کاری که سه سال پیش باید انجام میشد قسمت اول
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
(((سلام دوست عزیز داستانی که درادامه خواهید خواند از سری داستانهای ادبیات بی ربطی است))) عین، شین، قاف. برخی آن را علاقه‌ی شدید قلبی می‌دانند. البته عشق چیزی نیست که همه درباره‌اش یک جور حرف بزنند. یکی عشق را لرزیدن قلب می‌داند و دیگری رسیدن به معشوق. البته رسیدن به معشوق هم اقسام مختلف دارد. یکی گرفتن دست معشوق را نهایت عشق می‌داند. یکی راه رفتن با معشوق در زیر باران را عشق می‌نامد. ولی شاید دیگری به این بسنده نکند و... گرفتید چه می‌گویم؟ جالب این است که بعضی‌ها کلن اعتقادی به عشق ندارند. آن را واهی می‌دانند و ساخته‌ی ذهن شاعران و داستان‌نویسان و امثال بنده. توجه می‌کنید؟ شهلا ولی این طور فکر نمی‌کرد. برای هر زنی سخت است که با مدرک لیسانس زبان در خانه بنشیند. شهلا با این موضوع کنار آمد. همان سه سال پیش. مراسم خواستگاری که تمام شد، حاج همت او را کنار کشید و گفت: این پیمان رو من از بچگی می‌شناسم. هر چی نباشه پسر دایی‌ته. مادرتم اگه بود خیلی خوشحال می‌شد. شهلا آن شب خیلی دلش می خواست تا صبح با مادرش حرف بزند و مشورت بگیرد. صبح اش زود تر بیدار شده بود و لباسهای پدرش را اتو می زد. هنوز به فکر حرفهای دیشب پدر بود: - بیزنس منه. بلده پول دربیاره. - دانشگاه رفته س. - فقط خونه نداره که مشکلی نیس.یه 5 طبقه دارم می سازم تو نیاورون. یه طبقش مال شما. و یاد خودش می افتاد که سرش را پایین انداخته بود و فقط گوش می داد. آخر سر هم گفته بود: - هر جور شما صلاح می دونین بابا جون گاهی علاقه را باید بیان کرد. گاهی از رفتار آدم معلوم می شود. پیمان شاید از این قضیه مستثنا باشد. دیشب دیر آمد. شام نخورد و خوابید. صبح هم بدون یک کلمه صحبت با شهلا از خانه زد بیرون. لابد بعضی ها با قهر ابراز علاقه می کنند. توجه فرمودید؟! همان دیروز کلی با سروش جر و بحث کرد. نه در مورد کار و تجارت. بلکه درباره شهلا. حالا سروش یکبار به جای موبایل پیمان، شماره منزل را گرفته بود. و با شهلا هم صحبت شده بود. پیمان یک روز ِ کاری با سروش حرف نزد. بعد از ظهر صبر کرد تا همه از شرکت بروند. سروش را برد توی اتاقش. تنها. گفته بود: - آخه منِ بی ناموس مگه موبایل ندارم. که زنگ زدی خونه؟ و سروش سرش را کج کرده بود که: - حالا چه فرقی می کنه؟ و پیمان خودکارش را محکم روی میز کوبیده بود و: - فرقش توی غیرت منو بی حیایی ه توئه - بیخیال پیمان جون. دیگه زنگ نمی زنم. خوبه؟ - سیگارو از کجا فهمیده؟ - به خدا اگه من گفته باشم. و پیمان چشمانش را ریز کرده بود و خیره شده بود به سروش. و سروش پرونده ها را دست به دست کرده بود و گفته بود: - فهمیده مگه؟ - چه می دونم. به تو چه اصلا! و پیمان به خانه رفته بود و شام نخورده ... تحمل این رفتار پیمان کار هر کسی نیست. شهلا حتی با پدرش درد و دل نمی کرد. می ترسید پدرش ناراحت شود. ساعت ها در خانه تنها می نشست و با خود حرف می زد. پشت میز توالت به جای خالی کردن مواد آرایشی روی صورتش، درد و دل هایش را خالی می کرد. پنبه های توی سطل کنار میز، خیس بودند ولیبوی استون نمی دادند. از پیمان می گفت. از اینکه اولویت اولش کار است. از اینکه اجازه کار به او نمی دهد و هر دفعه می گوید: - من به اندازه کافی پول درمیارم . لازم نکرده بری سر کار . و هر بار که صحبت بچه دار شدن مطرح می شد: - حالا صب کن. فعلا حال و حوصله بچه ندارم و همه ی این ها آینه ی میز توالت را به صمیمی ترین رفیق شهلا تبدیل کرده بود. همه ی حرف ها را می شنید و چه فایده که کمکی نمی توانست بکند. پس کسی باید پیدا می شد. کسی که واقعا عاشق باشد. عاشق خود شهلا باشد نه عاشقِ... . و همین عشق است که مسئولیت می آورد. عشق است که آدم را به هر کاری وا می دارد. حتی به فرستادن نامه. هفته ی بعد شهلا باکس پست را باز کرد تا ماهنامه داستان را بردارد. کاغذی دید کاهی. لوله شده و با روبان قهوه ای بسته شده بود. برداشت و باز کرد. همین طور که باز می کرد گلبرگ های رز قرمز پایین می ریخت. قلبش شروع کرد به تند زدن. اول گمان کرد نامه از طرف یکی از دوستان دوران مدرسه یا دانشگاه باشد. ولی خوب رکب خورده بود. توجه کردید؟! « سلام خانم شهلا فیض ؛ من مدت کوتاهی است با شما آشنا شده ام. ولی در همین مدت کوتاه... » و از این قبیل صحبت ها که دیگر جای گفتن ندارد!با این توضیح که ابتدای نامه به جای بسمه تعالی، «هو الجمیل» نوشته بود و در میانه های نامه هم حسش جوشیده بود و: عشق، عشق است، چه بر لوحی زر – بنویسند، چه برگِ کاهی... چند روزی بیشتر نگذشت که نامه ی دوم و سوم. هر روز جعبه را چک می کرد که پیمان متوجه نامه ها نشود. هر دفعه یک کاغذ کاهی، یک روبان قهوه ای، تعدادی گلبرگ رز و کلماتی... دیگر با آینه درد دل نمی کرد. خودش را آرایش می کرد. بهترین لباس ش را می پوشید. موهایش را مرتب می کرد. سرویس طلای سفیدش را می آورد. همان که پدرش سر سفره عقد به ش داده بود. می نشست جلوی آینه و نامه ها را بلند بلند می خواند. البته باز هم گریه می کرد. ولی این بار اشک شوق بود به نظرم. تمام که می شد نامه ها را تا می کرد. می گذاشت داخل کمد. بین لباس ها. و منتظر می ماند. اگر در موردم فکر بد نکنید باید بگویم که هر روز خوشگل تر می شد. اگر باور ندارید می توانید از آینه اتاقش بپرسید. نامه جدید که می رسید، دوباره از اول همه ی نامه ها را می خواند تا به نامه جدید برسد. و باز زیبا تر میشد!! درست عکس روابط پیمان و سروش که روز به روز بدتر میشد. بعضی روزها حتی جواب سلام هم را نمی دادند. این موضوع به خانه هم کشیده شده بود. تا اینکه شهلا به پیمان گفت: - مگه چی کار کرده بنده خدا؟ لابد یه مشتری رو پرونده دیگه. از این که بالاتر نیس. اصلا یه شب دعوتش کن خونه. دور هم شام می خوریم کدورتا رو هم می ذارین کنار. پیمان چیزی نگفت. یاد گفتگوی چند روز پیش ش با سروش افتاد. جعبه سیگار و فندک اش را برداشت و رفت توی اتاق. اول زیر تشک تخت را انتخاب کرد و بعد کشوی درایور. آخر سر رفت طرف کمد. کمد را باز کرد. نشست. سیگار را برد بین لباس های تا شده. تا جایی که دستش می رسید رفت. با نیم نگاهی حواسش به در اتاق بود. سیگار و فندک را همان جا گذاشت و دستش را کشید بیرون. از اتاق آمد بیرون و گفت: - لازم نکرده مهمون بازی راه بندازی. نه حوصلشو دارم، نه وقتشو. - خیلی خب، میریم بیرون شام می خوریم. بیرون شام خوردن لذت بخش است. تنوع هم دارد. تنوع طلبی خیلی خوب است. اصلا لازم است برای انسان. زندگی یکنواخت دل را میزند. زندگی را غیر قابل تحمل می کند. پس گاهی اوقات لازم است بعضی چیزها به هم بریزد. صرفا جهت تنوع. توجه فرمودید؟ فردا شب برای شام رفتند بیرون. پیمان هر طور بود شهلا را قانع کرد که: - سروش کار داره. نمی تونه بیاد

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب