داستان کوتاه زایمان
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
وارد که شوی، دست و پایت را که ببینی، جلوت ریخته‌اند و دارند می‌کوبند تو سرت، دیگر برای همیشه می‌فهمانند بهت، که داری می‌روی از پیش‌شان. قدم‌هایت تندتر شده‌اند. هوا زیاد سرد نبود اما زیر بینی‌ات می‌خارید. پاهایت را که به جلو می‌انداختی عقب را دید می‌زدی و نگران عقب‌ترها بودی. مردها همیشه همه چیز را از تو قایم می‌کنند. تو همیشه همه چیز را از مردها قایم می‌کنی. دکمه‌ی مانتویت را دیروز، دیشب دوخته بودی و به فرهاد که تازه آمده بود پیشت گفته بودی: لازم نیست فردا بیای باهام، خودم می‌رم. خودش را پس کشیده بود و تو هم مانتوت را، مانتوی بنفش‌ات را آویزان کرده بودی. سرت را برگرداندی و پسری را که چند ساعتی از ونک دنبالت بوده را نگاه کردی و بهش خندیدی. کنارت آمد و گفت: چقدر تند می‌رید. _ عجله دارم. کار مهمی هست که... پسر موبایلش را از جیب شلوارش بیرون کشید و تو رفتی توی مانتوی بنفش‌ات. جلوی سوپرمارکت می‌ایستی. آب میوه‌ای بستنی‌ای می‌خواهی، خودت هم دقیق نمی‌دانی. با سیگار روی لبت بیرون می‌آیی و موهای ریخته روی صورتت را عقب می‌بری. فرهاد دیشب حسابی تو را بوسیده بود و تو حس‌اش می‌کردی که دیگر نمی‌خواهدت، وقتی بالا و پایین می‌شدید و وقتی هر دو ارضا، وقتی هر دو لغزیدید تو هم، فهمیدی که دیگر نمی‌خواهدت، وقتی گفت دوستت دارم هم، وقتی تمام می‌شود، تمام شده است. به میدان ولیعصر که رسیدی به آسمان خیره شدی. مرد کور از روی خط عابر مستقیم به طرف تو می‌آمد. می‌خواستی بغلش کنی. انگار سالهاست منتظر همین لحظه ایستاده بودی. فرهاد، با دوستش جلوی تلویزیون می‌خندید. توی اتاق، در نیمه باز را نگاه می‌کردی و صداهای فرهاد و دوستش که تو می‌ریخت. سمانه، دوست فرهاد بعضی وقت‌ها تو را که می‌دید می‌گفت: بهار جان، یه کم به خودت برس. میدان ولیعصر، کم‌کم داشت دور می شد. پاهات و دستهات و کوله پشتی ات را حس می کردی. همه چیز داشتی. همه چیزی که یک نفر برای زندگی نیاز دارد. دست، پا، چشم، گوش و یک کوله پشتی پر از لوازم زندگی: کتاب، فیلم، آهنگ، عکس بهترین دوستت و یک جفت جوراب برای مواقع اضطراری. با خیابان احساس نزدیکی کردی. با دختر و پسری که از کنارت با احتیاط رد می‌شوند و نگاه می کنی بهشان تا دور شدن شان. اتوبوس های مسافربری با مردم داخلش، با بچه ای که سرش را از پنجره ی اتوبوس بیرون آورده و باد می خورد زیر موهایش. با راننده ی عصبانی که گاهی فحش هایش آنقدر رکیک است که حال آدم را جا می آورد. با کیسه ی پشت مردی که همیشه کثیف است و آشغال ها را جمع می کند برای فروش. با آشغالدانی ها و با فاضلاب در جریان. مغازه دارها، آنها که کت و شلوار عروسی می فروشند می خواهند تو را دعوت کنند بیایی داخل. می خواهند عروست کنند و بعد بفرستندت خانه ی بخت. مغازه دارها را با ابروهای پر پشت و جیب های پر پول دوست داری. مانتوی بنفش ات را که برداشتی فرهاد درست پشتت بود و کمرت را گرفته بود: اول صبحی... _ گفتم که زود میام. فرهاد کمرات را ول نمی‌کرد. می‌خواست عشق‌بازی را شروع کند. زدیش کنار. تکرار کردی: زود میام. سیگار دیگری نزدیکی های پارک دانشجو آتش زدی و شروع شدن نمایش را انتظار می‌کشیدی. روی باجه ی بلیط فروشی زده بود ساعت 7 شب. ساعت 3 بود. تا شروع نمایش زمان زیادی باقی مانده بود. خیالت راحت بود که نمی خواهی بلیط بخری. 4 دختر و 3 پسر با لباس های عجیب و غریب جلویت شروع کردند به رقصیدن. دخترها آنقدر هماهنگ می رقصیدند که تعجب کردی. 3 پسر به تو احترام می کردند و سیگارت را پک دیگری زدی. یکی از دخترها فریاد می زد و کمک می خواست. روز بود اما همه جا تاریک شده بود. همه فریاد می زدند اما صدایی شنیده نمی شد. به سرفه افتادی. یکی از پسرها رفت تا دختر را نجات دهد، قلبت داشت از جا کنده می شد. نفست را حبس کردی و بلند شدی. به چهار راه ولیعصر که رسیدی اتوبوس ها از دو طرف رد می شدند. چراغ قرمز بود. سبز بود. سفید بود. لبانت را خوردی. فرهاد توی بغل گرفته بودت و ولت نمی کرد. تو می لرزیدی. سینما آزادی فیلم پرنو پخش می کرد. تماشاگران جیغ می کشیدند. مردها در ایستگاه اتوبوس فریاد می‌زدند: نمایش تا چند دقیقه ی دیگه شروع میشه. نمایش شروع میشه. ثانیه شمار تا قرمز شدن 30 ثانیه را نشان می داد. 29: درباز می شود و تو دو نصف شده ای. 26: پیام، پیام جان. بیداری؟ پیام. پیام. 24: بهار، میای بریم کافه؟ کافه هنر. 22: این استادا هم فقط عشق اینو دارن که باهات بازی کنن. نیست تو هم خوشگلی، می گن خیلی هواتو داره این آقای استاد، فرهاد خان رو می گم. 18: برو تو، برو تو زر زیادی نزن. برو تو. 15: نکنه به بابا بگیا. امروز یه کم دیر میام. 10: قهوه می خوری؟ 9: می گن همه چیز داره تغییر می کنه! باور می کنی فرهاد؟ 8: مامان! مامان! بابا کجاست؟ 4: کم کم خودت می فهمی کجایی! 1: بهار گریه کردی؟ آره؟ قرمز. حرکاتت طبیعی است. قرمز که می شود دستی به بر آمدگیهای سینه ات می زنی. می روی جلوتر. درد نداری از دیشب تا حالا به فکرش افتاده بودی. آمدی وسط خیابان دستانت را بالا بردی و اتوبوس ها را نگه داشتی. راننده آنقدر فحش های رکیک می داد که حالت را جا می‌آورد. مرد کوری از آن سوی خیابان به سمتت می‌آمد. اتوبوس خالی بود. ماشین ها در خیابان ایستاده بودند. مردم تو را نگاه می‌کردند و خشک شان زده بود. پلک نمی زدند. مرد کور با عصای سفیدش به تو نگاه میکرد. آیینه ات را از توی کیفت در آوردی و به سمت مرد کور گرفتی. خودش را که دید به سمتت آمد از روی خط عابر. دوست داشتی بغلش کنی. دستانت را باز کردی. همه جا تاریک بود. تو نشستی روی زمین. پاچه های شلوارت را دادی بالا و مانتویت را در آوردی. بدنت کنده شده بود و گویی نقاشی زیبایی نمایان شده. دوست داشتی روی این خطوط در هم و برهم راه بروی و بهشان احترام قائل شوی. مرد کور با آیینه ات از روی خط عابر رد می شود. صدای جیغ می آید. مرد کور رفته است. راننده فحش های رکیک می دهد بهت. فرهاد با سمانه رفته اند کافی شاپ قهوه بخورند. فرهاد با سمانه می‌خوابد. فرهاد مرا دوست دارد و در کافه دست روی دست‌ات می‌گذارد. تمام زن ها لبخند می زنند بهت. مردها تشویقت می کنند. از روی بام خانه زن و مردهایی شیک و مرتب برایت گل پرت می کنند و تو مانتوی بنفش ات را می پوشی. مردان سیاه پوش از دور نزدیک می شوند با تلفن بزرگ دست شان و تو می خندی بهشان. آرام از روی خط عابر رد می شوی و می روی سمت تئاتر شهر. توی دستشویی می روی. بوی خوشی می زند زیر بینی ات. در رحم ات فشار حس می کنی. دستی می‌بری سمتش. دو دستی گرفتیش. آمده بودی دستشویی مردانه. مردان در صف، تو را به جلو هدایت کردند. رفتی تو. درد نداشتی. وقت زایمان بود خودت را به دنیا آوردی.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب