دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
نگاهم ثابت مانده به پاهای تا نیمه در برف فرو رفته کلاغ ایستاده بر تیر چراغ برق کنار پنجره اتاق. هق هق گریه های شادی خنده ام را سنگین تر می‌کند روی چهره بی حرکت مانده ام و حرف هایم راه می افتند روی جاده سرخ شده و پر حرارت نگاهم و به سیاهی پرهای لرزان کلاغ نرسیده چرخ می خورند، می پیچند درون فضای اتاق: ((خوش به حالت...)) شادی دائم آب دماغش را بالا می کشد و مادرش بعد از آن همه داد و بیداد معلوم نیست کجا رفته و تنها حرارت بدنش است که آرام می آید و می نشیند روی گوشه یخ کرده شیشه ها و آبشان می کند. ((دو هفته نیست اومدن اینجا ؟ اصلا با اجازه کی رفتی پایین؟ ها؟)) بار چندمی ست که این سوال را از شادی می پرسد و اینبار صدایش بلندتر شده و نزدیک تر.دستهای مادرش سفت می گیرد بدنم را ، اندامم بین انگشتهای پر حرارتش آهسته و آرام آب می شود. انگشتهایش مثل همیشه نیست، زبر شدند و انگار خط می اندازند اندام داغ شده ام را.تکان میدهدم ، نگاهم از پنجره گرفته می شود ، می چرخد به سمت فرش اتاق و فاصله می گیرد از پاهای سرخ شده اش که مورچه ای از بین شان دانه کوچکی بلند کرده و با خود می کشدش زیر فرش. ، پرتابم می کند میان هوای اتاق ، نگاهم می ماند به چهره سرخ شده مادر شادی که پیوسته دور و دورتر می شود. به ضرب می افتم روی فرش ، سرم می چرخد و یکی از پلک هایم بسته می شود.بدنم که از تکان می افتد، شادی چشمه های سیاه و درشتش را می دوزد به نگاه ثابت مانده ام.جیغ می کشد و صدای هق هق گریه اش گوله برف بزرگی می شود به سمت پنجره اتاق،صدای بال های کلاغ می پیچد درون اتاق وکم کم دور می شود و محو.چشمهایش را با دستهای سرخ شده اش پاک می کند و خیره می شود به چهره داغ شده ام. ((با توام شادی. . . می گم قیچی دست کدومتون بود ؟ )) دست داداش . شده بود مثل مجسمه هایی که با خمیر درستشان می کنیم و با چشم های گرد شده اش مامان را نگاه می کرد.مثل وقتهایی که می خواست با پسرهای همسایه مسابقه دهد ایستاده بود.زنبیل قرمز مامان را که پرش کرده بودم با سبزی های باغچه حیاط انداختم کنار در.مامان چادرش را در آورد و گذاشت دنبال داداش . دستش را گرفت و قبل از اینکه فرار کند توی هال ،چند تایی سیلی زد توی صورتش. بلند بلند گریه می کردم و دلم برای روزی که پدر قایمت کرده بود پشتش و خم شده بود تا نزدیک صورتم تنگ شده بود: می گفت: (( اول بوس بعدا میگم چیه )) گردنش را سفت چسبیدم و چندتایی بوس محکم از لپش کردم.دماغم را مالیدم و گفتم : (( تیغ داره صورتت بابا )). خندید و دستش را بیرون آورد و گرفت نزدیک صورتم.سرم را گرفتم بالاو اشکم را پاک کردم.موهای سیاه و فرت ریخته بود کنار دستم روی فرش.داداش خردشان کرده بود و ریخته بود همه جای اتاق، تا کنار دستهای بر عکس شده ات.قیافه ات شده بود مثل داداش.مثل همه پسرهایی که صبح ها می روند دبستان پایین کوچه .صدای بریدنشان که آمد چشمم را باز کردم.مامانش تکان خورد و از ترس قیچی را پرت کردم روی فرش.اینقدر ترسیده بود که عروسکش را سریع بر داشت و فرار کرد توی اتاقش . مامانش چرخید به سمت سقف و موهای سیاه و فرش ریخت روی بالش. همش فکر می کردم خودش را به خواب زده و الان است که پایم را سفت بگیرد و چشمش را باز کند.بلند شدم و عقب عقب برگشتم توی هال، خواستم بروم توی اتاقش که در را بست. دویدم سمت پله های راهرو و نفهمیدم چطور رسیدم بالا.مامان توی آشپزخانه داشت با تلفن حرف می زد.آرام آرام آمدم توی اتاق و در را محکم بستم .نشستم روی تخت کنارت .موها چسبیده بودند به دستم از بس فشارشان داده بودم. نگاهت کردم. ((پاشو دیگه کم گریه کن آتیش پاره . . . بلند شو صورتت و بشور تا بابات نیومده )) نگاه شادی سرد می شود روی چهره داغ شده ام و حرفهایش کوتاه و کوتاهتر. بلند می شود وهمانطور که اشک هایش را پاک می کند می رود کنار.مادرش می آید کنار تخت و می ایستد روبرویم.نگاهم از بین پاهایش می افتد به سر دزد دریایی که افتاده زیر تخت.همانطور یک چشمی خیره مانده به پنجره اتاق و پیوسته داد می کشد.روزی که شادی آوردش توی اتاق ،سرش را کند و انداختش زیر تخت از بالای کمد نگاهش می کردم. صدای بسته شدن در، اتاق را می لرزاند و صدای گریه های شادی ضعیف و ضعیف تر می شود و محو. مادرش می آید نزدیک و می گیردم توی دست. بدنم یخ می بندد از سردی دستهای زبر و سفتش.نگاهم از زیر تخت گرفته می شود ، از کمد بالا می رود و می افتد پایین. پلک افتاده ام باز می شود و نگاهم می ماند روی مورچه ای که کنار پاهای سفید مادر شادی دانه بزرگی را بلند کرده با خود می کشدش زیر تخت.صدای باز شدن پنجره می آید و گرمی برف ها را احساس می کنم که می آیند داخل و می نشینند روی اندام یخ کرده ام.مورچه دانه را رها می کند و راه می افتد به سمت سکوی پنجره که مادر پایش را می گذارد رویش.پلکم بسته می شود ، سرم بالا می آید و یک چشمی و کج کج کلاغ‌هایی را می‌بینم که به ردیف نشسته‌اند روی تیر چراغ برق‌های کوچه و تماشایم می‌کنند.

نظرات شما عزیزان:

parya
ساعت20:04---24 دی 1391
م3 همیشه حرف نداره!!!!.........

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب