دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
ديشب خوابش را ديد.تو خواب ديد ازدواج كرده و حلقه تودستش انداخته .يك دفعه از خواب پريد .ديگه تا صبح خوابش نبرد.هراسان و غمناك شده بود .باران اشكش جاري شد. با خود گفت :اگه ازدواج كرده باشه؟ اگه واقعيت داشته باشه؟ هي خودش را شرزنش مي كرد.با خود گفت:اي كاش جرأتش را داشتم وبه او مي گفتم كه دوستش دارم و غم اين عشق را در قلبم حمل نمي كردم. منتظر بود تا زودتر صبح شودواورا ببيند.وارد اتاق كارش شد.سلام كرد. دست چپش را بالاآوردوقتي ديد حلقه اي نيست نفس راحتي كشيد. هنوز تودلش اضطراب ونگراني بود. عشقش به او گفت:مي تونم يك سؤال خصوصي بپرسم . گفت:بفرماييد. چرا تاحالا ازدواج نكرده ايد؟ نمي دانستم چرا اين سؤال را پرسيد!با كمي مكث گفتم :آخه كسي را دوست دارم كه جرأت گفتنش را ندارم. شما چرا ؟ گفت :من كسي را دوست دارم كه جرأت گفتنش را دارم. گفتم :ديشب خوابتان را ديدم.در خواب ديدم ازدواج كرده ايد. گفت :تو فكرشم. نفسم بندآمده بود.انگار يكي از پشت داشت خفه ام مي كرد.تف دهنم را قورت دادم گفتم :با كي؟ نفس بلندي كشيد وگفت:با شما . . .

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب