داستان مش صفر قسمت اول
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
تلوزیون دیشب اعلام کرد که دولت این‌بار یارانه‌ها را کمی زودتر به حساب مردم واریز کرده و از فردا قابل برداشت است. صبح زود مَش‌صفر قبض‌ آب و برق و گاز را که زنش همه را با یک سنجاق ته‌گرد به دیوارِ گلی اتاق وصل کرده بود، کَند و چپاند ته جیبِ شلوار کارش. ظهر، وقت ناهار که شد، از بالای ساختمان نیمه‌کاره‌‌ای که مَش صفر مشغول سفید کردن درو دیوارهایش بود، نگاهی به عابربانک آن سمت خیابان انداخت، وضعیت بهتر از صبح بود، اما هنوز هم حداقل نیم‌ساعتی معطلی داشت، چاره‌ای نبود. دست از کار کشید و راه افتاد سمت عابر بانک، مَش صفر خدا خدا می‌کرد که یک دختر مهربانِ چادری که عجله هم نداشته باشد، بیاید پشت سرش بایستد تا او بتواند به راحتی ازش بخواهد که علاوه بر کار خودش، قبض‌های مَش صفر را هم پرداخت کند، توی این یکسالی که بانک‌ها دیگر قبض‌ها را نمی‌گرفتند و هر دفعه با تشر بهش می‌گفتند که برود با عابربانک یا تلفنبانک پرداخت کند، مَش صفر کاملا میدانست که توی صف عابر بانک باید منتظرِ چه جور آدمی باشد که به راحتی بتواند ازش درخواست پرداخت قبضهایش را بکند، مردهای جوان اگرچه که قبول می کردند اما همیشه عجله داشتند و همین معذبش می‌کرد، زن و مردهای پیرتر یا خودشان هم بلد نبودند یا حوصله نداشتند و بهانه‌ می‌آوردند، فقط دختران جوان بودند که بیشتر و مهربان‌تر و راحت‌تر برایش وقت می‌گذاشتند و قبض‌های مش صفر را سر حوصله پرداخت می‌کردند و حتی موجودی آخرش را هم می‌گرفتند و می‌دادند دستش. این‌بار هم شانس با مَش صفر همراه بود، زن جوان تا از راه رسید به مَش صفر گفت: «شما آخرِ صفید؟!» مش‌صفر گفت: «ها باباجون» نوبتش که شد قبضها‌ و کارت را داد دست زن و گفت: باباجون اگه زحمتت نیست اینا رو هم پرداخت کن! زن، چَشمِ مهربانانه‌ای گفت و به سرعت همه را پرداخت کرد و رسید هر کدام را یکی یکی به دست مش صفر داد و آخر کار هم به درخواست مش صفر یک موجودی هم برایش گرفت و گفت: پدرجان فقط چهل تومن دیگه توی حسابته، میخوای برات بگیرمش؟!! مش صفر فکری کرد و گفت فقط سی تومنشو برام بگیر، ده تومنشو بذار باشه، زن، همین کار را کرد؛ مش صفر سی تومن را باید میداد به «حاجی» که هفته ی پیش دستی ازش قرض گرفته بود. بعد فکر کرد که کاش ده تومن را هم گرفته بود و برای خانه کمی خرید می کرد، دیشب سرفه‌های زنش بدجوری اعصابش را خرد کرده بود، با خودش گفته بود که حتما امروز ببردش درمانگاه محل و بعدش هم کمی شلغم و لیموشیرین بگیرد، اما دوباره یاد تبلیغِ تلوزیون افتاد، به یاد پیرمردی که شبی چندبار تلوزیون 14 اینچ خانه‌ی مش صفر نشانش میداد که کنار یک ماشین خداتومنی ایستاده بود و می‌گفت که خیلی خوشحال است که پولش را توی بانک کشاورزی گذاشته و الان هم این ماشین را توی قرعه کشی برنده شده! مش صفر اگر چه هیچ وقت اسم ماشین را یادش نمی ماند اما «جمعه» پسرک افغان که یک جورهایی شاگرد مش صفر به حساب می آمد گفته بود که این ماشین خیلی گران است و اگر کسی برنده بشود می تواند از خاک بلند شود. به اینها که فکر کرد دلش گرم شد، تلوزیون گفته بود تا مبعث حضرت رسول قرعه کشی بانک انجام می شود، چیزی نمانده بود، تقریبا 20 روز دیگر! زنش هر طور بود تا یک هفته‌ی دیگر خوب می شد، به دخترها می سپرد که برایش شلغم باربگذارند از خانه بیاورند، بعد به خودش می گفت اگر که ماشین را برنده شود، می فروشدش و با زنش به حج می رود، از این فکر، دلش غنج میرفت، تازه می‌توانست یک خط تلفن هم بکشد، یک کمد برای زنش بخرد، دیوارهای خانه را سفید و رنگ کند و یک کاناپه برای خودش بخرد که رویش دراز بکشد و تلوزیون تماشا کند و کارهای دیگری که هر شب مرورشان می کرد و گاهی اولویتهایش را عوض میکرد.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب