داستان کوتاه دخترعاشق
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
در روزگاری نه چندان دور یک جوان خوش تیپ وخوش اندام اردبیلی بنام ایوب… که بعنوان سرباز معلم دریکی از روستاهای منطقه ی الموت استان قزوین مشغول بخدمت سربازی می بود در یک روز بهاری در دامنه ی کوهپایه ای پر از آلاله ها و گلهای وحشی با یکی از دختران زیبا و دلربای روستای محل خدمت آشنا شده و ارتباط دوستی و عاطفی برقرار می کنند، نام این دختر “ســوری” است. سوری دختر صاف و ساده دل و گل سرسبد روستا او را میبیند و عاشقش می شود، دل می بازد و داستان عشق و عاشقی از همینجا شروع و رفته رفته به اوج خودش می رسد. دیری نگذشت که دوره ی خدمت سربازی پسر جوان به پایان آمد و سرباز جوان کوله بارش را می بندد، بی خبر و بی سر و صدا روستا را ترک کرده و به دیارش اردبیل بازمیگردد. پس از آن چند ماه تنها از راه دور و از راه نامه نگاری ارتباط ادامه می یابد تا اینکه بعد از مدتی به نامه های عاشقانه سوری پاسخی نمی رسد در این میان سوری چه میکند؟ سوری چشم به راه بازگشت معشوق می ماند و چند سالی در خانه می نشیند، اماهیچ خبری نیست! از هر مسافری خبر میگیرد. اما کم کم هر امیدی به ناامیدی پایان می یابد… تا اینکه سوری بیچاره بناچار بعد از پنج سال چشم به راه ماندن در اوج نا امیدی در پی عشق گم شده اش به راه می افتد و بار سفر می بندد… در یکی از روزهای بسیار سرد زمستانی و دور از چشم خانواده در لابه لای عده ای مسافر که عازم شهر بودند پنهان شد، خود را به جاده ی اصلی تهران تبریز رساند و به اتوبوسی که عازم اردبیل بود سوار شد. از الموت تا اردبیل ،به دنبال نیمه ی گمشده! سوری به دنبال که می آید؟ از او چه می داند؟ به چه نشانی دنبال او می آید؟ آری فقط می داند که عشق او به دیار اردبیل رفته کوله بارش را می بندد و راهی دیار او می شود، به شهر معشوق می رسد. او که نشانی ندارد چند روز وجب به وجب این شهر را به دنبالش می گردد سرانجام پیدایش می کند اما ای کاش پیدا نمی کرد! سوری با هزاران امید و آرزو زنگ خانه ای را بصدا در آورد…” (ببخشید اینجا خونه ی آقای ایوب… است ؟”) یک خانمی جوان که بچه ی دوسه ساله ای در بغل داشت در را باز کرد و به سوری گفت: من، همسر ایوب هستم! بفرمایید!… و از همه درد آورتر اینکه ایوب هم به وی روی خوش نشان نداد و از گفتگو با وی خود داری کرد. گویی دنیا به دور سر سوری بیچاره چرخید. دختر آواره فهمید که جوان عاشق دیروز ، امروز ازدواج کرده! زن دارد، بچه دارد و زندگی ،هم چنین ایوب بعنوان آموزگار در اداره ی فرهنگ استخدام شده زندگی خوبی دارد اما ازدواج کرده ودیگر کار از کار گذشته است. سوری واقعیت را می بیند، شوک عجیبی بر پیکرش وارد می شود اما دیگر چاره چیست؟ سوری چه می کند؟ آخر عشق او ماورای عشقی است که در ذهن بگنجد! عشق او زمینی نیست به راستی چه کند؟ او نمی تواند دل بکند و از دیاری برود که بوی عشق او را می دهد و از طرفی رو برگشتن به خانه پدری را ندارد! او تصمیم به ماندن می گیرد. روزها در خیابانها پرسه می زند و گدایی می کند و شبها در خرابه ای که روبروی منزل ایوب است می خوابد آن هم درسرمای سخت اردبیل. هر روز دلدار خود را از راه دور و در گوشه و کنار می بیند و به همین بسنده می کند. چندین سال از این داستان می گذرد و هم اکنون عاشق و معشوق هر دو پیرند و فرسوده، اما آتش سوزان عشق هنوز در قلب سوری زبانه می کشد و خاموش نشده است. سوری دیگر هرگز به دنبال عشق دیگری نگشت به عشق نخستین خود وفادار ماند و یک عمر با شرافت زندگی کرد. به راستی که سوری واژه عشق را به معنای واقعی اش تفسیر کرد اما نه با ادبیات و قلم یا که با شعار، بلکه با دل پاکش آری به راستی که سوری باوفا و پاکدل تندیس خوشتراش و خوشنما و نماد دلربا و جاودانه ی دلباختگان راستین دراین دوره وزمانه است… او به تنفس در هوای یار هم دلخوش است این داستانی است که حقیقت دارد… سوری هنوز هم زنده است و در شهر اردبیل زندگی می کند…

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب