتهایی به همراه باجناق ان مرحوم منزل را ترک می کرد . گفت: " قدیمیا راست می گفتن، دل نباید به این دنیای فانی بست. تا دیروز صحیح وسالم جلومون بود. اما امروز نیست ". خدا از سر تقصیراتمون بگذره ، نمی دونی چقد پشت سرش توی شرکت صفحه می ذاشتیم خب تقصیر خودش بود. حالا که فکر می کنم می بینم، یه سوژه برای حرف زدن و خندیدن کم شد!!!

نظرات شما عزیزان:

سارینا
ساعت2:11---3 بهمن 1391
سلام

مي خوام سايتي رو برات معرفي کنم که با خريد و فروش فايل
مي توني درآمد خوبي کسب کني. در آمد برخی از کاربران این سایت ماهیانه بیش از 5 میلیون تومان هستش!!! باورکردنی نیست

سه روش براي پول درآوردن در این سایت هست
بازاريابي
آپلود فايل
و ... اينو خودت بيا ببين

امتحانش مجانيه
فقط کافيه پس از ثبت نام کدهاي بازاريابي و مطالب رو تو وبلاگت بزاري و شاهد پر شدن حساب بانکيت باشي
...
منتظرتم

http://dl.xco.ir/register.php






.


عليرضا
ساعت1:58---3 بهمن 1391
سلام دوست عزيز وبلاگ قشنگي داري .به فروشگاه منم سر بزن . هرچي كه بخواي با قيمتهاي باور نكردني توش هس . سفارش بده و موقع تحويل پولشو بده . راستي خودت هم ميتوني مثل من فروشگاه بسازي و از اينترنت كسب درآمد كني . درآمدش خوبه .اگه راهنمايي هم خواستي دربست در اختيار هستيم .
به اميد ديدار مجدد
http://rozkhand4.vastblog.com
اگه خواستي ميتونيم با همديگه تبادل لينك كنيم . .حتما اطلاع بده


سامانه پرسش پاسخ سایت همسران جوان
ساعت1:50---3 بهمن 1391
سامانه پرسش پاسخ پایگاه همسران جوان

از مزایای این سامانه ، ارسال سوالات جنسی ، مشکلات زناشوئی ، به طور شخصی و بدون مشخص شدن نام و یا حتی مشخصات ارسال کننده میباشد.

و همچنین
پیگیری درخواست با دادن کد رهگیری
ارسال ایمیل در همه مراحل سوال و جواب
جستجو در سوال و جواب ها
نمایش کد امنیتی در هنگام ارسال ارسال
قابلیت پیوسط فایل ها در هنگام ارسال سوال

برای ورود به ادرس زیر مراجعه کنید.

http://bnjhost.ir/soal


شیرین
ساعت20:12---2 بهمن 1391

کاش گاهی مرد بودم
میشدتنهاییم را به خیابان بیاورم
سیگاری دود کنم و نگران نگاه های مردم نباشم
کاش گاهی مرد بودم
میشد شادی ام را به کوچه ها بریزم
باصدای بلندبخندم
وهیچ ماشینی برای سوارکردنم ترمزنکند
کاش...


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب