درست از دوازده شب به بعد، وقتي چراغ راهروها خاموش ميشد و نظافتچي از شستن پله ها فارغ ميشد، آرامشي كه در انتظارش بودم از راه ميرسيد. او بعد از چند سرفهة كوتاه و بلند چراغ خواب راهروها را روشن ميكرد و به اتاقك خود ميرفت. آن وقت اول زنگ ساعت ديواري در طبقه بالا به صدا در ميآمد. بعد بادي آرام در ميان شاخه ها ميوزيد. و آخر سر سكوتي بود كه ميخواستي. كتابهايم را ميگشودم و به صداي سوت آهسته كتري بر بخاري ذغال سنگي گوش ميدادم.
آن سالها دانشجوي مدرسه طب بودم. كشيك شبانه آن پرورشگاه به من سپرده شده بود. هم وظيفه پزشك را انجام ميدادم و هم وظيفه نگاهباني را. بعد از زنگ از جا برميخاستم و سري به خوابگاه يك و دو ميزدم – بچه ها در خواب بودند. گاهي يكي از آنها در خواب جابجا ميشد يا كلماتي نامفهوم بر زبان ميآورد – بعد به انتهاي راهرو ميرفتم. به قسمت عقب مانده هاي ذهني كه اتاقي بود كوچك و هميشه انباشته از بويي نامطبوع. بوي تعفني كه تنها بدن رو به زوال آدميميتواند منشأ آن باشد. بعد از سالها وررفتن با اجساد و بيماريها اين بود هنوز برايم غير قابل تحمل بود. تعفن جسم و درماندگي روح بود يا شايد من در ذهن خود چنين تصوري آفريده بودم. هميشه دو سه بچه ده ددوازده ساله يا كوچكتر، با آن چهره هاي غريب در آن اتاق بودند. شبها وقتي به خواب ميرفتند بند دست و پاي آنها را ميگشودم تا در خواب آسوده باشند و در آن حال به سرهاي متورم و دست و پاي نحيف و كج و معوج آنها خيره ميشدم و به سرنوشت يا قضا و قدر يا پدر و مادري كه سبب تيره روزي آنها بودند نفرين ميفرستادم. روزها و سالها در قفسهاي خود مينشستند يا ميخوابيدند و در جاي خود قضا حاجت ميكرد. در لحظاتي نادر يكي از آنها چشمهايش را به شما ميدوخت و انگار از دريچه دنياي خود سر بيرون آورده، نكه نان يا آب نباتي ميطلبيد، وقتي اينها را برايش ميآوردي اعتنايي نميكرد به كار خود مشغول ميشد، گويي دريچه دوباره بسته شده بود.
بعضي وقتها يكي از آنها ميمرد. چند روزي از حركات تكراري خود دست بر ميداشت و آرام ميگرفت. پرستارها خبر ميآوردند:
«آقاي دكتر، شماره سه بد حال است.» به سراغش ميرفتم از آن حركات پاندول وار دست برداشته و با گردني كج به نقطه اي خيره مانده بود، چشمهايش غبار گرفته و بالا رفته بود. ديگر هيچ نميخورد. چند شبانروز ميگذشت و چشمها كدر ميشد. تلاش براي خوراندن غذا به طريق معمول بي نتيجه بود. مثل آن بود كه بناگاه تصميم به رفتن ميگرفتند. تصميميبرگشت ناپذير كه معلومات و تجربيات بشري رخنه اي در آن ايجاد نميكرد.
تختش تا مدتها خالي ميماند تا يكي ديگر از راه برسد و آن را پر كند. روزهاي اول سعي در ارتباط با بعضي از آنها كه ته مانده اي هوش درنگاهشان ميديدم كرده بودم. لازم است بگويم كه هيچ ارتباط پيوسته اي ممكن نبود. حالا در آن اتاق چهار تن از اين موجودات روزگار ميگذراندند.
بعد از اين بازديد بود كه ميتوانستم به اتاق خود بازگردم. كتابهايم را باز كنم. و قبل از خواب ساعتي را به مطالعه دروس بگذرانم. اما آن شب يكي از شب هاي آخر اسفند بود. از آن شبهايي كه بهار بناگاه از راه ميرسد، گره متورم شاخه ها يكباره سرباز ميكند، مهتاب نقره اي همه جا را ميپوشاند و چرخ ريسكي بر روي شاخه، همه نفسهاي حبس شده زمستانيش را بيرون ميريزد. از آن شب هايي كه ميخواهي زني را در كنار داشته باشي يا در ميان درختان راه بروي و زمين را زير پا حس كني، يا شعر بخواني و چه ميدانم خلاصه همه كار غير از خفتن يا مردن.
كتاب را بازنكرده بستم. ليواني چاي ريختم و گرامافون كهنه ام را كوك كردم. سمفوني تازه اي از فرنگ براين رسيده بود، نام آن را به خاطر ندارم اما از همان پرده هاي نخست مسحور آن شدم. صداي آن را بلند كردم. مثل نوايي بود از اعماق ناشناخته كائنات، آن سوي بودن و نبودن.
مبهوت مانده بودم. ليوان چاي پيش رويم دست نخورده مانده بود. تا آن هنگام موسيقي با آن عظمت و زيبايي نشنيده بودم. آن وقت صدايي از پشت سرم برخاست، درست در لحظه اي كه انتظارش را نداشتم. اول ترسيدم، صدايي غيره منتظره بود در آن سكوت نيمه شب.
به سرعت از جا پريدم و به سوي در چرخيدم. صحنه اي ديدم باورنكردني:
آن چند بچه در چهارچوب در نشسته بودند و با چشمهايي از حدقه درآمده سرهاي بزرگشان را درست در جهت گرامافون گرفته بودند، و مبهوت آن نواي غيرزميني بودند. به من و به هيچ چيز ديگر اعتنايي نداشتند. تاثير آن نغمات را در چهره شان ميديدم و باور نميكني يكي از آنها ميگريست، اشك از چشمانش سرازير شده بود. بارقه اي از شعور آنها را به ناشناخته اي در اين نغمات متصل كرده بود و حال ديگر انساني بودند چون من و تو. يا فراتر از ما. مدتي بعد دريافتم كه صورت خود من هم خيس شده است. با هم ميگريستيم
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب