دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
دایی ممد در را که باز کرد پیشانی یاسین را بوسید و راست رفت توی ایوان و سه کنج دیوار روی زمین چندک زد. قوطی سیگارش را از جیب درآورد و از یاسین پرسید: «ننه‌ات خونه نیست؟» یاسین سر تا پا خاکی بود. گفت: «از صب تا حالا رفته بازار ماهی فروشا، شاید یکی دو ساعتی طول بده» و مشغول کارش شد. کلّه کبوترها را رفت و روب می‌کرد. دائی ممد از اینکه او را سرگرم کار خودش می‌دید احساس راحتی داشت. دلش می‌خواست کمی‌تنها باشد، اما می‌دانست اگر مشهدی روزکار نبود شاید بهتر می‌توانست از پس مشکلش برآید. اما حالا که هیچکس نبود جز یاسین، نمی‌دانست چکار کند. برایش مشکل بود. عادت نکرده بود بنشیند فکر کند. همیشه خیال می‌کرد وقتی اینطوری ادامه پیدا می‌کند، ‌اتفاقی نمی‌افتد. اما حالا فکر می‌کرد انگار از مدتها پیش‌اتفاق افتاده بود. از وقتی که از ده زده بودند بیرون. از وقتی که زن گرفته بود و رفته بود سر کار. یک چیزهائی بود که او نمی‌دید و خواهرش می‌دید. حالا احساس شرمندگی می‌کرد. هرچه زمان می‌گذشت جثه لاغر، ریزه و تکیده‌اش بیشتر تو پیراهن گشاد و کهنه‌اش گم می‌شد. صورتش پر از کک و مک بود، با لکه‌های پهن و قهوه‌ای رنگی در پشت گردن، و جلو سرش که طاس شده بود تک و توکی هنوز مو داشت. گونه‌هایش استخوانی بود و چشم‌هایش انگار که ته حدقه قایم شده باشند، در سایه استخوانهای پیش آمده ابروهایش پیدا نبود. زانوهای لاغرش را تا زیر چانه بالا آورده بود و به دیوار رو‌به‌رو نگاه می‌کرد. دیوار از دود تنوری که پایش افتاده بود، سیاه شده بود. دائی ممد انگار حیاط را نمی‌دید. وقتی زنبوری بالای سرش دور زد و از بغل گوشش گذشت و خودش را از لای حصار مشبک سیمی‌ تو باغچه انداخت، اصلاً تکان نخورد. بوته‌های ختمی‌ و زنبق بی تکان زیر آفتاب ایستاده بودند. زنبور که محکم به سیم‌های دور باغچه خورده بود، روی یکی از برگهای ختمی‌افتاد و بال راستش را که کمی‌کج شده بود آهسته آهسته تکان داد، اما پرواز نکرد. یاسین کبوترهایش را که دانه داد آمد بغلش نشست. «دایی آفتاب داره پیش میاد، نمی‌خوای بری تو؟« «نه دایی جان! همین جا خوبه.» و بی اختیار پرسید: «یاسین ممکنه که ننه‌ات دیر بیاد خونه؟» یاسین گفت: «بازار ماهی فروشا خیلی دوره. اگه خونه عمه اینا نره، حالا دیگه باید پیداش بشه» دایی ممد سر جاش تکانی خورد و دوباره تو فکر رفت. چیزی توی ذهنش بود اما لب باز نمی‌کرد، انگار می‌ترسید حرف بزند. حس می‌کرد چیز بسیار کوچکی رفت و آمد گاه گاهی او را به این خانه سهل می‌کند و می‌ترسید اگر لب باز کند آن چیز را از دست بدهد. انگار جایی موقتی نشسته بود. جایی که هم می‌شناخت و هم نمی‌شناخت. انگار بعد از آنکه ترکش می‌کرد دیگر نمی‌توانست به آنجا برگردد. در خیال می‌دید تو جاده‌ای دارد راه می‌رود. توی جاده بوهای آشنا پراکنده بود. بوهائی که از کودکی با آنها آشنا بود، مثل بوی ده، بوی پهن گاومیش‌ها، بوی پاریاب، بوی برنج تفت داده، بوی کلخنگ، بوی پوست عرق کرده چارپاها. اما به هر طرف که می‌دوید چیزی نمی‌دید. هر بار که خیال می‌کرد چیزی را دیده است، می‌ایستاد و چشم می‌گرداند، اما همیشه فقط جاده بود و بوهای آاشنا بود و هیچکس نبود و خودش بود که خیال می‌کرد باید همین جور بگذرد و فکر نکند و بگذارد همین جور زمان بگذرد و چیزها ‌اتفاق بیفتد.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب