دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
از آن روز به بعد مبینا و ستاره بهمراه شهروز به جاهای دیدنی تهران می رفتند، شهروز، خانم ها را به مکانهای زیبای تهران راهنمایی می کرد و آنها حسابی در شهر گردش می کردند... درست 2هفته به مراسم ازدواج شهروز و ستاره مانده بود، که دخترک احساس کرد رفتار شهروز باهاش خیلی سرد شده، دیگر او حرفهای عاشقانه به نامزدش نمی زد، دیگر هر روز باهاش ملاقات نمی کرد، ستاره از رفتارهای شهروز کلافه شده بود، یک روز با ناراحتی به مغازه ای که شهروز در آن شاگردی می کرد رفت، شهروز در حال چیدن شیرینی ها داخل جعبه بود، که ستاره به کنارش رفت، نگاه دو عاشق به هم گره خورد، اشک در چشمهای ستاره جمع شد و صدای بغض آلود .گفت: _" چی شده شهروز...؟ تاریخ مصرف من تموم شده...؟ چرا از من فرار میکنی؟ فقط میخواستی دلمو بشکنی؟ به چه جرمی منو محکوم میکنی؟ یه چیزی بگو شهروز..." شهروز سرش را به زیر انداخت و سکوت کرد، بعد از توی جیبش تکه ای عکس بیرون آورد و در دست ستاره گذاشت، گفت: _" من فکر می کردم تو دختر نجیبی هستی ولی..." و دیگر چیزی نگفت، چند قطره اشک از چشمهایش چکید...ستاره نگاهی به عکس داخل دستش انداخت و در کمال ناباورگی عکس خودش را دید که در آغوش مرد جوانی بود، دلش می خواست فریاد بزنم نه نه این دروغه دروغه، ولی بغض راه گلویش را بسته بود و صدایی ازش بیرون نیامد، فقط قطره قطره اشکهایش بر روی زمین می چکید، سر بلند کرد تا چیزی به شهروز بگوید، ولی او را جایی نیافت...با قلبی شکسته سلانه سلانه بطرف خانه حرکت کرد، او چطور می توانست به شهروز ثابت کند که کسی برایش پاپوش درست کرده است، ولی کی...؟ این سوالی بود که تا رسیدن بخانه در ذهنش می چرخید، ولی هر چه فکر می کرد، کمتر به نتیجه می رسید(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
7 نظر

وانت وارد یک کوچه تنگ شد و کنار خانه ای توقف کرد، آقای سهرابی از ماشین خارج شد و به زن و دخترش هم که پشت وانت نشسته بودند، کمک کرد تا پیاده شوند، خانم سهرابی چادرش را مرتب کرد و نگاهی به خانه ی کوچکی که قرار بود در آنجا زندگی کنند انداخت، پشت چشمی نازک کرد و به شوهرش گفت: _" ما باید توی این خراب شده زندگی کنیم؟ " آقای سهرابی به کنار همسرش رفت، نگاهی به خانه کوچک انداخت و با لبخندی مصنوعی رو به همسرش کرد، گفت: _" لیلی جان ما مجبوریم...خانم من، طلبکاران فقط دو روز به من مهلت دادند، هر موقع وضعم خوب شد قول میدم خونه ای بهتری بگیرم..." این جوری زنش را قانع کرد و به طرف کارگرها رفت...دخترش (ستاره) با لبخند به مادرش گفت: _" مامان جون خونه ی بدی که نیست فقط..." خانم سهرابی حرف دخترش را قطع کرد، با اخم گفت: _" آخه کجایی این خونه خوبه...کوچه ش اونقدر تنگه که یه موتور هم به زور میتونه بیاد...خود خونه که حیاط نداره، اتاق درست حسابی هم که نداره...من به چی این خونه دلمو خوش کنم..." خانم سهرابی جعبه لوازم چینی اش را برداشت و بطرف خانه حرکت کرد، ولی ستاره هنوز صدای غرغرکنان مادرش را می شنید...چند دقیقه بعد پسر جوانی از خانه ای خارج شد، وقتی آقای سهرابی را دید، با لبخند به کنارش رفت و گفت: _" سلام آقا...خیلی خوش اومدین به این محله..." آقای سهرابی با لبخند دست پسرک را فشرد و گفت: _" سلام پسرم...ما از امروز همسایه شما شدیم..." پسرک با لبخند صمیمی گفت: _" باعث افتخاره...کاری از دست من بر میاد انجام بدم؟ " (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
فردا صبح، نازگل مثل همیشه وارد محل کارش شد و مشغول جارو کشیدن کف رستوران شد...کمی بعد حس کرد کسی وارد رستوران شده، سر بلند کرد و در کمال تعجب همان پسر جوان شب قبل را دید، اهمیتی نداد، پسرک روی صندلی ای نشست و سفارش نیمرو را داد...وقتی صبحانه اش را صرف کرد، بطرف نازگل رفت، کمی نگاهش کرد، بعد گفت: _" من باید باهات صحبت کنم؟ " نازگل نگاهی به اطرافش انداخت، بعد خیلی آهسته گفت:_ " اینجا محل کارمه...صاحبکارم ناراحت میشه... خواهش می کنم درک کنین "پسرک با لبخند گفت:_" باشه...پس من بیرون منتظرتم..."و دیگر منتظر جواب نازگل نماند، از رستوران خارج شد...بعد از رفتن پسرک، نازگل در دل گفت:_" خدای من...این پسره دیگه چی از جونم می خواد؟ اگه سر قرار نرم...ممکنه فردا بازم بیاد مزاحمم بشه... بهتره برم حرفم رو بزنم تا دست از سرم برداره..." بعد رفت، به صاحبکارش گفت:_" ببخشید آقا...میشه چند دقیقه برم بیرون...؟ " صاحبکارش { که یک مرد مسن } بود، نگاهی به دخترک انداخت و با تعجب پرسید:_" برای چه کاری...؟ " نازگل آب دهانش را قوت داد و گفت:_" راستش یه کاری بیرون دارم، باید انجام بدم...اجازه میدین؟ "صاحبکارش پاسخ داد: _" خیلی خوب...برو ولی زود برگرد..." نازگل تشکر کرد و از در رستوران خارج شد، کمی به اطرافش نگاه کرد، بلاخره پسرک را روی یک نیمکت یافت، آرام جلو رفت، وقتی به روبرویش رسید، بلافاصله گفت:_" من دیشب همه حرفهام رو بهتون زدم، فکر نکنم حرف دیگه ای باقی مونده باشه..." پسرک از روی نیمکت برخاست و خیره در چشمهای نازگل شد، گفت:_" تو حرفت رو زدی، ولی من چیزی نگفتم " نازگل با بی تفاوتگی گفت: _" خیلی خوب... بگو، گوش میدم(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
یکی از فصلهای زیبای خدا...پاییز نام داشت، هوا سرد و طاقت فرسا بود، خودش را زیر یک درخت پنهان کرد، تا از خیس شدن توسط باران در امان نگه دارد. غروب بود، آسمان کم کم لباس سیاه بر تن می کرد، نگاهی به هوای بارانی انداخت، احساس کرد آسمان هم برایش اشک می ریزد، دلش می خواست هیچ وقت بخانه بر نگردد چون می دانست پدر و مادرش مثل همیشه در حال دعوا کردن با یکدیگر هستند، ولی همین طور هم بخوبی می دانست ماندن دختری تنها در خیابان و در آن موقع شب کار خطرناکی است. بهمین جهت به ناچار از جایش بر خاست و بطرف خانه اش حرکت کرد، به بعضی از عابرانی که برای خیس نشدم بدنبال پناگاهی می گشتند نگاه می کرد و در دل به خود می گفت ( پس من به کی باید پناه ببرم؟ ) از اندیشیدن به این موضوع اشک در چشمهایش حلقه زد، دلش می خواست مادرش فقط یک بار دست نوازش به سرش می کشید و پدرش برایش حرفهای قشنگ می زند، ولی افسوس که این اتفاق هیچ وقت نیفتاد، لباسهایش خیس شده بود و احساس سرما می کرد، ولی اهمیتی نداد و به راه خود ادامه داد. اون دختری بود، 19 ساله... با پوستی سفید و چشمهایی درشت مشکی که در کل صورت زیبایی داشت، ولی زیبایی صورت اصلأ برایش اهمیتی نداشت، چون بیشتر از هرچیزی به محبت والدینش نیاز داشت.(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
فردای آن روز سعید و رزیتا با هم ملاقات کردند، رزیتا با لبخند گفت: _" نامه ای که نوشته بودی خوندم " سعید خجالتزده سرش را به زیر انداخت، بعد از چند دقیقه رزیتا از حرکت ایستاد، گفت: _" سعید من وقتی نامه ات را خوندم، احساس کردم میتونم در کنارت خوشبخت بشم..." سعید هیجان زده گفت: _" حاضری مسلمون بشی...؟ " رزیتا سرش را به علامت مثبت تکان داد، بعد با لحن نگرانی گفت: _" فقط سعید خواهش میکنم زودتر منو از خونه ی عموم ببر..." سعید با تعجب پرسید: _" چرا!؟ مگه اونها اذیتت میکنن...؟ " رزیتا با لبخند تلخی گفت: _" نه... راستش من یه پسر عمو دارم که با من مثل یه برده رفتار می کنه، من ازش متنفرم، ولی اون تظاهر میکنه که دوستم داره ولی من مطمینم اون بیشتر از 10 تا دختر و زن در ارتباطه... کمکم کن سعید..." سعید لبخند ساختگی زد، گفت: _" نگران نباش با پدرم صحبت میکنم...تو رو از عموت خواستگاری میکنم..." دخترک لبخندی زد، سکوت اختیار کرد... سعید تصمیم گرفت رزیتا را تا دم در خانه ی عمویش برساند، وقتی آن دو نزدیک در خانه شدند، کامران تکیه به دیوار ایستاده بود و با چشمهای نا پاکش به ناموس مردم خیره شده بود، ناگهان چشمش به رزیتا که همراه سعید در حال قد زدن بودند، خورد...(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
5 نظر
سعید در یک خانواده ی بسته و مرد سالار بزرگ شده بود، پدرش (منوچهر مرادی) یک تاجر معتبر بود، تاجری که خیلی ها او را قبول داشتند و حرفش از چک و سفته هم با اعتبارتر بود، مادرش یک زن خانه دار بود، زنی که بدون اجازه شوهرش قدم از قدم بر نمی داشت، او عادت کرده بود که همیشه شنونده و اجرا کننده دستورات همسرش باشد، سعید پسر ارشد یک خانواده ی 4نفره بود پسری بود با چهره ای معمولی ولی جوانی خونگرم و احساساتی بود، او یک خواهر کوچکتر بنام سعیده داشت، که بعد از گرفتن دیپلمش سر و کله خواستگارها پیدا شد، ولی او که فقط 18 سال داشت و احساس کرد این سنش برای زندگی مشترک خیلی زود است، از پدرش اجازه خواست تا در یک کلاس موسیقی ثبت نام کند ولی پدرش بشدت مخالفت کرد، او به عقیده خودش موسیقی را برای یک دختر عیب بزرگی می دانست، ولی سعیده که در زمینه ی موسیقی استعداد فوق العاده ای داشت از یکی از عموهایش خواهش کرد تا با پدرش صحبت کند و موافقتش را جلب کند، (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
یک روز که همه ی همکاران شرکت در سالن غذا خوری مشغول نهار خوردن بودند، شهرام موقعیت را مناسب دید و آرام آرام بکنار میز جاوید رفت و با لبخند گفت:_" وقت داری به حرفام گوش بدی آقا پسر...؟ "جاوید با خوشرویی او را دعوت به نشستن روی صندلی کرد و با هم مشغول خوردن نهار شدند، سکوت سنگینی بین دو دوست حکمفرما بود که ناگهان شهرام سکوت را شکست و آرام گفت:_" جاوید جان، من مجبورم یه چیزی رو بهت بگم..."جاوید نوشابه ای سر کشید، بعد پرسید:_" راجع به چی...؟ "شهرام آرام و مختصر پاسخ داد:_" راجع به شهره..."جاوید دست از خوردن غذا کشید و چشم به دهان همکارش دوخت، با لحن نگرانی پرسید:_" طوری شده...؟ "شهرام بریده بریده گفت: _" راستش... شهره....داره...ازدواج میکنه..."چیزی در درون جاوید شکست او حتم داشت که صدای شکستن قلبش را شاهد بود(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
10 نظر
شهره که بدش نمی آمد قاپ پسر پولداری مثل شهاب را بزند، با عشوه و ناز گفت:_" باشه، سعی میکنم باهات تماس بگیرم ولی قول نمیدم..."شهاب که از جواب دخترک راضی به نظر می رسید، یک تار از ابرویش را بالا انداخت که صورت مردانه اش را جذابتر نشان می داد، گفت:_" باشه قول نده ولی من منتظرم و مطمئنم قلب مهربونت این لطف رو در حق من میکنه، فقط بدون من برای اولین تماست لحظه شماری میکنم..."این حرف را زد و با لبخند پایش را روی پدال گاز فشرد و با سرعت از آنجا دور شد، با جمله آخر حرف شهاب لبخند زیبایی روی صورت شهره نقش بست و شاد و خندان وارد خانه ی برادرش شد، وقتی ناهید صدای در خانه را شنید سراسیمه خود را به حیاط رساند و با لحن نگرانی از شهره پرسید:_" تا حالا کجا بودی؟ نگرانت شدم؟ چرا اینقدر دیر کردی؟ "شهره با ناراحتی پایین لبش را گزید و گفت: _" من واقعا معذرت میخوام ناهید جون...راستش یه آشنا رو توی قنادی دید کمی باهاش معطل شدم(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
با این نقشه ها خواستگاران خود را یکی پس از دیگری رد کرد و منتظر شاهزاده ی قصه هایش ماند تا با اسب سفید و بالدارش از راه برسد و او را با خود به قصر هزار و یک شب ببرد... آن شب خواستگاری، بدترین شب برای جاوید بود، او که تصورش را می کرد با دنیایی از شادی و خوشحالی از خانه شهره بازگردد، ولی حالا صدای شکستن قلبش را خود با گوشهای خود شنیده بود، داخل ماشین در حالی که با جدیت به جلوی خیابان زل زده بود و رانندگی می کرد، پدرش دستی به شانه ی مردانه اش کشید و گفت:_" جاوید جان، بلاخره نگفتی صحبتهای تو با شهره به کجا رسید؟ "جاوید کمی سکوت کرد و در حالی که سعی می کرد ناراحتیش را پنهان کند، با زدن لبخند مصنوعی گفت:_" راستش... من شهره رو نپسندیدم..."این حرف پسر جوان موجب تعجب پدر و مادرش شد، آقا جمشید کمی خود را جمع و جور کرد و پرسید:_" چرا پسر...؟ تو خودت خیلی اصرار داشتی زودتر به خواستگاری شهره بریم پس چی شد؟(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
در خانه آقای صالحی غوغایی برپا بود، خانم صالحی (مریم) دلش می خواست بهترین فضا را برای خواستگار دخترش برپا کند، چون داماد (جاوید) یکی از دوست بسیار صمیمی پسرش (شهرام) بود و او را بهترین کسی برای همسری دختر جوانش (شهره) می دانست، هیچ دلش نمی خواست او را از دست بدهد، شهرام در سالن روی نیمکت نشسته بود و با لذت به بازیهای بچگانه دختر کوچک یک ساله اش (آیدا) چشم دوخت، همسرش (ناهید) که زن زیبا و کد بانویی بود به سوی آشپزخانه رفت و تا در آوردن میوه و شیرینی به مادر شوهرش کمک کند، دختر جوان آن خانواده ی خوشبخت داخل اتاقش روبروی آینه ای ایستاده بود و با بی تفاوتگی آرایش کمرنگی روی صورتش انجام داد، ولی او بدون رنگ و روغن هم زیبا و طلناز بود، او دختری بود 23 ساله، با صورتی گرد و پوستی به سفیدی برف داشت و دارای چشمهای عسلی بود، اندام فوق العاده زیبا و کشیده ای داشت که زیبایی اش را صد چندان می کرد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
برای فرار از این فکر و خیالهای چشمهایش را بست تا بخوابد ولی بی فایده بود اصلا خواب به چشمهایش نمی آمد، با کلافه گی از جایش برخاست و بطرف کتابخانه ی کوچک اتاقش رفت، یکی از کتابها را برداشت و مشغول مطالعه شد، راه خوبی انتخاب کرده بود برای پر کردن وقتش مطالعه بهترین راه بود، موقعی سر بلند کرد و به ساعت دیواری نگاه کرد، که عقربه ساعت 2بعدازظهر را نشان می داد، کم کم خود را آماده رفتن به محل قرارش کرد، نیم ساعت از وقتش را به آراسیدن خود تعلق داد، بعد هم وارد ماشینش شد و یکراست به محل قرارش با بهاره رفت، ماشینش را جایی متوقف کرد و روی یکی از نیمکتهای پارک نشست، منتظر بهاره ماند، چند دقیقه بعد از دور بهاره را دید که بهمراه دختر کوچکی به طرفش می آمد، شهریار از روی نیمکت برخاست و بکنار بهاره رفت، مانتوی طوسی و شال آبی رنگ واقعا صورت معصومش را زیباتر نشان می داد، بهاره به آرامی سلام کرد، شهریار هم با خوشرویی جوابش را داد و باهم همقدم شدند(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
6 نظر
بلاخره آن شب گذشت و فردا صبح شهریار با پوشیدن یک پیراهن آستین کوتاه و شلوار جین دار... خودش را برای رفتن به محل کارش و سپردن یک روز جدید آماده کرد، شهریار، خودش هم بخوبی می دانست به چه دلیل برای رفتن به شرکت عجله دارد؟ در حقیقت او برای دیدن محبوبش شتاب داشت، وقتی به مقصد رسید چند دقیقه پشت در ایستاد و کمی سر و وضع خود را مرتب کرد، بعد وارد شرکتش شد، به آرامی سلام گفت و بهاره به رسم احترام از جایش برخاست و گفت:_" سلام آقای مهندس... صبح بخیر"شهریار نیم نگاهی به صورت زیبای دختر جوان انداخت، او روسری سبز چمنی ای روی سر داشت کمی از موهای خرمایی اش روی پیشانی اش خود نمایی می کرد، مانتوی سبز خوش رنگی به تن داشت و با آرایش ملایمی که روی صورتش انجام داده بود، زیبایی اش را دو چندان می کرد... شهریار خود را جمع و جور کرد و با گرفتن پرونده ها از خانم منشی خود را به اتاقش رساند، روی صندلی نرمش فرو رفت و سرش را با مطالعه ی پرونده ها مشغول کرد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
همان روز اول دعواهای هایده و سحر شروع شد، البته هایده بیشتر اوقات فراغتش را با شهلا می گذراند و سعی می کرد کمتر در خانه باشد، یک روز که مثل همیشه هایده با شهلا مشغول قدم زدن در پارک بودند، هایده نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و به دوستش گفت:_" من دیگه باید برم..." شهلا با لبخند شیطنت آمیزی گفت:_" چیه! دیر کنی سحر خانم دل شوره میگیره..."هایده اخمی کرد، گفت:_" مرده شور ببره دل سحر رو که متنفرم ازش... من بخاطر خودم میخوام زودتر برم خونه...کار دارم " شهلا گونه ی دوستش را بوسید، گفت:_" باشه عزیزم... فردا می بینمت " و با خداحافظی از هم جدا شدند، هایده یکراست بطرف خانه حرکت کرد و خیلی زود هم بمقصد رسید، وقتی وارد سالن شد، سحر را دید، که روی مبل لم داده است و داشت تخمه می خورد، هایده بدون اینکه کلامی حرف بین شان رد و بدل شود خود را به اتاقش رساند و مجله ای برداشت و خود را سرگرم خواندنش کرد، تا اینکه از صدای ماشین متوجه شد، که پدرش بخانه آمده(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
8 نظر
وقتی هاشم دید دخترش با ازدواج مجددش موافق نیست، از تصمیمی که گرفته بود منصرف شد و سعی کرد در حق دخترش پدری کند، ولی تقدیر بازی دیگری با آن خانواده داشت، هاشم عاشق شده بود، آن هم در48 سالگی خنده دار است، تمام فامیلهایش از داستان عشق هاشم و مینا باخبر بودند و به آنها لیلی و مجنون می گفتند، ولی حالا مجنون حدود دو سال بعد از مرگ لیلی اش دل به یک لیلی دیگری بسته بود، عشقش هم یک دختر 25 ساله بنام سحر بود، این خبر دهان به دهان در فامیل چرخید و بلاخره بگوش دختر خانواده هم رسید، هایده از ناراحتی نزدیک بود سکته کند، شب که هاشم به خانه آمد، هایده با گریه به پدرش گفت: _" چرا بابا!؟ چرا میخوای همچین کاری بکنی؟ یعنی من براتون مهم نیستم...؟(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
مادر به کنار پسرش رفت و دلسوزانه دستی به شانه مردانه اش کشید، گفت: _" منو ببخش پسرم... این روزها اعصابم خیلی خرده... رفتی پیش لیلا، عمه سوگل...؟! اون وضعش خیلی خوبه... " امیرحسین آه عمیقی کشید، گفت: _" آره، شوهرش میگه دستش خالیه ولی من میدونم حساب بانکی اش پر از پوله... بعدا لعنتی میگه پول ندارم..." مادر مهربانانه دستی به سر پسرش کشید و با لحن امید بخشی گفت: _" نگران نباش پسرم... همه چیز درست میشه..." امیرحسین لبخند تلخی زد و سکوت اختیار کرد، بعد قدم های سست و لرزانش را بسمت در خروجی بیمارستان هدایت کرد، مادر به دنبال پسرش شتافت و با لحن گرفته ای گفت: _" کجا میری پسرم...؟ " امیرحسین نگاه سرد و بی روحی به مادرش انداخت، گفت: _" میرم پول جور کنم... " مادر وقتی وضعیت آشفته پسرش را دید سکوت را جایز ندید و با لحن دلسوزانه ای گفت: _" فقط کاری نکن خدا قهرش بگیره... " امیرحسین با لحنی درمانده گفت: _" آخه این چه زندگی من دارم...(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
3 نظر
اوایل فصل سرد زمستان، باران شدیدی می بارید، آسمان خشمگینانه بر سر ابرها فریاد می کشید و ابرهای تیره از ترس این غرش می گریستند، مرد جوان در آن سیاهی شب و در آن سرمای طاقت فرسا خسته و سردرگم قدم بر می داشت، او آنقدر در فکر و خیالش غرق شده بود که اصلا به لرزش بدنش و سراتاپایش که خیس آب شده بود توجه نکرد و بدون هدف به مسافتش ادامه داد... ( امیرحسین تنها پسر خانواده بامعرفت و صمیمی بود، پدرش نقشه های فراوانی برای آینده پسرکش داشت، ولی افسوس که عمرش به دنیا کوتاه بود و بر اثر سکته قلبی با زندگی وداع کرد، مرگ پدر مهربان مصیبت بزرگی برای مادر و پسر بود، امیر حسین که فقط 18 سال داشت و تازه مدرک دیپلمش را گرفته بود مرگ پدر دلسوزش شوک بزرگی برای او به حساب آمد او تا مدتها گوشه ای از خانه می نشست و به نقطه ای زل می زد، دوستان و فامیلها خیلی با او حرف زدند تا بلاخره توانست مرگ پدرش را باور کند و از شوک خارج شود، سرانجام پس از ماه ها امیر حسین توانست به فعالیت بپردازد و شغل آبرومندی برای خود پیدا کند او در یک قنادی به عنوان شاگرد مشغول کار کردن شد، 24 سال از سن خود می گذشت که عاشق دختر همسایه شد، سوگل اهل شیراز بود و پدر و مادرش را در یک سانحه تصادف از دست داده بود و بهمراه عمویش به تهران آمد و سعی کرد زندگی اش را از صفر شروع کند، (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید

در بین دختران فامیل به دختری مغرور و خودخواه و در عین حال بسیار زیبا و طناز معروف بود، وقتی دیپلمش را گرفت اولین خواستگاران از میان فامیل قدم جلو گذاشتند، با تمسخره و یا حتی توهین او مواجه شدند که: « چطور به خودت جرات دادی که با یه حقوق کارمندی به خواستگاری من بیای؟ » و به دیگری می گفت: « با این قیافه ات رویت شد که به خواستگاری من بیای؟ » به این ترتیب خیلی ها از ترس اینکه سنگ روی یخ نشوند، اصلا قدم جلو نمی گذاشتند، واقعیت این بود که او جدای از زیبایی به ثروت خانواده اش هم می نازید، پدرش مدیرعامل شرکت معتبری بود، مادرش هم به این غرور دامن می زد و می گفت: « غزل حق داره که سختگیر باشه، اون باید به کسی بله بگه که هم شأن خانوادۀ ما باشه » غزل که به رانندگی و سرعت علاقه فراوانی داشت موفق شد با حمایت پدرش در آموزشگاه رانندگی ثبت نام کند . . .(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))



ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
6 نظر
چشمهای هرزه و ناپاک جوانانی که منتظر شکارهای بی پناهی چون من بودند را به خوبی احساس می کردم، چند نفر آنها پستی و بی شرمی را به حدی رساندند که به تعقیب من پرداختند و با زبان چاپلوسی شروع به تعریف و تمجید من کردند به بهانه های مختلف در مغازه ها معطل می کردم تا از شر مزاحمین خلاص شوم، پاهایم توان راه رفتن نداشت، خسته و درمانده شده بودم مقصد مشخصی نداشتم وقتی روبه رویم پارکی را مشاهده کردم خوشحال شدم روی یکی از نیمکت ها نشستم، سرم را در میان دستهایم گرفتم و زار زار گریستم، بعد از چند دقیقه دختری کنار من روی نیمکت جا گرفت از طرز لباس پوشیدن و آرایش غلیظش خیلی زود فهمیدم که اون دخترک فراری است، او خودش را زری به من معرفی کرد وقتی چشمهای اشک آلودم را دید، گفت: (((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
مادرم حرفهایش را جدی نگرفت و با خنده گفت: « من از این شانسها ندارم...! » بلاخره خانۀ پدرم را به قصد رفتن به خانۀ دایی ام ترک کردیم، با وجود پسر دایی هایم مهران، مهرداد من به هیچ وجع احساس راحتی نمی کردم، 3 روز از ماندن در خانۀ دایی گذشت من به مادرم گفتم: « مامان، بیا بریم خونه... بابا الان به وجود ما نیاز داره... خواهش میکنم...» مادرم که از ماندن در خانه برادرش و شنیدن حرفهای طعنه آمیز زن داداشش احساس خوبی نداشت از پیشنهاد من استقبال کرد و با هم به خانه برگشتیم، سکوت عجیب خانه هر دوی ما را به ترس انداخت، من خیلی زود خودم را جمع و جور کردم و وارد اتاق پدرم شدم، با صدای جیغ من مادرم خودش را به کنارم رساند، هیکل پدرم که حلقه آویز شده بود هر دوی ما را به وحشت انداخت، وقتی دکتر تایید کرد پدرم 3 روز پیش خودکشی کرده دنیا روی سرم خراب شد قبول این مصیبت برایم خیلی سخت بود، مراسم خاکسپاری پدرم آغاز شد و کفن را دور اندام لاغرش پیچیدند و هم آغوش خاک شد، در طول مراسم خاکسپاری، مادرم سکوت کرده بود نه قطره اشکی می ریخت و نه کلامی حرف می زد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
پاییز عاشق نواز از راه رسیده بود و درختان لباس های رنگی به تن کردند، پوششهایی از رنگ زرد و نارنجی، زیبایی جذابی را به درختان سر به فلک کشیده داده بود که تار و پودشان با دست بادهای سرد از هم جدا می شد و به زیر پای عابران می ریخت و آنها با خونسردی روی برگ خشک پا می گذاشتند، صدای خش خش برگ بی جان درختان سکوت خیابان را می بلعید، سوز سرد همچون تازیانه صورت خیس از اشک شقایق را می سوزاند و آزارش می داد، ولی او بی توجه به آن سوزش دردناک که اشک گرم و باد خنک به صورت غمزده اش هجوم آورده بود، افسرده و دلتنگ قدم زنان وارد محوطۀ پارک کوچک و خلوتی شد و روی اولین نیمکت نشست، هوای تازۀ پارک و سکوت حاکم برآن ، گره از بغضش گشود، به گونه ای که بعد از چند نیم نفس کوتاهی که ناشی از مجادله با بغضش بود، چشمهایش همچون آتشفشانی خاموش شروع به فوران کرد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
راستش منم اعصابم خرد بود .درس داشتم .. جواد هم احتمالا میخواست بیاد به دیدنم . -فریبا من شوخی نمی کنم . من دیگه از زندگی سیر شدم . آدماش همه نامردن . همه بی وفان . -زنت چی ؟ /؟ دخترت؟/؟ اونا چه بدی در حقت کردن ؟/؟ -زنم غر غروست همش ارث پدر می خواد . دخترم فقط دلم واسه اون میسوزه .. یه شماره موبایل داد و گفت اگه دیدی ازم خبری نشد تماس بگیربا این شماره .. می بینی که من شوخی می کردم یا نه .. -یعنی چه فرید تو قاطی کردی . می خوای خودکشی کنی ؟/؟ زده به سرت -فریبا من این کارو می کنم تا بهت نشون بدم .. سیماش قاطی کرده بود . اون رفت و منم دیگه گفتم بهتره دیگه برم به درسام برسم . اصلا دیگه به ایمیل خودمم سر نمی زنم . دو روز شد و از چت خبری نشد ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
17 نظر
نمی دونستم با ناله هاش چیکار کنم . با اشکهایی که می گفت واسم می ریزه . با درد های درونش . اشتباه کرده بودم . خیلی تصادفی تو یکی از این چت رومهاباهاش آشنا شده بودم . تازه با عشق قبلی خودم بهم زده بودم و اونم حرفای قشنگی می زد . خیلی زیبا از عشق می گفت . از اون حرفایی که عشق سابقم بهم نزده بود . من هنوز به فکر سعیدعشق چتی خودم بودم که پساز چند سال دوستی میونه مون بهم خورده بود. نمی خواستم دوباره خودمو اسیر دنیای دروغ چت کنم . به فرید همه چی رو گفتم و اون گفت که میشه در دنیای دروغ و حقه بازیها دنیایی که میشه هر کلکی رو زد نسبت به هم صادق بود و حقیقتو گفت اگه از هم چیزی نخواهیم . اگه همدیگه رو واقعا دوست داشته باشیم و به هم احترام بذاریم . راستش بابت عشق اولم هنوز خیلی ناراحت بودم ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
مادرم پايين كرسي نشسته بود و او را فرستاده بود بالا. سر جاي خودش. يك جفت كفش پاشنه بلند دم در بود. درست مثل آدم لنگ دراز كه وسط صف نشسته‌ي نماز جماعت ايستاده باشد. يك بوي مخصوصي توي اطاق بود كه اول نفهميدم. اما يك مرتبه يادم افتاد. شبيه بويي بود كه معلم ورزش‮مان مي‌داد. به خصوص اول صبح‌ها. بله بوي عطر بود. از آن عطرها. لب‌هايش قرمز بود وكنار كرسي نشسته بود و لبه‌ي لحاف را روي پاهايش كشيده بود. من كه از در وارد شدم داشت مي‌گفت: خانوم امروز مزاجش كار كرده؟ و خواهرم گفت: - نه خانوم‌‌جون. همينه كه دلش درد ميكنه. گفتم نبات داغش بدم شايد افاقه كنه. اما انگار نه انگار.((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
8 نظر
درست اوايل سال بود. يعني آخرهاي مهرماه. و مادرم همان وقت اين فكر به كله‌اش زد. به پاچه‌هاي شلوارم از تو دكمه قابلمه‌اي دوخت ومادگي آن را هم دوخت به بالاي شلوارم. و باز هم از تو،‌ و يادم داد كه چطور دم مدرسه كه رسيدم شلوارم را از تو بزنم بالا و دكمه كنم و بعد هم كه درآمدم بازش كنم و بكشم پايين. همين‮طور هم شد. درست است كه شلوارم كلفت مي‌شد و نمي‌توانستم بدوم، و آن روز هم كه سر شرط‮‌بندي با حسن توي حوض مدرسه پريدم آب پاچه‌ام افتاد و پف كرد و دست گذاشتند به مسخرگي، اما چه بود ديگر ناظم دست از برداشت. به همين علت بود سعي مي‌كردم از همه بروم مدرسه. و از همه دربيايم. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
-عباس! باز فرياد بابام بود. خدايا ديگر چكارم دارد؟ از آن فريادها بود كه وقتي مي‌خواست كتكم بزند از گلويش درمي‌آمد. دويدم. - بيا كره خر. برو مسجد بگو آقا حال نداره. بعد هم بدو برو حجره‌ي عموت بگو اگه آب دستشه بگذاره زمين و يك توك پا بياد اينجا. -آخه بذار بچه يك لقمه نون زهرمار كنه... مادرم بود. نفهميدم كي از مطبخ درآمده بود. ولي مي‌دانستم كه حالا دعوا باز در خواهد گرفت وناهار را زهرمارمان خواهد كرد. - زنيكه لجاره! باز توكار من دخالت كردي؟ حالا ديگر بايد دستتو بگيرم و سرو كون برهنه ببرمت جشن. بابام چنان سرخ شده بود كه ترسيدم. عصبانيت‌هايش را زياد ديده بودم. سرخودم يا مادرم يا مريدها يا كاسبكارهاي محل. اما هيچ‌وقت به اين حال نديده بودمش. حتا آن روزي كه هرچه از دهنش درآمد به اصغر آقاي همسايه گفت. مادرم حاج و واج مانده بود و نمي‌دانست كجا به كجاست و من بدتر ازو. رگ‮هاي گردن بابام از طناب هم كلفت‌تر شده بود. جاي ماندن نبود. تا كفشم را به پا بكشم مادرم با يك لقمه‌ي بزرگ به دست آمد و گفت:((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
مراد با اشتیاق کاه ها را مرتب می کرد و حامد هم یونجه ها را در آخور ریخت و جای آب را با سطل حلبی زنگ زده پر کرد.حامد یک کم از مراد هیکلی تر بود، چشمان مشکی ،بینی باریک ،موهای جوگندمی و پر پشت که با بی سلیقگی تمام روی سرش یه طرفه شانه شده بود و ریش های پراکنده روی صورت و ژاکت قهوه ای کم رنگش او را از دیگران متمایز کرده بود اما خوش زبانی و اهل دل بودن حامد و همیشه بیشتر تا ظاهرش به چشم می آمد مخصوصاً فامیلی دوری که نسبت به گلابتون داشت (پدرش با پدر گلابتون پسر عمو بود)طولی نکشید که دستی به روی طویله کشیدند و حسابی آنجا را تمیز کردند((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
8 نظر
آسمان تازه روشن شده بود و خروس ها با آواز خود اهالی روستا را بیدار می کردند. در یکی از اتاق فوقانی خانه های پلکانی روستای فیروزکـُلا، نور زرد رنگی می درخشید که پنجرۀ آن نیمه باز بود. نسیم خنک صبح گاهی و بوی بارانی که دیشب تا سحر باریده بود از لای پنجرۀ چوبی وارد اتاق میشد.‎ ‎مراد روی یک پتوی کهنه دراز کشیده بود و به عکس خود روی دیوار زل زده بود و با قدرت تخیل خود آرزوهایش را ارضاء می کرد((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
هفت سال بهمين منوال گذشت ، داش آكل از پرستاري و جانفشاني دربارة زن و بچة حاجي ذره اي فرو گذار نكرد . اگر يكي از بچه هاي حاجي ناخوش ميشد شب و روز مانند يك مادر دلسوز بپاي او شب زنده داري مي كرد، و به آنها دلبستگي پيدا كرده بود ، ولي علاقة او به مرجان چيز ديگري بود و شايد همان عشق مرجان بود كه او را تا اين اندازه آرام و دست آموز كرده بود . درين مدت همة بچه هاي حاجي صمد از آب و گل در آمده بودند. ولي ، آنچه كه نبايد بشود شد و پيش آمد مهم روي داد : براي مرجان شوهر پيدا شد ، آنهم چه شوهري كه هم پيرتر و هم بدگل تر از داش آكل بود . ازين واقعه خم بابروي داش آكل نيامد ، بلكه برعكس با نهايت خونسردي مشغول تهية جهاز شد و براي شب عقدكنان جشن شاياني آماده كرد(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
1 نظر
"اودت" مثل گلهاي اول بهار تر و تازه بود با يك جفت چشم خمار برنگ آسمان و زلفهاي بوري كه هميشه يكدسته از آن روي گونه اش آويزان بود . ساعتهاي دراز با نيم رخ ظريف رنگ پريده جلو پنجرة اطاقش مي نشست . پاروي پايش مي انداخت، رمان ميخواند جورابش را وصله ميزد و يا خامه دوزي ميكرد ، مخصوصا " وقتيكه والس گريزري را در ويلن ميزد، قلب من از جا كنده ميشد.((((بقیه داستان در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
او را ديگر نديدم، اما داستانش را خواندم. چيز فوق العاده اي نداشت و زياد هم كوتاه نبود و شايد هم اصلاً داستان نبود و آنرا در روزنامه نقل كرده بود و حتي شايد آنچه در اين صفحه روزنامه درباره حادثه نوشته اند به مراتب هم كوتاهتر و هم داستاني تر باشد. اگرچه چاپ عكس او خراب شده است و درست چيزي از صورتش معلوم نيست، اما من حتم دارم كه او خود ژ است، خود ژ است، او را مي گويم، او را كه از پشت تماشاچي ها سرك كشيده است و انگار باز هم خيره به من نگاه مي كند((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
1 نظر
و اين را هم ناگفنه نگذارم كه ژ... عقيده داشت كه عاقبت كوتاه‌ترين داستان دنيا را او خواهد نوشت. اگرچه اكنون درست به ياد نمي آورم كه واقعاً مقصود خودش را چگونه بيان كرده بود و چه واژه هائي به كار برده بود، اما به صراحت بايد بگويم كه او در اين خيال بود كه كوتاهترين داستان دنيا را بنويسد. احمقانه است؟ من صورت ژ را براي يك لحظه از پشت شيشه پنجره اتاقش كه در طبقه سوم عمارت نوسازي قرار داشت ديدم، با چشمهاي ملتهبي كه حتي اندكي به من خيره شد و دماغ و لبهايش كه روي شيشه پهن و قرمز شد و پس از آن در تاريكي بيجان دم غروب طرح صورت و هيكل او از پشت پنجره مثل رؤيائي دور و محو شد. ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
درست از دوازده شب به بعد، وقتي چراغ راهروها خاموش مي‌شد و نظافتچي از شستن پله ها فارغ مي‌شد، آرامشي كه در انتظارش بودم از راه مي‌رسيد. او بعد از چند سرفهة كوتاه و بلند چراغ خواب راهروها را روشن مي‌كرد و به اتاقك خود مي‌رفت. آن وقت اول زنگ ساعت ديواري در طبقه بالا به صدا در مي‌آمد. بعد بادي آرام در ميان شاخه ها مي‌وزيد. و آخر سر سكوتي بود كه مي‌خواستي. كتابهايم را مي‌گشودم و به صداي سوت آهسته كتري بر بخاري ذغال سنگي گوش مي‌دادم. آن سالها دانشجوي مدرسه طب بودم. كشيك شبانه آن پرورشگاه به من سپرده شده بود. هم وظيفه پزشك را انجام مي‌دادم و هم وظيفه نگاهباني را. بعد از زنگ از جا برمي‌خاستم و سري به خوابگاه يك و دو مي‌زدم – بچه ها در خواب بودند. گاهي يكي از آنها در خواب جابجا مي‌شد يا كلماتي نامفهوم بر زبان مي‌آورد – بعد به انتهاي راهرو مي‌رفتم((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
8 نظر
دایی ممد به شب تاریک و انبوه نخل‌های بغل جاده که تو تاریکی قد کشیده بودند نگاه می‌کرد و سر تکان می‌داد. یاد خواهرش که می‌افتاد حس می‌کرد انگار فقط اسم او برایش مانده است. مدتها بود که او و گلی را از دست داده بود. همیشه از آنها جدا بود. وقتی می‌آمدند که پهلوی او بمانند مثل وزنه‌ای، سنگینی شان را روی دوشش احساس می‌کرد. تا یکی پیدا می‌شد و گلی را می‌برد انگار وزنه را برداشته باشند، احساس راحتی و سبکی می‌کرد. اینطور که پیش می‌رفت راضی تر بود. حاجی گفت: "هفته شو همون جا می‌گیریم.» دایی ممد دوباره سرش را تکان داد. حاجی گفت: «خاله را خودت خبر می‌کنی؟» دایی ممد گفت: «صب که شد میرم اونجا.» و توی جیبهاش دنبال چیزی گشت. حاجی گفت: «گلوت خشکه، حالا سیگار نکش.» دایی ممد دستش را درآورد و روی چانه زبرش کشید:((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
نیمه‌های شب بود که صدای در از خواب پراندش. تو حیاط خوابیده بود. وقتی رفت کلون در را کشید، حاجی، شوهر گلی، را پشت در دید. «دایی لباساتو بپوش و بیا بیرون!» حاجی کلاهش را از سرش برداشته بود و دستش گرفته بود. دایی ممد هراسان شد: «چه خبر شده حالا؟ نمی‌خوای بیای تو؟» و نگاهش را چرخاند به سمت تاریکی، و سر کوچه دماغ پیکاب را دید که از دیوار جلو زده بود و چراغ‌هاش هنوز روشن بود. «نه دایی جان! باید زودتر حرکت کنیم. وقت این حرفا نیست!» دایی ممد این پا آن پا کرد: «نمی‌خواد بچه‌هارو بیدار کنم؟» «میل خودته. اما حالا لازم نیست» دایی ممد گفت: «حالا بیا تو، آبی، شربتی، چیزی بخور. این همه راه دور آمدی، آخه ایجوری که نمیشه!» حاجی گفت: «اونقدا وقت نداریم. من میرم تو پیکاب می‌شینم تا بیای.»((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
شیرین این بار نیز در همان کوهستان رخت اقامت افکند و غذایی جز شیر نمی خورد . از آنجا که آوردن شیر از چراگاهی دور ، کار بسیار مشکلی بود ، شاپور برای رفع این مشکل ، فرهاد را به شیرین معرفی کرد . در روز ملاقات شیرین و فرهاد ، فرهاد دل در گرو شیرین می بازد . این اولین دیدار آنچنان او را مدهوش می کند که ادراک از او رخت بر می بندد و دستورات شیرین را نمی فهمد . هنگامی‌ که از نزد او بیرون می آید ، سخنان شیرین را از خدمتکارانش می پرسد و متوجه می شود باید جویی از سنگ ، از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا کند . فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر کوه می زد که در مدت یک ماه ، جویی در دل سنگ خارا ایجاد کرد و در انتهای آن حوضی ساخت . شیرین به عنوان دستمزد ، گوشواره ی خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین کرد و روی به صحرا نهاد این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار ساخت که داستان آن بر سر زبان ‌ها افتاد و خسرو نیز از این دلدادگی آگاه شد . فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره ای که با او داشت ، فهمید توان برابری با عشق او را نسبت به شیرین ندارد . پس تصمیم گرفت به گونه ای دیگر او را از سر راه خود بردارد . خسرو ، فرهاد را به کندن کوهی از سنگ می فرستد و قول می دهد اگر این کار را انجام دهد ، شیرین و عشق او را فراموش کند ((((بقیه داستان را در ادامه مطلب بخونید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید ؛ اما اثری از خسرو نبود . کنیزان ، او را در کاخ جای داده و آنچنان که خسرو سفارش کرده بود در پذیرایی از او می کوشیدند . شیرین که از رفتن خسرو به اران آگاه شد ، بسیار حسرت خورد . رقیبان به واسطه ‌ی حسادتی که نسبت به شیرین داشتند ، او را در کوهستانی بد آب و هوا مسکن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی می کرد . از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در کاخی مقیم کرده بود که روزگاری شیرین در آن می خرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن می پیچید . اما دیگر نه از صدای گام ‌های شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش . شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه می کند و از شاه دستور می گیرد که به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد . شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن می نهد و شیرین را در حالی که در آن کوهستان بد آب و هوا به سر می برد ، نزد خسرو به اران آورد . هنوز شیرین به درگاه نرسیده که خبر مرگ هرمز کام او را تلخ می کند((((بقیه در ادامه مطلب))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
1 نظر
در روایت دوم شیرین و خسرو به همدیگر می رسند: هرمز پادشاه ایران ، صاحب پسری می‌ ‌شود و نام او را پرویز می ‌نهد . پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدر مرتکب تجاوز به حقوق مردم می ‌شود . او که با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته ، شب هنگام در خانه ی یک روستایی بساط عیش و نوش برپا می‌ کند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز می ‌گردد . حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمی‌ مانند . هنگامی‌ که هرمز از این ماجرا آگاه می‌ شود ، بدون در نظر گرفتن رابطه ‌ی پدر - فرزندی عدالت را اجرا می ‌کند : اسب خسرو را می‌ کشد ؛ غلام او را به صاحب باغی که دارایی ‌اش تجاوز شده بود ، می ‌بخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانه ‌ی روستایی می ‌شود . خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر ، بخشیده می ‌شود . پس از این ماجرا ، خسرو ، انوشیروان - نیای خود را - در خواب می ‌بیند . انوشیروان به او مژده می ‌دهد که چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر ، خشمگین نشده و به منزله ‌ی عذرخواهی نزد هرمز رفته ، به جای آنچه از دست داده ، موهبت ‌هایی به دست خواهد آورد که بسیار ارزشمندتر می‌ باشند : دلارامی ‌زیبا ، اسبی شبدیز نام ، تختی با شکوه و نوازنده ای به نام باربد((((بقیه داستان در ادامه مطلب دنبال کنید))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد ، با مقاومت های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت . بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد . عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیرو های فرمانروا در آمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند . فرمانروا از سردار پرسید : ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم ، چه می کنی ؟ سردار پاسخ داد : ای فرمانروا ، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود . فرمانروا پرسید : و اگر از جان همسرت در گذرم ، آن گاه چه خواهی کرد ؟ سردار گفت : آن وقت جانم را فدایت خواهم کرد ! فرمانروا از پاسخی که شنید آن چنان یکه خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید ، بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد . سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید : آیا دیدی سرسری کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود ؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود ؟ همسر سردار گفت : راستش را بخواهی ، من به هیچ چیز توجه نکردم . سردار با تعجب پرسید : پس حواست کجا بود ؟ همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت : تمام حواسم به تو بود . به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!


ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
ارزشمند ترین چیزهای زندگی معمولاً دیده نمی شوند و یا لمس نمی گردند ، بلکه در دل حس می شوند . پس از 21 سال زندگی مشترک همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم . زنم گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد . آن زن مادرم بود که 19 سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم . آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم . مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده ؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیر منتظره را نشانه یک خبر بد می دانست .(((((بقیه داستان در ادامه مطلب)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد ، پدر خانمش ، ملاصدرا ، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد . در همان ایام در قمصر ، جوانی به خواستگاری دختری رفت . والدین دختر پس از قبول خواستگار ، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود . از این رو ، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند ، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند . لذا عروس حیله ای زد و گفت : من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا ، همدیگر را ببینیم . در آن وقت مقرر ، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند : اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی در این حال ، عارف بزرگوار ، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد . او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید : چرا این گونه گریه می کنی ؟ ملاصدرا گفت : من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت . گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم . لذا به حال خود گریه می کن


ارسال توسط نــاهـــــیــد
نظر بدهید
آخرین مطالب