دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
شهلا ته دلش خوشحال بود که سروش نیامده و بعد از مدت ها می تواند با پیمان حرف بزند. پیمان هم فرصت را غنیمت شمرد و سر صحبت را باز کرد ولی: - حالا تو هی سروش سروش می کردی ولی من عمدا دعوت ش نکردم. یه اخلاقای خاصی داره. قاشقی در دهان گذاشت و با دهن پر ادامه داد: - چن وخ پیش الکی با نامزدش به هم زد. تا دو روز پیش ش می گفت عاشقم و نمی دونم از این دری وری ها. به خدا. دروغ شاخ و دم نداره که... و شهلا هاج و واج ماند و چیزی نگفت. شام تمام شد و برگشتند خانه. پیمان در را باز کرد. نگاه هر دو متوجه اتاق خواب شد. چراغ اتاق روشن بود و در اتاق باز. هر دو رفتند طرف اتاق. چشم شان به کمد لباس افتاد که درش باز بود. و لباس هایی که همه روی زمین پخش شده بود. شهلا گفت: - وای پیمان. دزد اومده. برو زنگ بزن 110 - از کجا اومده؟ در قفل بود. برو پنجره های آشپزخونه رو چک کن. بدو... - خاک بر سرم. تو خونه نباشه یه وخ. خواستند سراغ وسائل قیمتی بروند که هر دو به سمت لباس ها پریدند. شهلا پرید که نامه ها را بردارد و پیمان پرید تا پاکت سیگار را. اما وقتی نزدیک شدند. هر دو ایستادند. شهلا به سیگار خیره شد و پیمان به نامه ها... این هم عاقبت تنوع طلبی...! روز بعد شهلا خانه نماند. رفت خانه ی پدر. نمی دانست از کجا شروع کند. حاج همت مشغول صحبت با مهندس بود و سر تیرآهن بحث می کرد که برای تراس، 16 بگذارند یا 18 یا اصلا با کابل کششی مهارش کنند و اینکه کدام از همه ارزان تر می شود و به صرفه تر. شهلا خودش چای ریخت و نشست روی کاناپه. منتظر پدر. پدر با دست اشاره کرد که فقط یک دقیقه مانده. شهلا پالتو اش را در آورد و انداخت روی کاناپه. بالاخره تلفن تمام شد. حاج همت که قیافه ی درهم شهلا را دید گفت: - چی شده دخترم؟ واسه پیمان مشکلی پیش اومده؟ شهلا همان طور که گوشه کاناپه کز کرده بود گفت: - حس می کنم یه جا اشتباه کردم. - اشتباه؟ - از زندگی م راضی نیستم بابا جون. - کاری نداره که. اسمتو میذاریم راضیه!! راضیه فیض. شهلا لبخند سردی زد و به استکان های داغ روی میز خیره شد. حاج همت نفس عمیقی کشید. قندی در چای زد و گفت: - خوب مهم نیس. یه بچه که بیاد همه چی درس میشه... - بابا ! - من جای تو بودم الان دو تا بچه تو دامن م بود. داشتم از زندگی م لذت می بردم. مشکل تو اینه که بلد نیستی زندگی کنی. واستکان را روی میز گذاشت. - آره من بلد نیستم. همه مشکلا از منه. مشکل من اینه که همیشه آروم بودم. هیچ وقت شکایت نکردم از این زندگیِ کوفتی. - الان که داری می کنی. - می دونی بابا؟ یه دختر هر چی سطح توقعاتش پایین تر باشه مرد پر رو تر میشه. من اینو نمی دونستم. فک می کردم اگه زندگی رو راحت بگیرم پیمان هم باهام راه میاد. اشتباه من این بود. - خوب حالا که چی؟ بعد از سه سال اومدی میگی پیمان فلان. چیکار کنم؟ می خواستی همون موقع بگی. مگه من مجبورت کردم؟ شهلا به پدر نگاه می کرد فقط. چیزی نگفت. حاج همت سرش را تکان داد که: - پس چی؟ موبایل حاج همت زنگ خورد. این بار بازرس شهرداری بود که به مساحت تراس گیر داده بود. شهلا دستانش را دور استکان چای حلقه زده بود. داشت حرف هایش را آماده می کرد. حرف های زیادی برای گفتن داشت. از نوجوانی یک سوال در ذهنش مانده بود. اینکه چه طور دو نفر با دو جلسه خواستگاری هم دیگر را برای یک عمر زندگی انتخاب می کنند. تا به حال این سوال را از پدر نپرسیده بود. تنها یکبار از کسی شنیده بود که: - ازدواج می کنن بعد خودش درس میشه!! و ازدواج کرده بود به امید اینکه درست شود. زمانی دوست داشت عاشق شود و با فرد مورد علاقه ش سالهای سال زندگی کند. ولی حالا دوست داشت بنشیند و ساعت ها زار بزند. فعلا فقط بغض کرده بود. تصمیم گرفت همه ی حرفها را به پدر نزند و مقداری را هم برای آینه و میز توالت نگه دارد. حاج همت تلفن اش تمام شد و شماره پیمان را گرفت و زیر لب گفت: - آبرومو از سر راه نیاوردم که بگن دختر حاج همت فلان... - حتی اگه دامادتون سیگاری باشه...؟ حاج همت اخم هایش توی هم رفت و به چشم های شهلا نگاه کرد. - الو پیمان جان؟ شب واسه شام منتظریم. دیر نکنی... و گوشی را قطع کرد. پیمان هم در دفتر شرکت تلفن را محکم سر جایش کوبید. رو کرد به سروش و گفت: - تا حالا این نامه ها رو جواب داده یا نه؟ - پیمان از خر شیطون بیا پایین. میگم کار من نبوده. مغز خر خوردی تو؟ اگرم همچی غلطی بخوام بکنم احمقم نامه بفرستم؟ خب قرار میذارم باهاش. - تو گه می خوری آشغال عوضی. و فنجان قهوه را روی میز کوبید. شکست. قهوه ها روی نامه های کاهی ریخت. - پیمان تو رو خدا آروم. همه فهمیدن. بیا سیگار بزن. و سیگاری به او تعارف کرد. سیگار را گرفت و پرت کرد. درست مثل دیشب که پاکت سیگار را از دست شهلا گرفت و پرت کرد گوشه ی اتاق. نه اینکه کف بین و یا رمال باشم. ولی خوب یک چیزهایی را می توان حدس زد. احتمالا فردا نامه ای در باکس پست پیمان و شهلا قرار خواهد گرفت. شهلا نامه را خواهد برداشت. شاید هم پیمان. نامه کاهی خواهد بود لابد. با روبان قهوه ای. بعید است این بار خبری از گلبرگ های رز باشد. امیدوارم شهلا نامه را باز کند و بخواند: «خانم فیض. عشق، همیشه به معشوق رسیدن نیست. تعریف عشق شاید برای من آرامش معشوقم باشد و نه چیز دیگر. توجه میکنید؟ شایدم با این شعارها دارم سعی می کنم کارم را توجیه کنم. یا خودم را آرام. اما وقتی می بینم فرد مورد علاقه ام دارد به زحمت می افتد. خوب کوتاه می آیم. نه از عشقم. بلکه از خودم. خودخواهی هم حدی دارد. توجه دارید؟ البته این جمله گفتن ش راحت است فقط. حتی گرفتن این تصمیم راحت نیست. شاید ساعت ها شب تا صبح با خودم کلنجار رفتم. حتی گاهی بعد از دو ساعت می فهمیدم که خاکسترهای سیگارم را توی فنجان قهوه ریخته ام. چون دوست ندارم هول هولکی تصمیم بگیرم. مثل قضیه کمد و لباس ها. حتی اول فکرهای احمقانه ای به سرم زد. می خواستم حاج همت را از داستان حذف کنم تا شما را مجبور به ازدواج نکند. دیدم شما یکه و تنها می مانید. بعد می خواستم پیمان را کلا داغان کنم. که معقول نبود. آخر سر تصمیم گرفتم بین حاج همت و پیمان را به هم بزنم تا به هدفم برسم. ولی گفتم آخه به چه قیمتی؟! دقت می کنید؟ برای همین امیدوارم اشتباه نکرده باشم. اشتباه من تنها در انتخاب زمان بود. به قول شاعر: " گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم¤¤ گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی است "امیدوارم از دستم دلخور نشده باشید. دلخوری هم ندارد به نظرم. آخه مگه نویسنده ها دل ندارند؟!خدانگهدار»

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب