داستان کوتاه درکمین تاب
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
نزدیکای غروب بود، با بچّه ها قرار شد برای قدم زدن بریم بیرون، وسطای راه بچّه ها پیشنهاد کردن بریم پارک نزدیک خوابگاه، پنج نفر بودیم، بیست دقیقه ای پیاده روی کردیم و گپ زدیم، به حرفای شیما راجع به ادامه تحصیل و...گوش می کردم، سخت تو فکر فرو رفته بودم که کم کم منظره ی پارک از دور نمایان شد. دو تا از دوستام یه تاب دو نفر بزرگ سوار شدن، هر چی گفتن بیا امتحان کن، سوارش شو، ترس نذاشت، نمی دونم چه بلایی سر تمام شجاعت دوران کودکی و نوجوانیم اومده؟! ایستاده بودم در کمین تاب های تک سرنشین، بچّه های کوچیک و نوجوانا صف بسته بودن برای تاب، یکی دو بارم که نوبت من شد، یکی مشتاق تر از من زودتر سوار شد و اعتراضی نکردم که نوبتمه...! با آرامش خاصی درختا و فضای پارک و تماشا می کردم، یکی از شیرین ترین خاطرات بچّگیم تاب سواریه، می ارزید که منتظر بنمونم بلکه یه تاب بی سرنشین پیدا کنم، ساعتی گذشت، یه تاب زیر سرسره خالی شد و کسی دور و برش نبود با عجله به سمتش دویدم، هنوز چند دوری سوار نشده بودم که دوستام اومدن، شیما با صدای بچّه ها گفت: خاله میشه پیاده شی ما سوار شیم، خندیدم گفتم: بیا سوار شو! باز من موندم و بی تاب و همچنان ایستاده بودم در کمین...، چند دقیقه بعد، یه تاب دیگه با فاصله ی چند متری از تابی که شیما سوارش بود، خالی شد... پیچ و تاب سرسره ها از دید بچّه ها مخفی اش کرده بود، دویدم سمتش، چند قدم با تاب فاصله داشتم که دیدم یه پسر کوچولو از دور داره با شتاب مییاد سمت تاب، قدمام رو آهسته کردم، ایستادم تا بیاد سوار بشه... یه لحظه این فکر به سراغم اومد که بذار الان سوار دنیا بشه و با تمام وجود،با قلبی شادِ شاد تابش بده... بزرگ که بشه، قدرت درک خوبی و بدی رو که پیدا کنه، باید بایسته و تاب سواری دنیا روی شونه هاش رو تماشا کنه... ناخواسته و با تمام وجودم به تمام دنیای کودکانه ای که داشت غبطه می خوردم... من به خاطر یادآوری دوران کودکی به سمت تاب می دویدم و او به عشق تجربه کردن شیرین ترین خاطرات تکرار ناپذیر زندگی! کمی قدم زدم، بعد کنار شیما نشستم... با هم دیگه به بچّه ی کوچیکی که سمت سرسره می دوید نگاه می کردیم، آهسته گفتم: بچّه ها اگه فرصت بچّگی کردن پیدا کنن، فرمانرواهای بلاشک زمین ان، شیما در جواب گفت: نه، کمی مکث کرد و گفت: راست میگی! (((فاطمه خجسته - "بچه گیام")))

نظرات شما عزیزان:

شیرین
ساعت19:03---18 خرداد 1392
سلام شیرینم اومدم . منتظرم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب