داستان خواب خون قسمت اول
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
و اين را هم ناگفنه نگذارم كه ژ... عقيده داشت كه عاقبت كوتاه‌ترين داستان دنيا را او خواهد نوشت. اگرچه اكنون درست به ياد نمي آورم كه واقعاً مقصود خودش را چگونه بيان كرده بود و چه واژه هائي به كار برده بود، اما به صراحت بايد بگويم كه او در اين خيال بود كه كوتاهترين داستان دنيا را بنويسد. احمقانه است؟ من صورت ژ را براي يك لحظه از پشت شيشه پنجره اتاقش كه در طبقه سوم عمارت نوسازي قرار داشت ديدم، با چشمهاي ملتهبي كه حتي اندكي به من خيره شد و دماغ و لبهايش كه روي شيشه پهن و قرمز شد و پس از آن در تاريكي بيجان دم غروب طرح صورت و هيكل او از پشت پنجره مثل رؤيائي دور و محو شد. شايد اينطور باشد و من خودم كه هستم؟ من هميشه شام و ناهارم را در اتاق محقر و دانشجوئي ام مي خورم و هر چند كه رستوران هاي ارزان قيمت روبروي دانشگاه غذاهاي گرم و سرد مناسب دارد اما من ترجيح مي دهم كه مدتها دم دكان نانوائي كوچه مان بايستم و به زنها و بچه ها نگاه كنم و به حركات چست و چالاك شاطر و پادو و ترازو خيره شوم. اما مي دانيد؟ بيش از همه حالت آن مرد درازقد و لاغري توجهم را جلب مي كند كه هميشه ساكت و خاموش گوشه اي كز كرده است، يا در تاريكي ها كنار تنور و يا پشت جوالهاي آرد و گندم و يا در دالان بي سرو تهي كه در انتهاي دكان دهان باز كرده است و معلوم نيست از كجا سردرمي آورد ـ مثل زخمي وسيع و بي خون است ـ و آن مرد درازقد گاهي بر آن مي نشيند، اما اغلب دور و بر تنور مي پلكد و اداي كسي را در مي آورد كه مي خواهد گرم بشود... اما هميشه هم اينطور نيست كه او را ببينم، زيرا ناگهان غيبش ميزند و يا جلو چشم ما با دو سه نفر ناشناس حرف مي زند و بعد از نانوائي بيرون مي آيد و تا ته كوچه مي رود و از آنجا به كوچه دست چپي مي پيچد و اين براي من از همه شگفت انگيزتر است كه در روزهائي كه به علت كنجكاوي شديد و وسوسه اي نامفهوم درس و ناهار و همه چيزم را رها كرده ام و منتظر او در گوشه اي ايستاده ام، ديده ام كه از كوچه دست راستي سردرآورده است و عجيب اين است كه اين هردو كوچه بن بست اند. بله، واقعاً بن بست اند. تا اينكه يك روز، و هنوز ژ را نديده بودم، ترازودار مرا تقريباً غافلگير كرد. روبروي او ايستاده بودم. "شما تنهائيد؟ خيلي جوان هستيد..." (پشت سر من پيرزني مي كوشيد خودش را به جلو برساند.) و يا اينكه: "شما جوانيد؟ خيلي تنها هستيد ..." ترازودار گفت: "به نوبت است خانم... اين آقا زودتر از شما آمده اند." من گفتم كه عيبي ندارد و عجله اي ندارم و پيرزن گويا تشكر كرد. حالا ديگر مي توانستم به پيشخوان تكيه بدهم و با ترازوي زردرنگ بزرگ كه آهسته بالا و پائين مي رفت بازي كنم. "شما درس مي خوانيد؟ درست است؟" چون نمي دانستم درست است يا نيست ساكت ماندم. "من هم تا شش رياضي خوانده ام." من بهت زده به ترازودار نگاه كردم، تقريباً بطور غريزي حدس زده بودم كه او انتظار چنين عكس العملي را دارد. اما او همچنان منتظر بود. "انگليسي هم بلديد؟" ـ "نه، نه، فرصت نداشتم درست ياد بگيرم، اگر كار نمي كردم ..." من از روي رضايت آه كشيدم. "خيلي خوب، همين است، و الا تا بحال استخدام شده بوديد." و آنوقت ناگهان دكان خيلي شلوغ شد و من ديگر تنوانستم با ترازو بازي كنم و ترازودار گفت كه اسمش محمود است و من گفتم متشكرم و همانطوريكه يك دسته بزرگ نان ميان من و او حائل مي شد با انگشتش به ته دكان اشاره كرد و در ميان همهمه مردم گويا گفت كه مي توانم بروم و از نزديك او را به خوبي ببينم. من بي صرافتي نيمي از نانم را خورده بودم و وقتي درست به قيافه او دقيق شدم ديدم كه چشمهايش مثل شيشه شفاف است و هردم به نقطه اي خيره مي شود و قدش هم آنقدرها كه گمان مي كردم بلند نيست. روي يك بسته كتاب نشسته بود، كيف پولش را باز كرده بود، اسكناسهايش را با دقت مي شمرد، تا مي كرد، در آن مي گذاشت و باز بيرون مي آورد. لبخندش را نشناختم و ناگهان خميرگير دستش را در كيسه آرد فرو برد و بيرون آورد و مثل ديوانه اي به طرف من آمد. من عطسه كردم و طعم خمير در دهانم بود و سرفه امانم نمي داد و موهايم سفيد شده بود. ترازودار فرياد زد: "چه كار كردي؟" من نانم را مچاله كردم و به صورت خميرگير زدم و از دكان بيرون دويدم. پايم به بسته كتابها خورد و مرد بلندقد به زمين در غلتيد و پولهايش درفضا مي چرخيد. بچه ها به دنبالم افتاده بودند... پس از آن بار ديگر هم ژ را ديدم. اما چرا نپرسيدم؟ من بايد بدانم، بايد بدانم، من بايد از ترازودار بپرسم كه چرا آن مرد بلندقد مرموز را به خود راه داده است. آه، بايد بدانم؟ چرا؟ خيلي خوب، خانه من هم در آن كوچه بود، در انتهاي كوچه بود و براي اينكه راه كمتري بروم و زودتر برسم ناچار بودم كه از مقابل خانه ژ بگذرم. شب و زمستان ... و اجبار من در اين بود كه ميل داشتم خودم را زودتر از شر سرمائي كه مثل شلاق مرطوب بر سر و صورتم مي خورد و باران و برفي كه به هم آميخته بود و مه مزاحمي كه برايم تنگي نفس به ارمغان مي آورد نجات بدهم. در اتاق كوچك و مرطوب و سردم كه در طبقه اول يك خانه قديمي قرارداشت اگرچه هيچ مادر يا زن يا گربه و يا تختخواب فنرداري انتظارم را نمي كشيد اما دست كم مي توانستم بخاري آلادينم را روشن كنم و آنرا مثل بچه اي در دامن بگيرم تا گرم شوم. و در آن لحظه گذرا بود كه ژ را باز ديدم، و هنوز مطمئن نيستم كه حقيقتاً او را ديده باشم، زيرا مه غليظ بود و در كوچه ما بيش از يك چراغ برق نمي سوخت كه آنهم كورسو مي زد و من احساس كردم كه چراغ اتاق ژ نيز خاموش است و تنها نور محو و ملايمي گويا از اتاق همسايه روبرويش و يا شايد از چراغ راهرو در اتاق او افتاده است و پس از آن شب بارها فكر كردم كه ممكن است اينهمه وهمي بيش نبوده است و يا بازي مه مرا در آن شتابي كه داشتم و در آن بوران و خلوت و سكوت كوچه ها به اين خيال انداخته باشد كه ژ را ديده ام و حتي او را چنان ديده ام كه دماغ و لبهايش را به شيشه چسبانده است

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب