دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
ديگری «سِتِر»ی بود كه وارث تابلوهای تمام قد ترمه پوش از سفر فرنگستان با خود آورده بود؛ بعدی «باكسر» خالصی كه آدم سگ ناشناسی در خيابان بی صاحب رها كرده بود و به اين مجموعهٌ نفيس افزوده شده بود؛ و آخری يك تولهٌ «پودل» سفيد فرانسوی، كه يكی از دوستان به عنوان تحفه هديه كرده بود. همه اصيل بودند، در رگ های هيچكدام يك قطره خون سگ های ولگرد ندويده بود، همه كرنش و حرمت می طلبيدند. يكی از مهمان ها پرسيد، «پس چرا از اين نجبا پذيرايی درست و حسابی نمی‌كنی؟» «پذيرايی نمی كنم؟! روزی يك كيلو گوشت و قلم گاو می خورن.» به نظرم آمد كه پوزخندی توی صورت پيشخدمت، كه سينی به دست دوباره برگشته بود، دويد - شايد هم خطای باصره بود، چون سايه ها در آن باغ عجيب و غريب، بازی های شگفتی در می آورد و هيچ بعيد نيست كه برگ چناری تكان خورده بود و سايه اش بر صورت پيشخدمت شكل پوزخند گرفته بود. مهمانی كه جسارتش از بقيه بيشتر بود گفت، «شوخی می كنی. اين يكی كه نون خشكم نخورده، دنده هاشو می شه شمرد.» مهماندار، با ترحمی آشكار نسبت به گوينده، پرسيد، «تازی رو ميگی؟ معلوم شد سگ شناس نيستی جانم. تازی بايد لاغر باشه.» ولی مهمان از رو نمی رفت، «اين يكی چی؟» اين بار ميزبان با بزرگواری توضيح داد: «گرگی اين آخرا يه ناخوشی پيدا كرد كه هيچ كس نفهميد چشه…» آنوقت فصلی تشريح طبی كرد و چون هيچ كدام ما هم بعد از اين شرح كشاف سر از بيماری گرگی در نياورديم، تصديق كرديم كه سايرين هم كه چيزی نفهميده اند حق داشته اند. صاحبخانه بقيهٌ سگ ها را از نظر روانی تجزيه و تحليل كرد و ضعف و فلاكت آن ها را به كسالت روحيشان پيوند داد: يكی نسبت به گل شب بو حساسيت فوق العاده داشت و وقتی عطر اين گل در هوا پخش می شد زوزه می كشيد؛ ديگری دخانيات را تاب نمی آورد و دود سيگار كه به مشامش می خورد خودخوری می كرد؛ آخری بر اثر عقدهٌ جوانی و ضعف اعصاب تعادل خواب و خوراكش بر هم خورده بود. اما مهمانی كه بحث را شروع كرده بود، عقيده داشت كه علت نكبتی كه از روی سگ ها می باريد، بيماری های روانی نيست - می گفت چشم های به دو دو افتاده و بی رمقی و سستی، علايم مشخصهٌ گرسنگی است. «نگا كن چطوری با حسرت به دست و دهن ما نگا می كنن.» بر اثر تبليغ سوء اين مهمان، يكی از حاضرين يك دانه نان شيرينی به سگی كه از همه نزديك تر بود داد. سگ شيرينی را مثل تكه استخوانی ميان پنجه هايش گرفت و جويد و خرده های آن را با زبان و پوزهٌ مرطوبش از اطراف جمع كرد و بعد آرزومندانه به دست خير چشم دوخت. به صدای جويدن شيرينی دوم بقيهٌ سگ ها هم جمع شدند. ساير مهمان ها هم كه جسور شده بودند، با هيجان مشغول خيرات شدند. بقيهٌ قاب شيرينی و نان و ماست و كباب و جوجه ای كه، در عين اختصار، ميز را رنگين كرده بود، روی زمين ولو شد. يكی هشدار داد: «جوجه بهشون ندين - استخونش تو گلشون گير می كنه.» يكی ديگر اعتراض كرد: «حرفا می زنی! اينا غذا تو دهنشون آب می شه، ديگه به گلوشون نمی رسه.» به هر تكه نانی كه به هوا پرتاب می شد، سگ ها به جست و خيز می افتادند، از سر و كول هم بالا می رفتند، زوزه می كشيدند، می غريدند، آن را از ميان هوا يا چنگال ديگران می دزديدند - جنگ مغلوبه بود. سگ تازی با پاها و گردن درازش، زودتر از همه خوردنی ها را در هوا می قاپيد. پودل كوچولو، زير دست و پا مانده بود و با غرش های كوتاه اعتراضش را به اين بی عدالتی نشان می داد. باكسر، با غنيمتی كه به چنگ آورده بود، در زير ميز پناه گرفته بود و سر فرصت با آن عيش می كرد. ستر و گرگی سر تكه ای با هم در افتاده بودند. صدای پارس سگ ها و خندهٌ مهمان ها و قيل و قال و آمد و شد در هم آميخته بود و شايد اگر پنجرهٌ رو به مهتابی باز نمی شد و جيغ همزاد خانم «هويشام» به گوش نمی رسيد، باز ادامه می يافت. اما هيبت سر ژوليده و صدای تيز فرياد مادر صاحبخانه، موی را به اندام ها راست كرد و يك لحظه سكوت بر قرار شد. «ليدی هويشام» وطنی دستور داد كه فوراً سگ ها را از آنجا دور كنند. تشرهای مهماندار و مداخلهٌ پيشخدمت حضور، سگ ها را از محوطهٌ عيش و نوش ما تاراند، ولی تا مدتی صدای قرچ قرچ جويدن آن ها به گوش می رسيد. حتی بعد از آنكه سر خانم «هويشام» درون اطاق بلعيده شد و لت های پنجره هم آمد، سكوت ادامه داشت. يكی دو بار كوششی به عمل آمد كه باز هيجانی ايجاد شود، ولی به كلی ناموفق بود. با «خيلی خوش گذشت، پا شيم بريم» راه افتاديم. وقتی می رفتيم سگ ها بدرقه مان كردند. به پشت گرمی آن ها از اطاق كذايی با شهامت گذشتيم. توی خيابان يكی از ما گفت، «مگه مجبوره اين سگا رو تو خونه اش نگه داره و بعد بهشون گرسنگی بده؟» آنكه همهٌ بلاها زير سرش بود، و من خيال می كنم دشمنی شخصی با خان سالار داشت، شانه ها را بالا انداخت و جواب داد: «آره، مجبوره ــ چون اين سگام مثل تابلوهای گرد گرفته، اثاث زهوار در رفته، مردنگيای ترك دار، كاسه بشقابای بند خورده، اشك دونا و كاسه های مرصع لب پريدهٌ كنار راهرو، علامت تشخص پوسيدهٌ صابخونن.» يكی ديگر، مثل اينكه تازه متوجه موضوع شده باشد، گفت، «آره، راستی، همهٌ اسبابای اون خونه زهوارشون سخت در رفته.» و سومی اضافه كرد: «خود حضرتم همچی اسطقسی نداره - اسباب خونم به صابخونه می ره.» دشمن اصلی صاحبخانه، كه ذهن همهٌ ما را مسموم كرده بود، گفت، «سگاش از خودش اصيل ترن.» «آره بابا، به از خودشن!»

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب