داستان کوتاه بچه گربه
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
با انگشت سبابه اش به سمت باغچه‌ی کوچک دور درخت اشاره کرد و خیلی جدی گفت: "برو تو باغچه بشین." رفت و توی باغچه نشست. زن جوان دست بچه اش را که یک کاپشن صورتی با عکس یک خرسک قهوه ای بر تن داشت را گرفت و راه افتاد. چند ثانیه بعد گربه به دنبالش. زن ایستاد و با همان جدیت قبل به گربه اشاره کرد و گفت: "همینجا بشینُ دنبال ما نیا." گربه روبه روی زن نشست. دنبش را به دور خودش حلقه کرد و با سر کج و چشمان معصومانه اش به زن خیره شد. زن دست بچه اش را گرفت و به راه افتاد. گربه همانطور نشست و دور شدن تدریجی زن و کودک را تماشا کرد. اما هنوز فاصله‌شان زیاد نشده بود که گربه به سمتشان دوید. زن ایستاد و به کیف مشکی اش که آن را اریب روی شانه اش انداخته بود، نگاهی کرد و بعد رو به گربه که حالا مقابل او ایستاده بود و میو میو می کرد، گفت: "اخه من چیزی ندارم که بهت بدم بخوری،فقط کاکائو دارم." گربه به سمت کودک رفت. چرخی دورش زد و میومیو کرد. کودک دو قدم به سمت عقب برداشت؛ و با لحن کودکانه اش گفت:"مامان مامان؛ می تسم می تسم ." زن دست بچه اش را گرفت و با ملایمت به کودک گفت: "نترس. ترس نداره که؛ ببین چه بچه گربه‌ی ناز کوچولوییه....موهاشم خیلی تمیزه!!....." و بعد راه افتادند و بچه گربه هم به دنبالشان. زن برای اینکه از دست بچه گربه خلاص شود، ایستاد و در کیفش را باز کرد و از توی آن یک تکه کاکائو کند و بیرون آورد و کمی آن طرف تر، کنار لبه جوی انداخت. بچه گربه به سمت آن دوید و آن را بو کرد. زن سریع دست بچه اش را گرفت و با قدمهای بلندتر سعی کرد تا زمانیکه بچه گربه مشغول کاکائو است از او فاصله بگیرد . اما طولی نکشید که بچه گربه بعد از بو کردن کاکائو دوباره خودش را به زن و بچه رساند. زن که دید فایده ای ندارد ایستاد و به اطراف نگاهی کرد. اما هیچ مغازه ای در آن نزدیکی نبود. رو به بچه گربه به مهربانی گفت:"دنبال من نیا .من خوارکی ای ندارم که بهت بدم." اما ناگهان نگاهش به تکه نان خشک لواشی افتاد که توی باغچه اطراف درخت افتاده بود. با خوشحالی گفت: "آهان؛ بیا نون." و به سمت باغچه رفت و نان لواش را از میان آشغالهای ریخته شده در باغچه برداشت و جلوی بچه گربه انداخت و گفت:"بگیر بخور." گربه به سمت نان رفت و کمی آنرا بو کرد. اما دوباره به سمت زن که هنوز ایستاده بود، تا خوردن بچه گربه را تماشا کند برگشت، ومیو میو کنان دستان زن را نگاه کرد. زن با ناراحتی گفت: "ای بابا؛... من چیزی ندارم. برو برای خودت یه چیزی پیدا کن و بخور دیگه." و با بچه اش به راه افتاد. ناگهان بچه گربه که انگار چیزی دیده باشد به سمت حفره ای که در دیوار خانه ی حاشیه پیاده رو ایجاد شده بود رفت و سرش را داخل آن کرد و مشغول بو کشیدن شد. زن سریع کودکش را بغل کرد و به او گفت: "بیا تا این بچه گربه اونجا مشغول بو کشیدنه، ما بریم اونطرف خیابون تا پیدامون نکنه." و به سرعت از خیابان رد شدند. . . . چند قدم آنطرفتر کلاغی تکه استخوان مرغی که هنوز پرگوشت بود را از میان ظرف یکبار مصرفی که روی پیاده رو دمر شده بود برداشت و به سر چراغ برق کنار خیابان پرید و مشغول خوردن شد.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب