داستان کوتاه دو جفت کفش
دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
سوسن در آپارتمان را باز کرد و جیغ کشید: چی شده؟ آرایش لبهایش پاک شده بود و زیر چشمهایش به سیاهی می‌زد. از لای در می‌توانستم سفیدی گردن و سینه‌هایش را که از یقه‌ی لباس خواب بیرون زده بود ببینم. دستگیره در را محکم کشیدم سمت خودم و تند گفتم: برو تو. بعد در را بستم و گفتم: من خودم... هدایتی داد کشید: خفه شو. و دستش را محکم‌تر فشار داد زیر چانه ام. دستم داغ شده بود و می‌سوخت. کنج دیوار گیر افتاده بودم. گفت: از وقتی پاتو گذاشتی این جا خوابو بهم حروم کردی. فکر کردی نمی‌فهمم شبها سنگ می‌زنی به شیشه‌مون. یا تقه به در می‌زنی و بعد غیبت می زنه. و با عصبانیت گفت: این کارا یعنی چی؟ دستش را محکم تر فشارداد. گفتم: اشتباه می کنید. من اصلن تا حالا... داد زد: تابلو رو چی می گی؟ عالیه می گفت دوستش بهش داده ولی من قسم می خورم که تو واسش کشیدی. خودم یه روز توی آشغالاتون یه قلموی سبز پیدا کردم. صدای گریه ی بچه از توی آپارتمان بلند شد. فکر کردم حتما سوسن خیلی ترسیده. مرد گفت: خیالیت نباشه. دفعه ی دیگه گه اضافی خورد خودم واست تفلش می کنم. ببینم آقا خوشگله این دفعه وجود می کنه دست از پا خطا کنه؟ بعد نگاه کرد به من و لبخند پت و پهنی زد. هدایتی دستش را از زیر چانه ام برداشت و فشارم داد به دیوار. چشم هایش سرخ شده بود و روی سر طاسش دانه های درشت عرق برق میزد. گفت: جمع کن از این جهنم دره برو. گورتو گم کن. والا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. بعد اشاره کرد به مرد قوی هیکل و از پله ها پایین رفتند. کفش های من و سوسن زیر پا له شده بود. دستم را گذاشتم روی زنگ در و زل زدم به در. سوسن در را باز کرد و رفتم تو. رنگش پریده بود و داشت نازی را توی بغلش تکان می داد. توی پیراهن خواب صورتی رنگ قشنگ شده بود.گفت:مردم از ترس. چی می گفتن اینا؟ گفتم:. مرتیکه صبح کله سحر اومده می گه پاتو ازتو کفش زن من درآر. چشمهای سوسن گرد شد: کی؟ هدایتی؟ گفتم:یه چیزی بیار دستمو ببند. نگاهش افتاد به پارگی آستین پیراهنم. گفتم: چیزی نیست. گفت: زود باش.زنگ بزن به پلیس. صدایش می لرزید و نفسش بوی ماندگی می داد. گفتم: دیوونه شدی. تا پلیس بیاد معلوم نیست این دو تا دوباره چه بلایی سرمون بیارن. باید خودم برم کلانتری ای جایی، زودباش لوازمتوجمع کن بریم. شما رو می زارم خونه ی بهار. اینجا امنیت نداره. صدای باز و بسته شدن در کابینت را شنیدم . گفت:جریان تابلو چی بود؟ گفتم: می گه یه روزی توی آشغالاتون یه قلمو پیدا کردم . حتما تابلویی هم که پیش زن منه کار توه. چیزی نگفت، باند را بست روی دستم و رفت توی اتاق خواب. صدای نق نق نازی بلند شد. بغلش کردم و عروسک پلاستیکیش را دادم دستش. صدایش را می شنیدم. گفت: چی پیش خودش فکر کرده هدایتی؟ زنش فارسی رو بلد نیست درست حرف بزنه اون وقت می بندتش به تو. ایستادم توی درگاه اتاق خواب. شانه ام از آب دهان نازی خیس شده بود. سوسن نشسته بود روی زمین و ساک بچه را گذاشته بود جلوش . زل زدم به دستهای چاقش که تند تند لباسها را تا می کرد ومی چپاند توی ساک. گفت: می دونی چند روز پیش هدایتی پشت در مونده بود.فکر کنم کلیدشو جا گذاشته بود. هرچی در زد کسی در و به روش باز نکرد. یه ربعی پشت در منتظر موند. فکر کردم لابد زنش نیست . یک ریز داشت در می زد. پیش خودم گفتم مرتیکه چه قدر بد پیله ست راهشو نمی کشه بره. اما یهو صداشو شنیدم که گفت: مردی؟ یه ساعته پشت درم چرا درو باز نمی کنی؟ بعد رفت تو و صدای جرو بحثشون بلند شد. گفتم: زود باش. در کشو را بست. رفت سمت رخت آویز و شلوار و مانتواش را پوشید. بعد شالش را سر کرد و بچه را از من گرفت. در را که باز کرد ایستاد. گفت: یعنی هنوز اون پایینن؟ کلید را از روی پیشخوان برداشتم و گفتم: نمیدونم. ساک را از دستش گرفتم و در را قفل کردم.دستهایم می لرزید.کفش های له شده ام را پا کردم و پشت سر سوسن از پله ها پایین رفتم. دو جفت کفش مردانه مشکی پشت در آپارتمان هدایتی بود. سوسن لحظه ای مکث کرد و خیره شد به روزنامه ای که با آن پنجره بالای در آپارتمان هدایتی پوشانده شده بود. دیدم که لبش را گاز گرفت و بعد از پله پایین رفت. آرام گفتم: وایسا. در را باز کرده بود و توی کوچه ایستاده بود.نازی می خندید.در را بستم و راه افتادیم. چند قدم که رفتیم برگشت و ته کوچه بن بست را نگاه کرد. منهم برگشتم و نگاه کردم. کسی نبود. گفتم: زود باش. دیر میشه. قدم هایش را تند کرد اما به نظرم آرام تر از همیشه راه می امد

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب