داستان فاطی کوچیکه قسمت دوم
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
قبرستان رفتن های صبح جمعه، برایمان عادت شده بود. دیدن فرانگیز و شنیدن جک هایش هم بساط خنده ی یک هفته مان را جور می کرد. شده بود شخصیت مورد علاقه ی فاطی کوچیکه، گاهی می رفتند یک گوشه با هم حرف میزدند و می خندیدند . من هم دوستش داشتم، انگار غمی توی دلش نبود، تا ما را می دید شروع می کرد به خندیدن و جک گفتن و ادا در آوردن... گاهی هم خسته می شد و با مامان، درد دل می کرد، یک بار مامان ازش پرسید: " فرانگیزخانم، دختر کوچیکت چقدرشه؟! " " سه سال " " زنده باشه ، خدا ببخشه " فرانگیز چشمهایش را در هم کشید و گفت : " ای خواهر، ناخواسته بود، با این مرتیکه ی فلون فلون شده که من دیگه بچه نمی خواستم " سرم را بردم کنار گوش مامان و گفتم : " فلون فلون شده یعنی چی؟ " مامان گفت : " ساکت باش ، بعدا می گم " کم کم، اغلب فک و فامیل فرانگیز اینها را شناختیم ، شوهرش را هم یکی دوبار دیده بودیم، اما ارتباطمان محدود می شد به همان صبح های جمعه ... یکی دو سال که گذشت، رفت و آمدمان به قبرستان کمتر شد، دو هفته ای یک بار ، گاهی هم ماهی یک بار... بعدترش فاصله اش بیشتر هم شد، دو ماهی یکبار ... !! یک صبح جمعه وقتی که رسیدیم سرخاک بابا همه مان میخکوب شدیم، قبری که فرانگیز کنار فرهاد برای خودش خریده بود ، با یک عالمه گِل و خاک تازه و آب خورده پر شده بود. بالایش هم روی یک تکه چوب نوشته شده بود فرانگیز صامت 27/9/86 . من و فاطی کوچیکه به هم نگاه کردیم، مامان نشست روی خاک ها، زل زد به تکه چوب بالای قبر. فاطی کوچیکه زد زیر گریه. مامان زیر لب گفت: " آخه چطوری؟! این که تا یه ماهه پیش حالش خوب بود، خودم دیدمش " من هم گریه ام گرفته بود. یاد کارها و خنده هایش افتاده بودم .یکی دو ساعتی همان جا کنار قبر بابا ، فرهاد و فرانگیز ماندیم... فاطی کوچیکه دوباره ساکت شده بود، حرف نمی زد. هر چه باهاش حرف می زدیم جواب نمی داد. دو هفته بعدش، مامان با فاطی کوچیکه رفت قبرستان من ماندم خانه، امتحان داشتم. مامان که برگشت با تلفن به عمه گفت که خانواده فرانگیز آمده بودند سرخاکش، گفتند که خودش را کشته، آتش زده ، از دست شوهرش ... شبش فاطی کوچیکه توی رختخواب آرام صدایم کرد :" بیداری آبجی " ـ آره . ـ آبجی من میدونم ، فرانگیز خانوم خودشو نکُشته . ـ از کجا میدونی ؟ ـ یه بار به من گفت هر کی خودشو بکُشه میره جهنم. ـ واسه چی اینو بهت گفت؟ ـ خودش گفت. ـ میدونم خودش گفت ،تو چی گفتی که اون این حرفو بهت زد ؟ ـ من؟! من ... من اون موقع ها که خیلی ناراحت بودم، بهش گفتم که می خوام برم پیش بابا، گفتم که زری بهم گفته برای اینکه برم پیش بابا باید اول بمیرم، بهش گفتم بهم یاد بده چطوری بمیرم . اونم بهم گفت هر کی خودشو بکُشه میره جهنم. چون خدا ناراحت می شه کسی با دست خودش، خودشو بکشه، تازه گفت جهنم پر از آتیشه، گفت که از آتیش می ترسه، حالا چطور می تونه خودشو کشته باشه اونم با آتیش ؟ ـ آره آبجی ، فکر کنم تو راست میگی، اون خودشو نکشته، حالا بخواب . فاطی کوچیکه ولی آن شب را تا صبح نخوابید، نشست توی رختخوابش و ریز ریز اشک ریخت¤¤¤¤¤( پا یا ن )¤¤¤¤¤

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب